رمان بیگانه پارت 76

4.2
(163)

 

 

 

_داداش!

 

 

سالار ایستاد.

گفته بودم چقدر به این دختر وابسته بود؟

حتی سال ها دوری و دوام آوردن در غربت هم نتوانسته بود خواهرکش را از یاد ببرد.

 

 

_داداش منو تنها میذاری؟

 

 

صدا از هیچ کسی در نمی آمد.

 

 

فرناز خودش را در آغوش سالار انداخته و های های می گریست.

 

 

سخت بود نگاهشان کنم.

 

 

_کاش مامانم بود.

 

 

دست سالار روی کمرِ فرناز مشت شد. سالار به تازگی فهمیده بود عالیه مادرش نیست.

 

 

فکر می‌کرد چون فرزندِ خونی اش نبوده این بلاها را بر سر زندگی اش آورده است ولی فقط من می دانستم که واقعیت چیزی فراتر از این حرف ها بوده….

 

 

فقط منی که میخواستم زندگی اش را چاپ کنم.

 

 

_داداش مامانم آزار نداره…

فقط من میدونم که چقدر تورو دوست داره…

 

 

با اخم لب زد.

_بسه فرناز، بسه این بچه بازیا

 

 

روی زمین نشست و گریه هایش را از سر گرفت.

 

 

_داداش منو میذاری اینجا میری من از یه یتیم بدترم.

حداقل منم ببر، من که آزاری برات ندارم.

 

 

دلم میخواست اورا ببریم ولی عمویم چه میشد.

 

 

من امروز رفته بودم و زن عمو را از بندِ آن بیمارستان رهایی داده بودم.

 

 

من امروز حکمِ بخشش آن زن را با دستانِ خودم امضا کرده بودم.

 

 

کنار فرناز نشستم و اورا به آغوش کشیدم.

 

 

توی گوشش گفتم:

_من بی رحم نیستم. من خودم مادر بودم مادرو بچه بدور از هم نمیتونن….

مادرت امروز میاد.

بابات بدرفتاری میکنه باهاش ولی مادرت قول داده پای زندگیتون وایسه کمکش کن باشه؟

 

 

صدای گریه اش قطع شد.

 

 

حرف هایمان آهسته و آرام بود.

 

 

سری تکان داد.

 

 

قبل از اینکه حرفی بزند اورا از خودم جدا کردم و با سالار آن محیط و آدم هایش را به مقصد نیک شهرِ بلوچستان ترک می کردیم.

 

 

 

 

امید هم چند روز بعد از ما به آنجا آمد.

 

 

روستا و آدم هایش بسیار معمولی بودند، آنقدر که معمولی بودنشان چشمت را میزد.

 

 

مردم حتی یک خانه درست و حسابی هم نداشتند.

 

 

شاید باور نکنید اما خیلی هاشان زیر یک کپر زندگی می‌کردند.

 

 

پیدا کردنِ حتی یک سرویس بهداشتی کارِ سختی بود‌.

 

 

امید میگفت کار ما همین است.

 

 

این یک ماموریت اجباری است.

 

 

با آمدنمان خدمات پزشکی فراهم میکنیم و اوضاع را به بالا گزارش میکنیم.

 

 

شاید طی چند سال می بایست شهرها و روستاهای مختلف را بگردیم.

 

 

امید میگفت ما پزشک نیستیم ما طبیبیم….

 

 

شعارِ سالار و امید همین بود:《 ما پزشک نیستیم ما طبیبیم. 》

 

 

و چه تفاوتِ بزرگی است میان کلمه پزشک و طبیب.

 

 

صدای در آمد.

 

 

سالار بود.

 

 

با آن قدِ بلند مسیرِ چند قدمی و کوتاه حیاطِ گلی را طی کرد و چند تقه ای به در زد.

 

 

_خانوم دکتر، خانوم دکتر، شوهرتون اومده….

هستید ایشالا یه لیوان آب دستش بدید؟

 

 

دفترِ خاطراتم را بستم و قلم را مابینش قرار دادم.

 

 

با لبخند در را باز کردم.

 

_معلومه که هستم جنابِ دکتر، احوال شما و بیمارانتون؟

 

 

ابرویی بالا انداخت.

 

_ترنم حالِ این روستا خوب نیست!

 

 

لیوان را به دستش دادم.

 

_درست میکنیم باشه؟ ناهار بذارم براتون؟

 

 

لبخندِ تلخی زد.

 

_چطور میتونم غذا بخورم وقتی یکی از بیمارام نزدیک بود از سوء هاضمه بمیره؟

 

 

چشمانم را محکم بستم.

 

 

درد…

درد…

درد..‌.

 

 

درد جامعه ما همین بود…‌

با شکم گرسنه فهمیدنِ دین هم کار سختی بود.

 

 

 

 

_سالار اگر قراره بهشون کمک کنی خودت باید سالم باشی، خب؟

 

 

نگاهم کرد خواست حرف بزند که امید درِ چوبی را محکم هل داد طوری که صدای برخوردش به دیوار آنقدری بلند بود که مارا بترساند.

 

 

_سالار، یک زن دردِ زایمان داره وقت نداریم بدو….

 

 

خودش هم به سرعت از کنار ما گذاشت و کیف پزشکی اش را برداشت.

 

 

سالار خواست برود که من هم چادر پوشیده و برای کمک به آن ها رفتم.

 

 

سالار و امید می دویدند و من هم پشت سرشان آرام‌تر می رفتم تا اینکه به خانه ای که ظاهر آن کمی از خانه های دیگر شیک و پیک تر بود، رسیدیم.

 

 

امید در راه هل داد و یا الله گویان داخل شد.

 

 

من غرق حیاط زیبایش بودم.

 

 

گل های سرخی که سر تاسر دیوار را پوشانده بود به قدری زیبا بود که من محو تماشایش شده بودم و هیچ توجهی به جیغ های کر کننده زن نمی‌کردم.

 

 

هنوز در حال کنکاش بودم که با صدای داد امید از جا پریدم.

 

 

امید همیشه شوخ بود و من حسابی از اینکه در حیطه کار جدی شده بود، جا خورده بودم.

 

 

شاید هم بغض کوچکی زیر گلویم لانه کرده بود ولی جلویش را گرفتم تا کار دستم ندهد.

 

 

_به چی نگاه میکنی زن…

پاشو از خونه بالایی از خدمتکار پارچه تمیز بیار….

دِ لامصب واسه چی مثل بز به من زل زدی… بجنب تا زن و بچه نمردن..‌

 

 

با این حرفش سریع به خودم آمدم.

 

 

یاد جنین چند ماهه هم مدام مقابلم بود و با گریه پارچه و تشت را از زن گرفتم.

 

 

وارد اتاق که شدم زنی مدام به خود می پیچید و دستانِ سالار را محکم فشار میداد.

 

**

چرا اینقد بخیلین نه از این رمان حمایت میکنید نه امتیاز میدین نویسنده دیگه ممکنه نخاد اینجا ادامش بده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 163

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
1 سال قبل

نه تو رو خدا ادامه بدین ما میخونیم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x