رمان رویاهای سرگردان پارت ۲۰

3.8
(8)

 

 

بعد از ‌دادن رأی، کتایون، حاج‌خانم و کیان را با خودش به خانه‌اش برد و من به همراه عمه و آقا‌کیوان به دفتری در نزدیکی یکی از ستادها رفتیم. آدم‌هایی آنجا بودند که عمه می‌گفت خوب نگاهشان کن، بعد از این در تلویزیون و روزنامه‌ها زیاد آن‌ها را خواهی دید و من حرف افسانه یادم ‌آمد. خیلی از آن‌ها که عمه می‌گفت به‌زودی بیشتر درباره‌شان خواهم شنید، جلوی پای آقا‌کیوان بلند می‌شدند و برای حمایت‌های مالی‌اش از او تشکر می‌کردند. ابتدای ورود به آنجا تصور من این بود چطور می‌توانیم بین نگاهِ ناآشنای آن‌ها قدم بزنیم و وصله‌ی ناجور بودن‌مان را پنهان کنیم. اما این‌ها فقط تصورات خام‌ من بود، آقا‌کیوان برای همه‌ی آن‌ها آن‌قدری آشنا و مهم بود که در جمع خودشان برای دادن یک جای خوب به او تلاش می‌کردند.

غروب بعد از رفتن به دنبال حاج‌خانم و کیان، به خانه برگشتیم. حاج‌خانم خوابش می‌آمد و عمه جلوتر از همه راه افتاده بود تا در خانه را برایش باز کند. من هم هنوز در حال‌وهوای چرت شیرین داخل ماشین بودم. رخوت پر کششی که با روشن‌شدن روشنایی خانه و دیدن سر‌شاخه‌ی کوچکِ بید روی جا‌کفشی از تنم پرید. آخرین نفر من خانه را ترک کرده بودم و حین برداشتن کفشم هیچ سرشاخه‌ی بیدی را روی سطح جا‌کفشی ندیدم. حتی اگر بود، برگ‌هایش از صبح نمی‌توانستند به طراوت برگ‌های بید پیش رویم باقی بمانند. سر بلند کردم تا به عمه بگویم کسی به خانه آمده است که یک‌دفعه صدای “وای”ش را از داخل سالن شنیدم و پشت‌بندش صدای حرف‌زدن حاج‌خانم را:

-بهزاد، قلبم وایستاد! تو تاریکی نشستی چی بشه؟

با مکث ادامه داد:

-رأی دادی؟

آقا‌کیوان که پشت من بود کفشش را همان دم در رها کرد و با سرعت به طرف سالن رفت. دلم نمی‌خواست تقابل دو برادر را از دست بدهم؛ به دنبالش روانه شدم.

واردشدن ما به سالن با بلندشدن بهزاد از روی مبل همزمان شد. در حالی که طرحی از یک لبخند شیطنت‌بار روی لبش بود جواب حاج‌خانم را داد:

-هر چی گشتم شناسنامه‌م رو پیدا نکردم!

حاج‌خانم بلافاصله به عقب برگشت و به پسر بزرگش نگاه کرد. عمه به سمت بهزاد قدم برداشت و کیفش را روی میز کنار مبل بهزاد انداخت:

-حالا یه ذره بیشتر می‌گشتی شاید پیدا می‌شد.

من و بهزاد دید کاملی نسبت به هم نداشتیم. آقا‌کیوان مانع بین ما بود. با نگاه خیره به بهزاد کتش را درآورد و روی میز پرت کرد. خودم را کمی به راست کشیدم تا ببینم بهزاد چه جوابی می‌دهد. در حالی که نگاهش به عمه بود، با همان حالتی که با مادرش حرف زد، گفت:

-حق اینکه سرنوشت من رو هم تعیین کنید دادم بهتون. افتخارش مال شما، بد کردم؟

خیره‌خیره نگاهش کردم. “سرنوشت” را محکم‌تر از بقیه‌ی کلماتش ادا کرده بود. بعد از آن روزی که حاج‌خانم را به دکتر برده بود دیگر او را ندیده بودم؛ تصور هم نمی‌کردم حرف آن شب من در یادش مانده باشد، اما حال به شکل خیلی آزاردهنده‌ای احساس می‌کردم این حرفش کنایه‌ای به حرف من در آن شب بارانی بود. برای فهمیدن درست و غلط چیزی که احساس می‌کردم، فقط به او خیره ماندم. اگر منظورش به حرف آن شب من بود، باید در اولین برگشت از صورت عمه به سمت من، حاج‌خانم و آقا‌کیوانی که ردیف ایستاده بودیم، واکنشی نسبت به من نشان می‌داد اما وقتی برگشت یک‌راست به آقا‌کیوان نگاه کرد و دیواره‌ی شک من فرو ریخت. موهای جلوی سر بهزاد کمی به هم ریخته بود و این موها با حالت صورتش کاملاً تناسب داشت. آن بهزاد همیشه مؤدب را نمی‌توانستم در او پیدا کنم و مطمئن بودم تحفه‌ای از حرف‌های درشت دارد که می‌خواهد بار آقا‌کیوانی کند که به نظر می‌رسید عامدانه سکوت کرده است، اما یک‌دفعه چشمانش به سمت من متمایل شد و شک‌هایم دوباره جان گرفت.

-بگیرید بشینید. تا ساعت دوازده فرصت دارم برم دنبال سرنوشتم. تموم که نشده.

چشم‌درچشم شدن‌مان با لبخند بی‌موقع من همزمان شد. حتی اگر طعنه به من بود، نمی‌توانستم از پس این لبخند بربیایم.

***

 

 

در ماشین نشسته‌ بودم و نگاهم به افق بود. هیچ تغییری در اراک با آخرین باری که به اینجا آمده‌ بودم، نمی‌‌دیدم. همان دوده‌ها و همان سکوت‌ها و همان بی‌حوصلگی!

اراک انگار به تسخیر درآمده بود؛ به تسخیر هاله‌ای خاکستری رنگ که نمی‌گذاشت آسمان آبی و شهر قراری با هم بگذارند. شیره‌ی این شهر را کشیده‌ و از عصاره‌ی آن کارخانه‌ی آلومینیوم و پتروشیمی و پالا‌یشگاه ساخته‌ بودند. هر چه با این شهر کرده بودند تنها جفا بود و جفا!

محله‌ی کشتارگاه را دوست نداشتم؛ اما وقتی از ماشین پیاده شدم و نگاهم به کوچه‌مان افتاد، حسم عوض شد. بابا هر روز قدم‌هایش را در همین‌ کوچه برمی‌داشت؛ مامان با همین همسایه‌ها تنهایی‌هایش را پر می‌‌کرد، احسان لابه‌لای همین شلوغی‌ها پژوی خود را جا می‌داد. آدم‌ چطور می‌تواند کوچه و خیابان جایی را که عزیز‌ترین‌هایش در آن زندگی می‌کنند و نفس می‌کشند، دوست نداشته باشد. بوی غذاهای متفاوت در کوچه پیچیده بود. با اینکه سنگینی ساک اذیتم می‌کرد، اما یواش راه می‌رفتم و پشت هم نفس عمیق می‌کشیدم. این بو‌ها از کوچه‌های تهران دریغ شده بود.

وقتی زنگ آیفون را زدم، همزمان به عکس‌العمل‌ مامان، بابا و بعد سپهر فکر کردم. مامان با “بله”‌ی آرامی جوابم را داد. از حالت جواب‌دادن مؤدبانه‌اش خنده‌ام گرفت:

-زهراخانوم، ناهار چی داری؟ مهمون اومده برات!

با مکث جواب داد:

-الناز… الناز، تویی؟

صدای حرف‌زدنش با بابا را از پشت آیفون می‌شنیدم:

-احمد، احمد، الناز اومده!

نگاهی به پشت و سایه‌ای که روی پنجره‌ی روبه‌رو افتاد، کردم و گفتم:

-مامان اول در رو باز کن!

“ای وای”ی گفت و دکمه‌ی آیفون را زد. در را که عقب دادم، بابا را با شلوار گشاد آبی‌اش چند قدم آن‌طرف‌تر دیدم؛ تلاش می‌کرد دمپایی‌اش را بپوشد:

-وایسا‌وایسا بیام کمکت.

موهای‌ شقیقه و نزدیک گوشش بیش از آن بلند شده‌ بود که برای یک مرد به سن‌وسال او مناسب باشد. وقتی ساک را رها کردم و در آغوشش گرفتم، ضربه‌ای به پشتم زد:

-پدر صلواتی تو داری می‌آی نباید یه خبر به آدم بدی!

سرم را به دو طرف تکان دادم و حین رفتن به سمت مامان که در چهارچوب در ایستاده و با لبخند من را برانداز می‌کرد، گفتم:

-به‌خاطر زنت نگفتم دیگه. می‌دونی که زهراخانوم چه کار می‌کنه با آدم.

صورت پر و گرد مامان جان می‌داد برای بوسیدن. دوبار و هر بار محکم دو طرف صورتش را بوسیدم. عقب که کشیدم، خیره نگاهم کرد. تنش بوی نعنا می‌داد. سری چرخاندم و در گوشه‌ی حیاط، جایی که از تابش آفتاب در امان مانده بود، نعنا‌های در هم پیچیده و خشک‌شده را روی پارچه‌ای دیدم. چپ‌چپ نگاهش کردم. قبل از اینکه چیزی بگویم، پیش‌دستی کرد:

-بیکار نشستم تو خونه، درست می‌کنم یه ذره به تو می‌دم، یه ذره به سحر، سرم گرم می‌شه!

بابا که ساکم را برداشته بود و داشت وارد خانه می‌شد، گفت:

– فقط این نیست که، یه عالمه هم بالا پشت‌بوم گذاشته خشک بشه.

وقتی دنبالش راه افتادیم و از راهرو گذشتیم، با غرغر ادامه داد:

-روزا کار می‌کنه، شبا می‌گه آی کمرم، وای دستم!

نگاهم روی سفره‌ی کوچک‌شان که وسط سالن پهن بود، خشک شد. از لبه‌های در قابلمه‌ی رویی بخار بیرون می‌زد. بوی نعنا نمی‌گذاشت بفهمم مامان چه درست کرده است.

 

 

بابا که نگاه من را به سفره‌شان دید با اشاره به اتاق کنار آشپزخانه گفت:

-برو، النازی! برو لباست عوض کن، یه آبی به دست و صورتت بزن بیا بشین ناهار بخوریم.

داشتم برمی‌گشتم به سمت حیاط تا دست و صورتم را بشویم که کمرم را گرفت و من را به سمت آشپزخانه هل داد:

-برو تو سینک بشور. برو تا من هستم مامانت جرئت نداره حرف بزنه.

مامان تمام چیزهایی که برای ناهارخوردن یک‌نفر دیگر لازم بود را تند‌تند روی کانتر کوچک می‌چید. اخمی به بابا کرد:

-تو هر روز دستت رو اینجا می‌شوری من کاریت دارم؟

شالم را از سرم برداشتم، مانتوام را هم درآوردم و به سمت سینک ظرفشویی رفتم.

مامان در یخچال را باز کرد و شیشه‌ی ترشی را بیرون کشید:

-من و بابات که معده‌ی ترشی‌خوردن نداریم. این لیته رو تازه انداختم، با لوبیا می‌چسبه.

می‌خواستم مانعش بشوم و بگویم من اصلاً میل به غذاخوردن ندارم و بیشتر دلم می‌خواهد بخوابم، اما بوی ترشی تمام گیرنده‌های بویایی من را تحریک کرد و یک‌دفعه هوس کردم مثل دوران کودکی دست بکنم داخل شیشه و داد و فریاد مامان را به جان بخرم.

-ترشی هم انداختی مامان؟

بابا که کنار سفره منتظر ما نشسته بود، گفت:

-رب هم درست کرده!

در حالی که به طرفش می‌رفتم تا کنارش بنشینم، گفتم:

-بابا چرا می‌ذاری، مگه شما دوتا آدم چه‌قدر می‌خورین؟ من و سحر اگه نعناخشک و رب و پیاز سرخ‌کرده بخوایم برای خودمون درست می‌کنیم خب.

بابا ریحان بنفش داخل سبزی‌خوردن را که خیلی سرحال و خوشرنگ بود، جدا کرد و به سمتم گرفتم:

-من حریفشم؟ حرف، حرفِ خودشه!

آرام زمزمه کردم:

-این همه زن‌ذلیلی رو از کجا آوردی آخه؟

مامان کاسه‌ی ترشی را کنار دستم گذاشت:

-آره یکی بابات زن‌ذلیله، یکی هم عموت!

با آوردن اسم عمو، من و بابا هر دو خندیدیم. خنده‌مان با دیدن مامان، که لبه‌های دامنش را می‌کشید تا ساق پاهای تپلش را بپوشاند، بیشتر شد‌.

با اینکه خسته بودم، اما نگذاشتم مامان سفره را جمع کند. خودم جمع کردم و ظرف‌ها را هم شستم. برگشتم تا از مامان بپرسم برایشان چای بیاورم که دیدم روی مبل خوابش برده است. بابا هم داشت اخبار نگاه می‌کرد و صدای تلویزیون را در حد زمزمه‌های ریز و نامفهومی کم کرده بود‌. بیشتر اوقات‌شان به بحث با هم می‌گذشت، اما از این توجهات ریزشان به هم هرگز کم نمی‌شد.

آرام به طرف بابا قدم برداشتم تا مامان سبک‌خواب از صدای قدم‌های من بیدار نشود‌. خم شدم و زیر گوش بابا که همه‌ی حواسش به تلویزیون بود، گفتم:

-چایی بیارم برات؟

سرش را کمی به سمتم متمایل کرد:

-نه بابا، بذار مامانت بیدار شد همه با هم می‌خوریم.

-باشه پس من می‌رم یه زنگ بزنم تهران به بچه‌ها.

سر که تکان داد، موهای پشت گوشش دوباره به چشمم آمد. دستی به آن‌ها کشیدم و گفتم:

-خیلی بلند شده، عصر که هوا خنک‌تر شد، بریم تو حیاط برات کوتاهشون کنم.

با لبخند و سری کج گفت:

-منتظر بودم تو بیای برام اصلاح کنی.

اخمی کردم:

-گیریم‌ من حالا‌حالا‌‌ها نمی‌اومدم، باید همین‌جوری…

 

 

 

مامان که در جایش تکان خورد، بقیه‌ی حرفم را خوردم و عقب‌عقب قدم برداشتم. گوشی‌‌ام را دستم گرفتم و به حیاط رفتم. می‌‌خواستم زیر سایبان جلوی خانه بروم که با دیدن نعنا‌ها و جایی که اشغال کرده بودند، پشیمان شدم. آخرین باری که مامان به‌خاطر درد کمر، کارش به بیمارستان کشیده شده بود، احسان دادوبیداد راه انداخته و به مامان گفته بود که با خشک‌کردن نعنا و پختن رب خانگی، کسی پولدار نشده و بهتر است به فکر جانش باشد و این چند قلم را هم مانند همه‌ی چیزهایی که می‌خرد، بخرد. احسان راست می‌گفت، سال‌ها کدبانوبودن مامان تأثیر چندانی در اقتصاد خانواده‌ی ما نداشت، فقط کابینت‌ ما شبیه یک عطاری کوچک شده بود.

روی پله‌های بتونی منتهی به پشت بام نشستم و شماره‌ی سپهر را گرفتم. لبخندی غیرارادی هم روی لبم بود. بی‌صبرانه منتظر بودم ببینم وقتی می‌‌شنود اراک هستم چه واکنشی از خودش نشان می‌دهد. بعد از سه بوق، گوشی را برداشت و پچ‌پچ‌وار گفت:

-النازجان، مشتری داخل مغازه است‌. سرم خلوت شد خودم بهت زنگ می‌زنم‌.

تمام مدتی که پچ می‌زد، صداهای داخل مغازه‌اش ما‌بین حرف‌هایش در حرکت بود.

-باشه عزیزم به کارت برس. فقط زود زنگ بزن که یه کار مهم دارم.

“چشم”ی گفت و قطع کرد. روی پله هوار شدم و به پشت تکیه دادم‌‌. خودم را آماده کرده بودم تا از غافلگیرشدنش لذت ببرم و بادم خوابیده بود. نگاهی به ساعت انداختم. نیم‌ساعت تا دو مانده بود. ساعت دو حاج‌خانم باید یکی از قرص‌هایش را می‌خورد. کیسه‌ی قرص را صبح به اتاقم برده و همان‌ جا گذاشته بودم. تکیه‌ام را از پله برداشتم و شماره‌ی خانه‌ی عمه را گرفتم. دو بار پشت هم زنگ زدم و کسی تلفن را برنداشت. قرار بود تا ظهر کتایون کنار حاج‌خانم بماند و بعد از آن بهزاد بیاید. شماره‌ی همراه کتایون را نداشتم، از طرفی هم نمی‌خواستم خانه را دنبال داروهای حاج‌خانم بگردند و بعد به من زنگ بزنند، مامان همیشه به گوشی همراه من و تماس‌هایی که می‌گرفتند، حساس بود. شماره‌ی همراه بهزاد را گرفتم. ناامید گوشی را‌ پایین آوردم تا آخرین بوق آزاد را بخورد و قطع شود، اما در آخرین لحظه بهزاد جواب داد:

-الو…‌ الناز؟

فکر کردم بعد از این حرف منتظر جواب من است، اما تا دهان باز کردم گفت:

-تو جلسه بودم، تا بیام بیرون طول کشید. رسیدی اراک؟

یک‌دفعه تمام چیزی که می‌خواستم بگویم از خاطرم پرید. نمی‌خواستم به اینکه جلسه‌ای را ترک کرده تا به تلفن من جواب بدهد، اهمیتی بدهم، اما اهمیت‌ندادن به این موضوع مثل این بود که نخواهم بوی نعنا‌های گوشه‌ی حیاط به مشامم برسد. گوشی را کمی از گوشم فاصله دادم:

-سلام آقا‌بهزاد، بله رسیدم. ببخشید مزاحمتون شدم…

نفس کوتاهی گرفتم و یادم آمد برای چه با او تماس گرفته‌ام:

-فکر کردم الان خونه هستید. می‌خواستم بگم کیسه‌ی داروی حاج‌خانوم مونده تو اتاق من، زنگ زدم خونه کسی برنداشت، شماره‌ی‌ همراه کتی‌خانوم رو هم نداشتم تا بگم دنبالش نگردن.

سریع گفت:

-الناز، حاج‌خانم یه کیسه جدا از تموم قرصاش تو اتاقش داره. کیسه قرصاش نباشه می‌ره سراغ اون، تو سه روز فراموش کن اصلاً ما رو می‌شناسی و برو خوش بگذرون، نمی‌تونی؟

از روی پله بلند شدم و با لبخند گفتم:

-آدم که به این سادگی نمی‌تونه فراموش کنه.

-پس همین الان برگرد!

سکوت کوتاه من باعث شد حرف بعدی را هم خودش بزند:

-من جای تو بودم گوشی‌م رو خاموش می‌کردم و تا جا داشت از این سه روز استفاده می‌کردم. تو که نمی‌خوای مامان و بابات در مورد کارت بفهمن، می‌خوای؟

این اولین بار بود که به رخم می‌کشید پنهان‌کاری کرده‌ام و بابا و مامان از هیچ‌چیز خبر ندارند.

-نگران حاج‌خانم بودم!

-نباش، ما حواس‌مون بهش هست. تو حواست به خودت باشه… خداحافظ…

 

 

بعد از گفتن “خداحافظ” تلفن قطع شد و من شک داشتم خداحافظی‌ام را شنیده باشد.

هیچ‌وقت خوابیدن‌های سر ظهر مامان را درک نمی‌کردم؛ خوابی که بیشتر از یک‌ربع طول نمی‌کشید و بعد هراسان از جایش بلند می‌شد و اگر کسی عادت به این شکل بیدارشدنش نداشت فکر می‌کرد موقعیت و قرار مهمی را با خوابیدن از دست داده است!

در را باز کرد و نگاهی به من و بعد نعنا‌هایش انداخت و با قابلمه‌ای که در دست داشت تند‌تند سمت آن‌ها رفت. چهار‌پایه را به طرف خودش کشید و رویش نشست. برخاستم تا به سمتش بروم. همین که کنارش نشستم تا کمکش کنم، با گرفتن گوشه‌ی پارچه آن را به طرف خودش کشید و مانع شد:

-تو دست نزن، دستت سیاه و بدشکل می‌شه.

و بعد نگاه دیگری به دستم کرد:

-این چه رنگ لاکیه زدی؟! لاک باید یا صورتی باشه یا قرمز دیگه، بنفش چیه!

ریز‌ریز و با تکان سر و شانه خندیدم. نزدیکش شدم و بوسه‌ای به صورتش زدم:

-یعنی اگه تا نیم‌ساعت دیگه یه ایرادی از من نمی‌گرفتی، نگرانت می‌شدم. این رنگ مده مامان!

خودش را کنار کشید و روی چهارپایه‌ جابه‌جا شد تا دستش به نعنا‌های آن طرف هم برسد:

-مده مده! می‌خوام زنگ بزنم احسان و سحر شب بیان اینجا، برو پاک کن سحر اومد نبینه.

و بعد انگار چیز عجیبی یادش آمده باشد، قابلمه را روی پارچه گذاشت و به طرف من چرخید:

-سپهر خبر داره اومدی؟

با اینکه خودم یک روز او را نشانده و همه چیز را درباره‌ی سپهر به او گفته بودم، اما همیشه فکر می‌کرد هنوز چیزهایی هست که به او نگفته باشم. من فقط کمی اندازه‌ی صمیمیت‌مان را از او پنهان نگه داشته بودم و نمی‌خواستم بفهمد خیلی نزدیک‌تر از آنی هستیم که فکر می‌کند. قابلمه را برداشتم تا نعنا‌‌های باقی مانده را جمع کنم:

-نه خبر نداره.

کمی سرش را پایین آورد:

-راست بگو، اومد تهران دنبالت؟

سرم را بلند کرده و چشمانم را برایش تا جا داشت درشت کردم:

-مامان؟! نه به‌خدا، برای چی این همه راه می‌کشوندمش تهران. هنوز نمی‌دونه اراکم.

-نه اینکه هرگز این کار رو نکردی، عید مگه نیومده بود دنبالت؟

خنده‌ام که گرفت از جا بلند شد و دو طرف پارچه را گرفت و با احتیاط باقی‌مانده نعنا‌ها را داخل قابلمه ریخت. جلوتر از او رفتم و در را برایش باز کردم. قابلمه را به شکمش تکیه داده و راه می‌آمد. قدمی به سمتش برداشتم و قبل از اینکه مخالفت کند، از دستش گرفتم و خودم آن را به داخل بردم و روی کانتر گذاشتم. با نگاه به بخاری که با سروصدا از دهانه‌ی کتری بیرون می‌زد، گفت:

-تو برو چایی بریز من خودم نعناها رو می‌ریزم تو آبکش.

زیر گاز را خاموش کردم و خواستم سینی را بردارم که متوجه شدم مامان پشتش را به کانتر تکیه داده و نگاهش به من است:

-ها، خوشگلم؟

گله‌کردن مداوم و روندادن، شیوه‌ی ابراز محبتش بود:

-بیشتر از خوشگلی چشم‌سفیدی‌، عین مرضی؛ برای خودت راه می‌افتی می‌آی، یه خبر هم به هیچ‌کس نمی‌دی!

با نگا‌هی به بابا که در صفحه‌ی تلویزیون غرق شده بود، گفتم:

-قبلناً عمه‌پری چشم‌سفید بود، الان عمه‌مرضی؟

اخمی کرد:

-چایی‌ت رو که خوردی برو یه زنگ به این پسر بزن. نگو یهو پا شدی برای خودت اومدی، بعداً می‌گه اختیارسرخودی. بگو احسان کار داشت تهران، تو هم باهاش اومدی.

قوری داخل دستم را روی کانتر گذاشتم:

-مامان سپهر می‌دونه ده‌بار خودم از تهرون اومدم اراک! از اراک رفتم سمنان. از اول من رو اینجوری دیده و شناخته، الان برم بگم نه من این نیستم که تنها برم و بیام، بعد فردا روز که خواستم برم و بیام باید بشینم یه بحث هم با اون بکنم. سری که درد نمی‌کنه دستمال می‌بندن مگه!

سرم را پایین آوردم و مشغول کارم شدم تا ناراحتی‌ام را به گونه‌ای به او نشان بدهم. سینی چای را که از آشپزخانه بیرون می‌بردم، آرام گفت:

-هر چی می‌خوای بهش بگی بگو؛ فقط زنگ بزن تا بدونه اومدی. یا این کارم نمی‌خوای بکنی؟

با سر اشاره‌ای به ساعت کردم:

-نیم‌ساعت دیگه سرش خلوت می‌شه، اون موقع زنگ می‌زنم می‌گم.

بابا که من را با سینی داخل دستم دید، کنترل را روی مبل رها کرد و از جایش بلند شد و آمد روی زمین کنارم نشست. با دستش ضربه‌ای آرام به پایم زد و گفت:

-خب النازی تهران چه خبر، عمه اینا چی کار می‌کنن؟

استکان را همراه با نعلبکی جلویش گذاشتم:

-چی بگم بابا، آب‌وهوای داغونش که خیلی از اینجا بهتره!

دستش را از روی پایم برداشت:

-الان می‌خوای باز بگی چیه اینجا، دودش مال ماست و پولش مال بقیه و بیاین تهران زندگی کنید!

مامان میز وسط سالن را به گوشه‌ای هل داد و طرف دیگر من نشست:

-یه جون به خدا قرض داریم که باید امروز و فردا بهش پس بدیم. باعث‌وبانی‌ش دود اراک باشه بهتره تا غربت تهران. بذار ما بشینیم سرجامون و هی به گوش بابات نخون بیا تهران.

سکوت کردم‌. آرام دست جلو بردم و استکان چای را برداشتم. مگر تا یک‌سال دیگر جرئت داشتم از بابا بخواهم که بیاید و در تهران زندگی کند‌‌!

 

 

حرف را عوض کردم:

-مامان امشب شام درست نکنیا؛ شام با من، از کبابی نزدیک مسجد سید‌ها کباب می‌گیرم.

بابا اخم کرد:

-من خودم می‌رم می‌گیرم؛ داری تو تهران جون می‌کنی، قدر پولت رو بدون!

از قندان استیل قدیمیِ مامان مشتی کشمش برداشتم:

-با خوردن تموم‌ نمی‌شه بابا، این رو همیشه خودت می‌گفتی!

استکان را در نعلبکی گذاشت و به سمت من چرخید:

-اون مال قدیم بود که یه فروشگاه و رستوران هم به زور می‌تونستی تو یه شهر پیدا کنی، نه الان که دیگه یارو تو دکه‌ روزنامه‌فروشی هم خوراکی می‌فروشه‌ و هر جا سر می‌چرخونی دهنت آب می‌افته! دیگه خوردوخوراک هم باید حساب‌وکتاب داشته باشه.

دستی به موهای دم گوشش زدم:

-تو این همه مو داری بابا، بعد احسان بیچاره بی‌نصیب مونده. حالا یه امشب رو بی‌حساب‌وکتاب خرج کنم هیچی نمی‌شه.

آرام‌تر شد:

-هنوز کلی قسط واسه خریدایی که برای آتلیه کردی داری، تا قسطتت تموم نشده حتی یه آدامس هم داری می‌خری با احتیاط بخر!

همه چیز به هم پیچیده شده بود و هر حرفی بین ما ختم می‌شد به کارم در تهران. فقط با این حرف بابا کمی از عذاب‌وجدان دروغ‌گفتنم کم شد. نگرانیِ تا بدین حد بابا درباره‌ی خرج‌کردنم را وقتی می‌گذاشتم کنار وضعیتی که برای آتلیه پیش آمده بود، خوشحال می‌شدم که چیزی به آن‌ها نگفته‌ام.

آخرهای اصلاح مو‌های بابا بود که صدای زنگ تماس گوشی‌ام درآمد. با قیچی و شانه‌ای که دستم بود به طرف پله‌ها رفتم. دیدن شماره‌ی سپهر باعث شد سریع نگاهی به مامان که منتظر بود تا کار کوتاهی موی بابا تمام شود و حیاط را جارو بزند، بیندازم. ابرویی بالا داد و گفت:

-بیا کارت رو تموم کن بعد هر کیه برو بهش زنگ بزن.

بابا دستی به سر خود کشید تا خرده موهای باقی‌مانده‌ روی سرش را بتکاند:

-چی‌‌‌کارش داری، بذار جواب بده.

برای پایان‌دادن به بحث‌شان، صدای گوشی را بستم و به سمتش قدم برداشتم:

-دوستم بود، دیگه داره تموم می‌شه، بهش زنگ می‌زنم.

بابا با کج‌کردن سرش موافقت کرد. همین که کارم تمام شد، مامان سریع گره‌ی پارچه‌ای را که به شکل پیش‌بند دور گردن بابا بسته بودم، باز کرد:

-برو احمد، برو حموم منم حیاط رو بشورم. احسان گفت زود می‌آن، هنوز نعنا‌های خرپشته رو هم نیاوردم پایین.

بابا که به طرف حمام رفت، مامان هر چی که داخل دستش بود رها کرد و به سمتم آمد:

-این‌قدر زنگ نزدی بهش تا خودش زنگ زد.

با لبخند‌ گفتم:

-کی رو می‌گی؟!

با اشاره به گوشی گفت:

-سپهر بود دیگه!

-آره خودش بود، ولی مامان من اول زنگ زدم، گفت سرش شلوغه خودش تماس می‌گیره.

گوشی‌ام را برداشتم و با اشاره به داخل اتاق گفتم:

-اجازه هست برم الان یه زنگ بزنم؟

شلینک آب را برداشت و بدون اینکه به من نگاه کند، گفت:

-آره برو، فقط زود قطع کن. بعد می‌گه چه ننه‌بابایی این داره که می‌شینه با من یه ساعت هر‌وکر می‌کنه هیچی بهش نمیگن.

در را که باز کردم و خیالم جمع شد که مامان دیگر فرصتی نخواهد داشت تا جوابم را بدهد، گفتم:

-وای مامان، تو از یه سپهر دیگه حرف می‌زنی و من یه سپهر دیگه می‌شناسم!

در اتاق را که باز کردم، آیکون تماس را هم لمس کردم. سپهر بعد از دو بوق جواب داد:

-الو… سلام… زنگ زدم جواب ندادی؟

از پنجره‌ی اتاق نگاهی به مامان کردم که شیر آب را مستقیم به طرف دیوار حیاط گرفته بود و معلوم نبود چه را تمیز می‌کند. ضربه‌ای به شیشه‌ زدم و وقتی مامان به سمتم برگشت با بالاآوردن دستم به معنای چه‌کار می‌کنی، جواب سپهر را هم دادم:

-سلام سپهرخان… شما فکر کن داشتم تلافی کارت رو می‌کردم، یعنی چی مشتری دارم بعداً زنگ می‌زنم.

با لحنی که آوای خسته‌ای را همراه آن به بیرون داد، گفت:

-گیر یه آدم زبون‌نفهم افتاده بودیم که دو نفری با اکبر هیچ‌جوره نمی‌تونستیم حرف حالی‌‌ش کنیم. از این چونه‌زن‌های پرحوصله. تکی می‌خواست به قیمت عمده‌…

-حالا ولش کن! حدس بزن من کجام؟

پرسید:

-حدس بزنم کجایی؟ یا تو دفتر شوهر‌عمه‌تی، یا ‌خونه‌شون.

با مامان که آن‌طرف پنجره داشت به من نگاه می‌کرد چشم‌درچشم شدم و کمی بین خودم و پنجره فاصله ایجاد کردم، فاصله‌ای که نه فقط برای دورشدن از نگاه مامان‌، بلکه برای فرار از هر حرفی درباره‌ی کار در دفتر شوهر‌عمه‌ام بود:

-اراکم سپهر، خونه‌مونم.

بعد از مکث کوتاهی گفت:

-برو سربه‌سرم نذار که اصلاً امروز حالش رو ندارم.

-سربه‌سر چیه، صبح حرکت کردم ناهار رسیدم. می‌خوای از خونه‌مونم زنگ بزنم بهت تا باورت بشه؟

ناباورانه گفت:

-آره اگه راست می‌گی همین الان بزن.

همان لحظه گوشی را قطع کردم و با نیم‌نگاهی به مامان که حسابی مشغول بود به سالن رفتم و گوشی تلفن را برداشتم و شماره‌ی سپهر را گرفتم. تنها یک بوق خورد و برداشت. وقتی بلند گفتم: “الو” با صدایی که تن پایینی داشت گفت:

-الناز، دیوونه‌ای تو، چرا دیشب نگفتی امروز می‌آی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x