رمان رخنه پارت۱۲۴

4
(23)

 

 

 

بالشتک کوچیک روی مبل رو بغل گرفتم.

– خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم چون آوا رو به

زور خوابوندم.

نزدیک شد و کنارم نشست.

طوری وادارم می کرد که آروم بگیرم و از نزدیک

شدن رکسی نترسم که تا یکم قدمیم پیش اومد و درست

زیر پامون جا خشک کرد و دراز کشید.

– چه دنیای عجیبی!

از جمله یهویی متعجب شدم.

– چیش عجیبه؟

با تک خنده ریزی بهم اشاره کرد.

– یه لشکر از من میترسن، من از تو و قهر کردنت

…اون وقت جنابعالی از یه سگ

بی اختیار خندیدم.

طوری خندیدم که سرم رو درست جایی وسط سینه

حافظ فرو بردم که صدام باعث بیدار شدن آوا نشه.

– دیوونه! نصف شب این چیزا به ذهنت میرسه؟

چشمکی زد

– نه چیز های دیگه ای هم میرسه که توی وضعیت

قرمز جنابعالی نمیشه انجامش داد.

حق به جناب و فخر فروشانه ابرو بال انداختم.

– خب پس خداروشکر! چون کمرم داره از وسط دو

نصف میشه.

دستش دور کمرم نشست و به خودش نزدیک کرد.

– کجاش؟

دستش رو دقیقه وسط ستون فقراتم کشید.

– عا …همونجا!دستش رو زیر زانوم برد و طی حرکتی از روی مبل

بلندم کرد.

– اینجا چشم و گوش پسرم باز میشه …

ترسیده گردنش رو چسبیدم.

– حال انگار قراره لخت بشم که چشم و گوشش باز

بشه!

منو تا اتاق روی دستاش برد و درست وسط تخت

رهام کرد.

– با لباس تمرکز ندارم ماساژ بدم …درجریانی دیگه!

شیطنت از چشم هاش قابل مشاهده بود.

– تا نصفه لباسم رو بیشتر نده بالا، حوصله ندارم

دوباره بپوشم.

دستش روی کمرم حرکت کرد و تمام لباسم رو در

اورد.

– لازم نیست دوباره بپوشی!زیر سرم بالشتی گذاشت و حالت دمر پاهام رو به هم

چفت کرد.

– از فردا دیگه رسما اسم مرسده از شناسنامهم پاک

میشه …می ترسم مختاری ها سر این قضیه بزن زیر

کاسه کوزه معاملاتمون.

وقتی راجب کارش با من حرف می زد حس میکردم

واقعا داره ازم کمک میگیره و این حس دلگرم کننده

بود.

– معاملاتت بیشتر از آزادیت و من و دخترمون

ارزش دارن؟

سرش رو نزدیک کرد و کنار گوشم پچ زد:

– واسه من هیچ چیز با ارزش تر از تو و دخترمون

واسه من نیست!

 

این می تونست جمله دلگرم کننده ای باشه.اما دلم قرار نبود آروم بگیره.

با نوازش دست حافظ روی کمرم چشم هام سنگین شد

و بی مهابا خواب رفتم.

***

صدای زنگ تلفن بود یا هرچیزی که وادارم می کرد

چشم باز کنم و به آفتاب وسط اتاق لعت بفرستم.

چشم هام رو مالیدم و به ساعت خیره شدم.

نزدیک ظهر بود و حتی باورم نمیشد چطور تونستم

انقدر بخوابم.

آوا دقیقا کنارم مثل خودم چشم هاش رو بسته بود و

برای این که زنگ تلفن بیدارش نکنه زود بیرون رفتم

اما قبل از رسیدن بهش زنگ قطع شد و صدای مامانم

که جواب داد پیچید:

– جان؟ میگم بیدار شد بهت زنگ بزنه.

هاج و واج به مامان که وسط سالن بود خیره شدم.

– بازم بیدارم نکردی! کی بود؟قدمی سمت اشپزخونه برداشت.

– هدیه بود! گفت کار واجبت داره.

ابرویی بال انداختم.

احتمال مربوط به رفتن شایان بود و خبری برام

داشت.

بی توجه به نگاه متعجب مامان نسبت به عجلهم، تند

تند شمارش رو گرفتم که بدون معطلی جواب داد:

– هوف خداروشکر زنگ زدی داشتم سکته می کردم.

– چی شده؟

صدای راه نفس های عمیقش توی گوشم پیچید.

– نزدیک دو ساعته شایان اومده …یک ساعته اتاق

باباعه، مامان گفت برم اتاقم نمیدونم دارن چی میگن

نیکی …نکنه؟!

حرفش رو قطع کردم.- سکته دادی تو منو! خیال کردم طوری شده؛ نترس

دارن صحبت مردونه میکنن همینجوری که نمیشه

دخترشونو به هر کس از راه رسید بدن.

میتونستم لحن مضطربش رو بفهمم.

– به حافظ زنگ زدم گفت مشکل خودمه نیومد به دادم

برسه.

تک خنده ای کردم.

– تو که داداشتو میشناسی واسه چی منتشو میکشی؟

بابات خودش عاقله خودش میتونه تشخیص بده شایان

مرد زندگیه.

 

اسودگی به خیالش برگشت که با خداحافظی مکالمه

رو خاتمه دادم.

مامان از توی آشپزخونه گوش هاش رو تیز کرد.

– بالخره شیرینی عروسی میخوریم یا نه؟خنده ای کردم.

– اگر خدا بخواد اره …

با صدای گریه آوا پا سمت اتاق تند کردم.

حافظ عادت داشت بیدار که میشد قبل از رفتنش آوا

رو می اورد اتاق و کتار من جای خودش میخوابوند

دورش روبا بالشتک میگرفت که قل نخوره و پایین

نیوفته.

بالشتک ها رو پس زدم و بغل گرفتمش که با انگشت

های کوچیوش دم موهام رو کشید.

– اگر چیزیت به بابات نرفته باشه این عادت رو خوب

ازش یاد گرفتی فسقلی …

گریه ش با حرف هام آروم گرفت که شیشه شیرش رو

توی دهنش گذاشتم.

خیلی مشتاق شنیدن خبری از عمارت سلطانی ها بودم

اما تا بعد از ظهر و برگشتن حافظ حتی هدیه زنگ هم

نزد.هواج و واج به شیرینی دست حافظ نگاه کردم.

– به چه مناسبت؟

– جای سلام و احوال پرسیه؟

کنجکاوی بهم اجازه نمیداد بخوام چاخ سلامتی کنم.

– اره …یال بگو قضیه چیه انقدر شادی؟ هدیه …

چینی به بینیش داد.

– با هدیه چیکار دارم؟ این واسه یه جریات دیگه ست

که اگر بری اون طرف بزاری من وارد بشم میگمت.

از این که لنگ در هوا جلوی درب نگهش داشته بودم

خندیدم و اجازه دادم داخل بیاد.

 

– عههه بگو دیگه چرا انقدر اذیتم میکنی؟

چشمکی زد.

– بوس منو رد کن بیاد تا بگم!

اخم کردم. مامانم خونهست ها …

خجالت زده از صدای مامانم که پشت سرمون اکو شد

خنده خجولی کرد.

– من دیگه عادت کردم حافظ خان؛ حال نمیخوای بگی

چی شده که نیکی بال بال میزنه جوابشو بدی؟

حافظ جعبه شیرینی رو دستم داد و کتش رو از شونه

هاش پس زدم.

– بالخره محضر، مهر طلاق رو پای اون برگه

کوفتی زد …از صبح تا حال پا به پای وکیلم به هر در

و پیکری زدم تا قاضی کار پرونده رو جلو بندازه!

 

نفسم حبس شد.

این دقیقا همون خبری بود که تمام مدت دوست داشتم

بشنوم.

نه استرسی …نه نگرانی و نه حتی دلهره ای از بابتش

داشتم.لبخندم کش اومد دستم رو دور گردن حافظ حلقه کرد

– میدونی چقدر الن خوشحالم؟

دستش پشت کمرم نشست و کنار گوشم پچ زد:

– کاش نمیرفتی اون روزی که التماس کردم بمونی و

مجبور نبودیم یک سال خودمون رو درگیر این مسائل

کنیم.

من از این که رفته بودم پشیمون نبودم.

من با رفتنم درس بزرگی به حافظ داده بودم …رفتنم

بهش داد که به همسرش احترام بزاره …برای چیزی

که هست ارزش قائل بشه و برای دوباره به دست

اوردنم تلاش کنه.

– کاش تو قبل از رفتنم فکر می کردی من به عنوان

زنت چه انتظاری ازت دارم که موجب رفتنم نمی

شدی.

توی گردنم نفس کشید.

– بیا از گذشته دیگه حرف نزنیم …حال فقط من و

توییم …

نیشگون آرومی از بازوش گرفتم.

– و مامانم که الن بهمون زل زده!

با نیشخندی ازم جدا شد و رو به مامانم کرد.

– شرمنده …

مامان کع سعی داشت جلوی خندهش رو بگیره جواب

داد:

– گفتم که دیگه من عادت کردم.

حافظ طبق روال هر عادتش با شستن دست و

صورتش سراغ آوا رو گرفت و با عشق همیشگی

بغلش کرد.

– یه روز که بزرگ شد هیچ وقت راجب حماقت

جفتمون توی این زندگی بهش چیزی نگو …

خنده ای به جمله ش کردم.

– چرا نگم؟ بزار بدونه باباش فقط به این خاطر که

حرص مامانش رو در بیاره حاضر شده بره با یکی

از سر شناس ترین دختر های شهر وصلت کنه.

انگشت رو به نشونه سکوت روی بینیش گذاشت.

– هیشش …حتی الن هم متوجه میشه!

قهقه زدم.

امروز خوشحال بودم.

انگار هیچ استرسی نداشتم.

بچه رو از حافظ گرفتم و اشاره زدم.

– برو لباست رو عوض کن.

از آیینه به خودش نگاه کرد.

– میرم دوش بگیره تو لباس بپوش میخوایم بریم یه

جایی.

ابرو بال انداختم- کجا؟

چشمکی توی هوا زد و طرف حموم رفت.

– نترس جای بدی نیست.

اخم مصنوعی کردم و از اتاق بیرون اومدم.

– مامان یه چند دقیقه آوا رو نگه دار لباس بپوشم.

صدامون رو قطعا شنیده بود و در جواب گفت:

– بزار پیش من بمونه تو با حافظ برو …

– نه …اگر دیر بشه بهونه میگیره، همینجوریشم بهم

عادت کرده براش سخته.

تحسین بر انگیز نگاهم کرد.

– چه عجب داری یاد میگیری چطور مادر نمونه

باشی.

دست به سینه شدم.

– تازه فرنی هم یاد گرفتم …به محض پایان جملهم داخل اتاق برگشتم که لباسم رو

عوض کنم.

حموم حافظ زیاد طولنی نبود چون حداقل روزی دو

بار می رفت و این وسواسش قرار نبود دست از

سرش برداره.

براش لباسی کنار گذاشتم که طبق روال بدون توجه

بهشون باز هم با حوله دور کمرش بیرون اومد.

– لباسات رو اونجا گذاشتم ها.

رو به روی آیینه ایستاد و نگاهی به تتوی روی

سینهش انداخت.

– این سمت چپیه که اسم آواعه نیاز به ترمیم داره.

سمتش رفتم که نگاه دقیق تری بهش بندازم.

– دفعه بعدی روی پلکات از اسم دخترتو بزن …گل

ماه تولدش …تاریخی که به دنیا اومده …اول اسمش به

تمام زبان های دنیا …دیگه چی مونده که ازش نزده

باشی؟دستش رو شونهم نشست.

– مبینیم که یکی اینجا حسودیش شده!

– تو زیاد از این چیزا میبینی …هر دفعه هم خودت

میخوای که ببینی و حرصمو در بیاری.

 

قهقه حافظ باعث شد حرص بیشتری بخورم و فقط

سرم رو با پوشیدن لباسم گرم کردم.

در حالی که مشغول خشک کردن موهاش بود کتش

رو کنار گذاشتم.

– این همه کت و شلوار داری چرا همش مشکی هاش

رو جدا میکنی که بپوشی؟

نگاهی به کت سرمه ای که براش گذاشته بودم

انداخت.

– مشکی برای محیطی که توش هستم بهتره؛ بیشتر

ازم حساب میبرن.اخم ریزی کردم.

– الن که میخوای با من بری بیرون اینو بپوش.

سمتم اومد و دستش رو به کمرم رسوند.

– اگر باعث میشه نیکی من اشتی کنه، میپوشم.

مشتی به بازوش زدم.

– مگه قهر بودم که اشتی کنم؟

سرش رو کنار گوشم اورد و پچ زد:

– قهر نبودنت اینه، قهر بودنت چطوریه؟

پشت پلک نازک کردم.

– اون موقع باید مثل یک سال پیش هر روز میومدی

منتم رو میکشیدی تا اشتی کنم.

سوت بامزه ای زد.- دیگه اون ممه رو لولو برد عزیزم؛ فعلا مامانت

هست نمی تونم درست عبرت بهت بدم بزار تنها که

شدیم نشونت میدم افسار دست کیه …

خواستم جواب دندون شکنی بدم که صدای زنگ

موبایلم اجازه نداد درست تمرکز کنم و جواب دادم:

– الو …

به محض اولین کلمه صدای جیغ بلندی توی گوشم

پیچید.

می دونستم هدیه پشت خط و هول کردم.

– چی شده؟ هدیه؟

 

– اییییی نمی دونم اصن خوابم یا بیدارم …نیکی قلبم

داره میاد توی دهنم؛ بابام بالخره شایان رو به غلامی

قبول کرد.

از صدای شاداب و بشاشش خیالم اسوده شد.

– سکته دادی منو دختر!مجدد جیغ کشید که حتی اینبار صداش به گوش حافظ

هم رسید و بی معطلی پرسید:

– کدوم سلطیه ای پشت خطه؟

انگشت روی بینیم گذاشتم.

– عه هیس …هدیهس!

سوال نگاهن کرد.

– خب چرا داد میزنه؟

خواستم چیزی بگم که هدیه خودش گفت:

– گوشی رو بده خودم بهش بگم دماغ سوخته رو ببینم

هنوزم حرفی داره!

 

گوشی رو به خود حافظ دادم و شالم رو روی سرم

تنظیم کردم.

چقدر روز عجیبی بود.از طرفی خبر طلاق حافظ و مرسده که مطمعن بودم

خانواده سلطانی هیچ واکنشی بهش نشون نمیدن چون

از اولش هم اخر و عاقبت این ازدواج رو می دونستن

و از طرفی هم خبر موافقت پدر و مادر حافظ به

وصلت هدیه و شایان …

یکی از عطر های روی میز رو که مختص خودم بود

رو زدم و بالخره صحبت های حافظ تموم شد.

– دختره دیوونه چه ذوقی هم کرده؛ قبلا که خواستگار

میومد واسه دخترا شرم و حیا داشتن.

چشمکی روی هوا براش زدم.

– یه جوری اخماتو توی هم میکشی انگار تو عاشق

شایان بودی هدیه ازت دزدیدهتش!

چینی به بینیش داد.

– نه نترس قرار نبود با شایان بهت خیانت کنم …

به حرف حافظ خندیدم.سر به سر گذاشتنش بخشی از لذت های زندگیم به

حساب می اومد.

آماده مقابلم ایستاد که کراواتش رو محکم کردم.

– میخوای یه سر بریم خونه پدریت؟

حافظ دکمه کتش رو بست و جواب داد:

– تو امشب برای منی قرار نیست جایی بریم …فردا

قراره محضر دار رو ببرم واسهی یه صیغه نامزدی،

با هم میریم.

سری تکون دادم.

– نپرسیدی چطور شده که مامان و بابات رضایت

دادن؟

سمت درب خروج اتاق راهنماییم کرد.

– من از اولشم می دونستم امکان نداره روی حرف

هدیه “نه” بیارن از بچگی هم همینجوری بود._

عصبی مشتی به سینش کوبیدم.

– پس بیکار بودی تا الان این دوتا رو دق دادی؟! یک

چیزیت میشه آخر، کل نمیتونی ساز مخالفت نزنی،

اگر بزنی سیستمت بهم میخوره!

اخمی کرد و با گرفتن مچ دستم من و توی بغل خودش

انداخت.

– آره، مثل اگر مخالفتی نکنم میزنه بالا، اون وقت تو

باید دم به دیقه تو اون اتاق زیرم در حال ناله کردن

باشی! درضمن، سیستم من فقط با دیدن بدن لخت و

کبودی های روی بدنت بهم میخوره!

پوزخندی زدم و چند تار موی افتاده روی پیشونیش

افتاده بود و بالا زدم.

– شما که همیشه بالایی، یکم هم که شده بیا پایین بلکه

ما رو خوشحال کنی!دستم بیشتر سمت خودش کشید که صورتم مماس

صورتش قرار گرفت.

طوری که موقع حرف زدن لبش با لبم برخورد

میکرد.

– من روش خوشحال کردن شما هم بلدم لیدی.

یک تای ابروم بالا رفت، جز زمانی که اوایل

ازدواجمون من و برد توی یک شهربازی که هیچ

آدمی توش پر نمیزد خوشحال نکرده بود.

– نکنه این دفعه میخوای من و ببری سینمای خالی!

موهام و با یک دست کنار زد و جمعش کرد.

– اگر به جای بلبل زبونی با من آماده بشی متوجه

میشی.

با صدای سرفهی مامان خیلی سریع از روی پاش بلند

شدم و دستی به موهام کشیدم.

– این بچه و یکم ببر بیرون، سر من و خورد تا

نزدیک آشپزخونه میشم جیغ میکشه.جلو رفتم و آوا رو که با صورت سرخ از اشکش بهم

نگاه میکرد و بغل کردم.

– باباش انقدر زحمت میکشه برای خونوادش وقت

نمیکنه بچش و بیرون ببره.

آوا با دیدن حافظ روی مبل دستش و خیلی سریع

سمتش دراز کرد منم از خدا خواسته زود سمتش رفتم.

 

– بیرون که نمیبری، حداقل خودت آرومش کن. بچه

از وقتی به دنیا اومده جز خونه سلطانی ها و خونه

مامانم جایی و ندیده، حتی نمیدونه آدم های دیگهای هم

به جز ما وجود دارن.

حافظ درحالی که زیر چونه ی آوا رو میبوسید و ته

ریشش و به پوستش میکشید تا بخنده گفت:

– به جای این همه شکایت تا الان میتونستی سه دست

لباس عوض کنی ولی هنوز هیچ کاری نکردی…دست زیر زانوی آوا گذاشت و به خودش تکیش داد و

نگاهی به ساعت سیلوری که دور مچش بود انداخت.

– فقط یک ربع وقت داری خانوم سلطانی!

نفس عمیقی کشیدم و به خاطر کلفگی که داشتم آروم

موهام و با دو دست کشیدم و راهی اتاق شدم.

مامان خیلی وقت بود به آشپزخونه برگشت بود و

مشغول بود، برای همین حافظ خیلی راحت صداش و

بالاتر بود.

– بهت گفته بودم دست بزنی بهشون دستت و قلم

میکنم!

صدام و روی سرم گذاشتم.

– به تو ربطی نداره مال خودمه.

– بهت نشون میدم.

با صدای بلند گفت و منم ادامهای به بحث کردن،

ندادم.از داخل کمد مانتوی سنتی و کوتاه قرمز رنگی

برداشتم و به همراه شلوار سفیدی پوشیدم.

زیر مانتو شومیز آستین حلقهی قرمز جیغی پوشیده

بودم، طوری که با دست های سفیدم تضاد جذابی

داشت.

بعد از اینکه موهام و هول هولکی فر کردم و بهشون

حالت دادم، آرایش ملیحی به همراه رژ لب جیغی

زدم، میدونستم حافظ خوشش نمیاد ولی برام اهمیتی

نداشت چون من نیکی سابق نبودم که با اخم کوچیک

حافظ دست و پام بلرزه

در آخر با عطر مورد علقم دوش گرفتم و با انداختن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x