رمان رخنه پارت ۱۲۵

4.3
(24)

 

 

شال روی موهام و پوشیدن یک جفت کفش نو که از

داخل کمد پیدا کردم و برداشتن کیف خواستم از اتاق

خارج بشم که صدای حافظ و از پشت سرم شنیدم.- نیم ساعت دیر تر از وقتی که بهت گفتم آماده شدی،

مراقب خودت هستی خانوم سلطانی؟

هول کرده به عقب برگشتم که دیدم روی تخت نشسته

و به تاج تکیه داده و پا دراز کرده، اوا هم با لبخند

ریزی روی لب کوچولوش با تتو های روی دستش

ور میرفت.

– تو کی اومدی؟

لبخند کجی زد.

– وقتی که داشتی اون بی صاحاب و روی لبات میزدی

و میگفتی گور بابای حافظ!

نامحسوس آب دهنم و قورت دادم.

– من کی همچین حرفی زدم؟

از روی تخت بلند شد و اوا و روی تخت گذاشت.

سمت میز رفت و با برداشتن دستمال کاغذی سمتم

اومد.

– پاک کن.سینه سپر کردم و صاف توی چشمای نافذش زل زدم.

– مگر اینکه از روی جنازم رد بشی تا پاک کنم.

حالت متفکری به خودش گرفت، در آخر برگشت و

دستمال و روی میز گذاشت و دست توی جیب

شلوارش فرو کرد؛ کی وقت کرد لباس عوض کنه؟!

سمتم برگشت و توی چند سانتی متریم ایستاد، خم به

ابرو نیاوردم تا اینکه بعد از چند ثانیه خم شد و محکم

لبش و روی لبم کوبید، زبونش و روی لبم میکشید و

محکم گاز میگرفت طوری که میدونستم کبود میشن.

داشتم نفس کم میاوردم که مردونگیش و توی دستم

گرفتم و فشار دادم، از درد صورتش توی هم رفت و

دست از کار کشید.

– خراب کردن زحمات من تاوان داره سلطانی

کوچک!

 

 

نگاه کفری بهم انداخت.

– از مردونگی انداختن منم تاوان داره عروس بزرگ!

شونهای بالا انداختم و سمت اوا رفتم که زمزمش و

شنیدم.

– انگار عروسیشه انقدر مالیده.

آوا و بغل کردم و سمتش برگشتم.

– عروسی درست و درمونی که برام نگرفتی،

بالاخره مجبورم یک جوری جبران کنم.

ابروهاش از فرط تعجب بالا پرید.

– چی گفتی؟!

با قدم های بلند جلو رفتم، صدای پاشنهی کفشم کل

اتاق و برداشته بود.

– مگه دروغه؟ کم مونده بود وسط عروسیمون جنگ

جهانی سوم شروع بشه.حافظ که مشخص بود خیلی عصبی شده چنگی به

موهاش زد.

– ببین منو نیکی، عصبیم نکن، آفرین! منو…

عصبی… نکن!

طوری جمله آخر و بلند و کلمه کلمه گفت که بدن اما

به وضوح منقبض شد.

– حواست هست که آوا اینجاست؟

چشم غرهای بهم رفت و اوا رو از بغلم گرفت و قبل

از اینکه اتاق و ترک کنه گفت:

– سر و وضعت و درست کن بیا.

رژلبم و درست کردم و باز هم همون قرمز و روی

لبم مالیدم، نباید اونطوری روی مخش میرفتم چون

خودم از همه بهتر میدونستم که حافظ بهترین عروسی

و برام گرفت، هر چند مادرش هر لحظه بهم تیکه و

کنایه مینداخت اما حافظ هر لحظه حواسش بهم بود و

بحث و منحرف میکرد.نفس عمیقی کشیدم و پایین رفتم، پشت فرمون نشسته

بود و اوا توی بغلش بود. با نشستنم توی ماشین پشت

گردن آوا و بوسید، میدونست که به اوا هم حسودی

میکنم و حالا از عمد اونکار ها رو میکرد.

رو ازش گرفتم و به بیرون نگاه کردم، از ماشین پیاده

شد و اوا رو روی صندلی مخصوصش نشوند وقتی

پشت رول برگشت نگاهش به لبم خورد، میتونستم

نفس های عمیقی که میکشید و بشنوم.

 

تمام تلشش و میکرد تا آروم باشه و چیزی نگه،

ماشین و به حرکت درآورد و بعد از چند ساعت

سکوت داخل ماشین از شهر خارج شد.

متعجب خواستم ازش چیزی بپرسم اما سکوت و

ترجیح دادم. هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و چشم

های من درحال گرم شدن بودن که ماشین جلوی در

بزرگ و چوبی ایستاد.درحالی که از وجود کنجکاو بودم ولی خودم و بی

اهمیت نشون دادم. با چند تا بوقی که زد، پسر جوونی

در و باز کرد و نگاهش به تعجب و دهانی باز به من

افتاد.

حافظ چشم غرهای به پسره انداخت و خطاب به من

گفت:

– بپوشون اونا رو نیکی، شب و برای جفتمون زهر

مار نکن. دختر خوبی باش!

به حرفش گوش دادم و شالم که دور گردنم افتاده بود و

روی سرم انداختم.

وارد که شدیم متوجه باغ بزرگی شدم که وسط باغ

یک عمارت بزرگ و سنگ نما بود، نمای کلسیکی

داشت و به خاطر نوری که به آب استخر میخورد،

انعکاسش روی سنگ های براق عمارت افتاده بود،

دور تا دور عمارت درخت بود و فضای سبز.وسط و جلوی عمارت استخر بود و پله های مارپیچی

کنار عمارت به طبقه ی بالا میخورد و سکوی پرشی

بود برای استخر.

انقدر محو اطراف شده بودم که با باز شدن در به

خودم اومدم، حافظ دستم و گرفت و بیرون کشید،

انقدر محکم دستم و گرفته بود که اخمام توی هم رفت.

– دستم و خورد کردی…

فشار دستش و کم کرد و در حالی که اوا توی بغلش

بود من و هم به آغوش کشید. خواستیم سمت عمارت

بریم که آوا تلش کرد از بغل حافظ بیرون بیاد.

حافظ همینکه روی زمین گذاشتش، بدو بدو سمت

استخر رفت و آروم دستش و توی آب کرد.

با ترس خواستم جلو برم که حافظ نگهم داشت.

– چیکار میکنی الان میفته تو آب!حافظ بیخیال دستش و دور کمرم حلقه کرد و به اوا

خیره شد، نگاهم و به اوا دادم که دیدم صاف کنار

استخر ایستاد و کم کم کنار شلوارش خیس شد.

– وای…

بدو بدو سمتش رفتم و بغلش کردم، کمی از

کارخرابش وارد استخر شده بود و آب و کثیف کرده

بود.

– حافظ…

– جان حافظ؟

 

جلو رفتم و بی توجه به کثیف شدن لباس خودم رو به

روش ایستادم.

– یادت باشه حتما به صاحب اینجا بگی آب استخر و

عوض کنن، گل دخترت خراب کاری کرد.

حافظ دستی به صورتم کشید.

– واو … فکر کنم خیلی عصبی بشه

رنگ از رخم پرید.

– حافظ… دروغ میگی مگه نه؟ تو… تو میتونی دهن

همه و با پول ببندی، اینم میتونی دیگه، مگه نه؟

حافظ سری تکون داد، تو عمرم اونطوری ندیده

بودمش، کی بود اون صاحب باغ که حافظ هم از

پسش بر نمیومد؟!

– نمیشه، اتفاقا متنفره از اینکه دهنش و با پول ببندم،

اصل نمیتونم کاری کنم! اگر بفهمه دهن همه و

سرویس میکنه، یکیش هم من!

مات و مبهوت ضربهای به بازپس زدم.

– چی میگی؟ حافظ یعنی چی؟ چرا؟

ضربهای به پیشونیش زد.

– اوف، چون صاحب این باغ یک زن عصبانیه که نه

شوهرش نه مادرش نه بچه ش هیچکس آسایش نداره از دستش. تو بگو چیکار کنم، تو صاحب باغی من

اینکار و کنم چیکار میکنی؟

توی همون حالت و شوکی که بودم جواب دادم:

– معلومه دیگه، از همین بالا آویزونت میکردم تا دیگه

از این کارا نکنی!

خیلی دوست داشتم بگم تا دیگه از این غلطا نکنی ولی

نمیتونستم همچین حرفی و بزنم.

آوا که داشت دوباره سمت استخر میرفت و از زیر

بغل گرفتم و به حافظ دادم.

– بالاخره نه تو و نه دخترت و نه آدم دیگه ای حق

نداره تو مکانی که برای منه همچین کاری کنه!

درضمن، باید تاوانش و پس بدی، چه تو باشی چه

دخترت!

حافظ با چشم های شیطون بهم خیره شد ولی خیلی

زود توی جلد جدی بودن فرو رفت.- پس چه جوری باید تاوان بدم لیدی؟ امیدوارم تاوانی

که باید بدم مثل تاوانی باشه که خودت توی تخت زیر

نور آباژور میدادی، باشه.

پشت چشمی نازک کردم سمت در عمارت که یک در

چوبی و بلند و بزرگ بود رفتم.

– حالا نه که من صاحب اینجام؟ کم مونده فقط

امیرحافظ سلطانی به من تاوان پس بده. مگر اینکه تو

خوابم ببینم.

صدای خندهی کوتاهش و شنیدم، از پله های کوتاه

جلوی عمارت بالا رفتم و منتظر موندم، جلو اومد و

از داخل جیب کتش جعبهی سورمهای رنگ و مخملی

بیرون آورد و جلوم گرفت.

– باید تو خوابت تاوان پس دادن من و ببینی، ولی

خب، شاید بتونم طور دیگه ای خراب کاری دخترم

توی استخر باغتون و جبران کنم خانوم سلطانی.گیج و گنگ به جعبه خیره شدم، بعد از چند ثانیه ازش

گرفتم و درش و باز کردم که جاکلیدی با یک کلید

نسبتا قدیمی توی جعبه دیدم.

کلید و برداشتم و با دقت به اسم پیچیدهای که جاکلیدی

بود بعد از چند لحظه فهمیدم ترکیب اسم خودم و

خودش و آواست.

چند لحظه به جملش م اتفاقاتی که افتاد فکر کردم و

تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده.

ناباور سرم و بالا آوردم و به چشم هایی که ازش

غرور و سربلندی میبارید نگاه کردم.

– امیر حافظ سلطانی خوب سر کیسه و شل کرده.

 

ابرو ی بالا انداخت

– پس قدرش و بدون کلید و توی در انداختم، با باز شدن در نگاهم و توی

تاریکی چرخوندم، چند بدم جلو رفتم و وارد شدم، در

حالی که سرم و به اطراف میچرخوندم گفتم:

– کلید برق کجاست؟

با روشن شدن لوستر بزرگ و بلندی که وسط عمارت

قرار داشت نگاهم و بالا بردم.

یک عمارت سه طبقه بود، سالن گرد بود، نگاهم که به

بالا بود سمت نرده ها رفت.

دوست داشتم هر چه زودتر فضای عمارت و ببینم.

نگاهی به مبلمان چیده شده انداختم، قسمتی که تیوی

روم بود یک مبل ال سفید به همراه میز بود. سمت

دیگهی سالن با مبلمان ورساچه مشکی چیده شده بود و

بقیه فضا توسط گلدون و کنسول و چندتا میز و

صندلی پر شده بود.

میز و صندلی شطرنج، کنار آشپزخونه قرار داشت.

سمت آشپزخونه رفتم، در سکوت در حال دیدن بودم

که صدای شکستن چیزی و شنیدم، با ترس به عقب برگشتم که دیدم آوا باز هم دسته گل به آب داده و

مجسمه ی پلنگی که نسبتا بزرگ بود و کنار شومینه

قرار داشت و کج کرده بود.

حافظ با کلفگی بلندش کرد و سمت تلویزیون برد و

روشنش کرد.

– از الان ضرر نرسون، جون کندم این خونه و چیدم

تخمه جن!

با گستاخی دست به سینه شدم و به اپن تکیه دادم.

– اون وقت با اجازهی کی؟ مگه من صاحب اینجا

نیستم؟ توقع داشتم حداقل برای چیدمان از خودم نظر

بپرسی!

کتش و درآورد و روی مبل انداخت.

– درضمن، اصل خوشم نمیاد توی عمارتم انقدر

بینظمی ایجاد کنی.

درحالی که آستین هاش و بالا میداد نزدیک شد. اخمی

روی پیشونیش داشت.- خوب میدونی از این عقده ای بازیا بدم میاد و اینکار

و میکنی؟ نه؟ دلت تنبیه میخواد؟

 

بدنم کمی لرزید.

نزدیک شد و دستاش و دو طرف بدنم به اپن تکیه داد.

– دلم میخواست یک س *ک * وسط همین عمارت و توی

آشپزخونه و حتی سالن بیلیاردش داشته باشیم، ولی چه

میشه کرد! باید قبل کاشتن تخم جنم توی شکمت و به

دنیا اومدنش اینکار و میکردم!

برگشت و نگاهی بهش انداخت، چون روی مبل بود و

مبل پشت به ما قرار داشت، مشخص نبود.

– ولی چه میشه کرد، فعل محدودیم!

برگشت و لبش و به گردنم چسبوند.

 

!نفس عمیقی کشیدم و بیخیال سمت یخچال رفتم.

 

– حافظ کوچولو خیلی بی جنبه شده، بهتره حواست

بهش باشه از دستش ندی!

– نه بابا؟ حرف های بزرگونه میزنی؟

در یخچال و باز کردم و نگاهی بین وسیله ها انداختم.

درست مثل زمانی که اومدم توی خونش، همه چیز

بود!

ظرف نوتل رو برداشتم و خواستم بیرون برم، وقتی

خواستم از کنارش بگذرم شیشه و از دستم قاپید و به

مچ دستم چنگ انداخت.

سمت آوا رفت و بعد از بغل کردنش بالا رفتیم،

آرنجش زیر آوا بود و با یک دستش نوتل و با یک

دست دیگش من و دنبال خودش میکشید.

جلوی یک اتاق ایستاد و به داخل هدایتم کرد.

– بهتره خوب به خودت برسی، دیگه وقت نداری!

در و بست و رفت.

برگشتم و نگاهی به فضای اتاق انداختم.

یک تخت گرد و ساده چرم سفید رنگ به همراه

روتختی سفید.

کمد دیواری های های گلس سفید، سرامیک های

سفید… بر خلف خونه اینجا همه چیز سفید بود،

چیزی که همیشه دوست داشتم ولی به خاطر حافظ

هیچ وقت چیزی به رنگ سفید توی خونه ندیدم.

ظرف نوتلیی که بهم داده بود و باز کردم و انگشت

توش فرو کردم، خودم و روی تخت انداختن و انگشت

شکلتیم و توی دهنم فرو کردم و با لذت خوردم.نمیدونم چند دقیقه گذشت و من چقدر نوتل خوردم، با

صدای در به خودم اومدم از روی تخت بلند شدم،

حافظ وارد شد و دکمه های لباسش و باز کرد.

– تو که هنوز لباس تنته!

شونهای بالا انداختم و باز انگشت تو نوتل کردم.

– پاشم برات لباس عربی بپوشم؟ حوصله داریا.

لباسش و درآورد و روی صندلی میز دراور گذاشت،

زانوهاش و دو طرفم روی تخت گذاشت و روی تخت

هولم داد و روم خیمه زد.

– متنفرم از اینکه خودت و بزنی کوچه علی چپ، این

و خوب میدونی نیکی.

ظرف نوتل و ازم گرفت و کمک کرد مانتوم و به

همراه شومیزم از تنم در بیارم.

نگاهی به ست لباس زیر سفید رنگی که پوشیده بودم

انداخت

.- میدونی مشکی دوست دارم و همش سفید میپوشی،

نه؟

خواستم نوتل و ازش بگیرم که نذاشت.

– دیگه نوبت منه، کافیه برای تو!

 

نوتل و کنار گذاشت و خیلی سریع لختم کرد. با

برداشتن نوتل و اغشته کردن انگشتش به اون فهمیدم

چه فکر های شومی توی سرش داره.

– با اینکه نوتل دوست ندارم، ولی فکر کنم ترکیبش با

اون اسمارتیز های صورتی خوشمزه باشه.

با تشبیه به اسمارتیز گونه هام رنگ گرفت.

انگشت نوتلیش و روی بدنم کشید،

قفسه سینه و ناف، سرش و نزدیک آورد و درحالی که

چشماش به چشمام خیره بود زبونی به بدنم کشید

طوری که با همون لمس کوچیک حس های زنانهام

فعال شد و نالهای کردم.-

هیس… هنوز زوده توله!

گفت و به کارش ادامه داد، انقدر ادامه داد که نفهمیدم

چطور صدام  داخل اتاق پیچید.

اروم خندید.

– توله وحشی شد چرا؟

اروم تمام جاهای که لیسیده بود و بوسه زد، خیلی نرم

و کوتاه، برخلف گذشته که با وحشی گری میبوسید

و گاز میگرفت، آروم میبوسید

خیلی ماهرانه به کارش ادامه داد تا به پایین تنم رسید

و اونجا رو هم نرم بوسید.

– بسه… تمومش کن نمیتونم.ملفه ی تخت و بین دستام مشت کردم،

من بعد از سال ها

طعم یک رابطه ی رمانتیک و بدون وحشی گری

حافظ چشیدم.

 

****

نگاهی به چهره آرایش شدم توی آینه انداختم، طبق

چیزی که گفته بودم یک آرایش اسموکی روی

صورتم نشونده بودن.

سمت لباسم رفتم و از داخل کاور بیرون کشیدمش.

نگاهی به رنگ بادمجونیش انداختم، سنگ های ریز

روش با ظرافت کار شده بود و تمام لباس و پوشونده

بود.

لباس و تنم کردم و به سختی زیپش و بستم. پر هایی

که روی سینم قرار داشت و مرتب کردم و با عطری

که به شدت اغواگرانه بود دوشی گرفتم.چند تار از موهای فر شدهی جلو صورتم و مرتب

کردم و دستی به شینیونم کشیدم.

با صدا زدن های حافظ دست از نگاه کردم به خودم

کشیدم.

– عروس آماده شد ولی تو هنو…

قبل اینکه به سمتش برگردم به چشمای عصبیش توی

آینه نگاه کردم.

– باز که زیادی مالیدی!

نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم.

– من نمالیدم آرایشگری که اوردی مالیده.

آوا رو توی بغلش جا به جا کرد.

– هر ماده خری که مالیده، لال بودی نمیتونستی بگی

کمتر برینه تو صورت زن من؟

نمیدونستم ذوق کنم یا ناراحت بشم.تخریب میکرد یا تعریف؟

از عطر توی دستم به پشت گوشم زدم.

– بالاخره به عنوان عروس سلطانی ها باید به چشم

بیام یا نه؟

جلو اومد و سرش و توی گردنم فرو کرد و عمیق

نفس کشید.

– شیطونه میگه برینم به آرایش روی صورتت و عقد

امشب و به تخمم بگیرم.

 

کلافه به عقب هولش دادم.

 

آوا نقی زد و دستی به چشماش کشید.

– این بچه مگه نخوابیده انقدر بی قراری میکنه؟برگشتم و آوا رو از بغلش گرفتم، بلافاصله پس از

اینکه توی بغلم اومد سرش و سمت سینم برد.

– گرسنشه.

نزدیک شد و نگاهی به صورتش انداخت.

– همین الان بهش شیر دادم.

شونهای بالا انداختم، خواستم سمت در برم که با

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x