نفسمو آه مانند بیرون فرستادم و با بالا گرفتن سرم ، غمگین لب زدم :
+ حق با توعه جورج..
میدونم الان توو ذهنت منو یه آدم خیانتکارِ بی معرفت فرض کردی ، ولی..
ولی من …
من..
نفسمو محکم بیرون فرستادم و سکوت کردم..
واقعا نمیدونستم چی بگم!..
واسه خودمم عجیبه که اینقدر زود فراموشش کردم و دل به امیرعلی بستم !.
از روزی که امیرعلی اومده تووو زندگیم ، من..
من از این رو به اون رو شدم ! … .
شدم یه آدمی که عشق و منطق سرش نمیشه!..
واقعا این پسر چی داشت؟..
چرا؛چرا منه لعنتی اینقدر زود جلوش وا دادم؟! … .
کلافه پوفی کشیدم که صدای جورج ، منو به خودم آورد :
_ میدونی..
یه جایی خونده بودم ، یه زمانی آدم دلبسته یه فرد میشه..
و..
و هیچوقت نمیتونه اون فردو فراموش کنه!..
ولی..
ولی یه زمانی هم هس که طرف فقد وابسته س ! … .
یعنی فقد بخاطر اینکه تنها نباشه ، با اون فرد مقابل رابطه داره!..
رابطه ی ما ، از طرف من دلبستگی بود و از طرف تو..
وابستگی!..
نمیدونم چی برات کم گذاشتم که الان حتی جزو رهگذرای قلب و فکرتم نیستم ! … .
شرمنده ، نیم نگاهی بهش انداختم..
لبخند بی روحی زد و قدم زنان بهم نزدیک شد ، رو به ردم ایستاد و تلخ گفت :
_ از خدا نمیخوام برت گردونه بهِم!..
میدونی ، الان دیگه فقد ارزو دارم عاشق یکی شی که عاشقت نباشه..
یکی ، مث خودت ! … .
و رفت..
رفت و منو با دنیایی از نگرانی و دلواپسی تنها گذاشت..
آرزوی دلشکسته ها ، زود میگیره..
امیدوارم این اتفاق نیفته؛گرچه هرچی بیشتر فکر میکنم..
به این نتیجه میرسم که خیلی وقته افتادم توو تله …
تله ای که امیرعلی ، صیادشه!..
* * * *
آروم سرشو جلو آورد و لباشو گذاشت رو لبام..
طبق فیلمنامه ، دستامو توی موهاش فرو بردم و باهاش همکاری کردم..
اون ، بی حس..بی روح و سرد منو می بوسید اما من..
با اشتیاق ؛ با ذوق و شوقی که اصن وصف نشدنیه!..
لپ باسنمو گرفت توو دستش و آهسته ، فشردش … .
ناخودآگاه از جلو خودمو بهش مالوندم ، ولی هیچ برجستگی ای رو حس نکردم!..
یعنی ، یعنی اینطوری بگم که..
که اصن مردونگیش هیچ حرکتی نزده بود ! … .
توقع داشتم الان حسابی دیگه باد کرده باشه و با دلبریایی که من کردم ، همین وسط بگیره منو بکنه!..
ولی..
ولی اون سرد تر ع اون چیزی بود که من حدس میزدم!..
با بهت سرمو عقب کشیدم و به چشاش زل زدم..
با چشمای مشکیش بم زل زد و هیچی نگف ، خیلی واسم عجیب بود..
امکان نداشت یه مرد بتونه اینقدر خودداری کنه!..
به سختی اون سکانس رو هم تموم کردیم …
از صحنه زدم بیرون و از توو سینی ، یه جام مشروب برداشتم و همشو سر کشیدم..
_ اونهمه مشروب میخوری ، داغ میکنیااا..
برگشتم عقب و بهش خیره شدم ، ساکت فاصله ی بینمونو با چند گام بزرگ طی کردم و رو به روش ایستادم..
زبونی رو لبام کشیدم و با پایین گرفتنِ جام ، مات زده لب زدم :
+ امیرعلی..
ابرویی بالا انداخت و زمزمه کنان ، ” چیه؟.. ” آرومی گفت..
لبامو بهَم فشردم و با کمی تامل ، بالاخره حرفمو زدم :
+ تو..بیماریِ خاصی داری؟! … .
با شنیدن این سوالم ، شروع کرد به سرفه کردن..
دستشو گرفت جلو دهنش و با تعجب گفت :
_ چ؛چطور مگه؟..
نفسمو آه مانند بیرون فرستادم و آروم ، گفتم :
+ من تا حالا خیلی سعی کردم کاری کنم که ، بزنه بالا و نتونی خودتو کنترل کنی..
ولی … ولی تو..
پوزخند تلخی زد و محزون ، پرید توو حرفم :
_ ولی من هیچوقت با کارات تحریک نشدم ، هوم؟..
سری به نشونه ی تایید حرفش تکون دادم که تکیه زد به دیوار پشتیش..
توو فکر فرو رفت و آهسته ، لب زد :
_ از همون وقتی که به دنیا اومدم ، درگیر این مریضی ام..
سرشو بالا گرفت و خیره بهم ، ادامه داد :
_ من..ناتوانی جنسی دارم!..
یعنی هیچ جوره ، از رابطه لذت نمی برم..