واقعا جاش نبود که گریه کنم؟ دلم برای خودم نباید می گرفت؟
اشکم رو با پشت دست پس زدم.
– اختیار اشک هامم ندارم؟
دست رو زیر چونهم گذاشت و به بالا هدایت کرد.
– نه نداری! صرفا تا وقتی کنار منی حق نداری گریه کنی؛ این دکتره درست و درمون نبود …مسپرم شایان یه دکتر درست و حسابی پیدا کنه.
دستش رو پس زدم.
– لطف شما زیاد به ما رسیده، همین جلوی ایستگاه اتوبوس نگه دار پیاده میشم.
اصلا انگار قصد داشت من و صدام رو نا دیده و شنیده ببینه که بی توجه بهم ایستگاه رو رد کرد.
– می رسونمت خونه! شب هم می فرستم شایان بیاد دنبالت.
نفسم رو فوت کردم.
– واسه چی؟
نبم نگاهی انداخت و توی خیابون نزدیک خونمون پیچید.
– شاهد عقدم بودی اون وقت نمی خوای توی مراسمم باشی؟
مشتم رو سفت کردم.
– آوا از صبح تنها بوده …نمی تونم باز تنهاش بزارم.
شونه بالا انداخت و با همون پرستیژش لب زد:
– اونم با خودت بیار، باید به مرسده عادت کنه کم کم.
دندون قروچه ای کردم و سمتش تیر نگاهم رو نشونه گرفتم.
– فکر میکنی می تونه برای دختر من مادری کنه؟ مگه من مردهم؟ اگه تو یه روز خونه نبودی و یه بلایی سر آوا اورد چی؟ اگه بچه اوردید و دختر منو یادت رفت چی؟ چرا نمیزاری پیش خودم بمونه تا براش مادری کنم؟
راهنما رو زد و کنار جدول ایستاد.
– چی نشنیدم! تو اگه می خواستی براش مادری کنه زیر برگه طلاق امضا نمی زدی! تو اگه قرار بود براش مادری کنه وقتی گفتم برگرد سر خونه و زندگیت قبول می کردی نه که حالا …
لبم رو شروع به جوییدن کردم.
– من اگر می خواستم برگردم سر خونه زندگیم امروز نمی اومدم شاهد عقدت بشم، می خوام بفهمی من حتی درصدی به آینده با تو فکر هم نمی کنم.
سمتم گردن چرخوند که صدا مهره هاش توی فضای سایلنت ماشین پژواک شد.
– تو هم درصدی به نگه داشتن آوا پیش خودت فکر نکن!
به درب اشاره کرد که پیاده بشم.
این مرد غیر قابل پیشبینی بود.
نمی شناختمش چون هر دفعه روی جدیدی از خودش نشون می داد و باعث تشدید تنفرم می شد.
قدم های سست رو طرف ساختمون برداشتم که صدای جیغ لاستیک هاش توی خیابون خلوتمون پیچید و مامان درب رو برام باز کرد.
دوباره اسانسور خراب بود و ناقص کار می کرد.
ناچار از پله ها رفتم و مامان چشم انتظار نگاهم کرد.
– رفتی؟
من پرسیدم:
– هان؟
آوا رو توی بغلش جا به جا کرد.
– میگم رفتی محضر؟ چی شد؟
درب رو پشت سرم بستم و آوا رو از بغل مامان گرفتم و گونه هاش رو بوسیدم.
– اره رفتم! شب هم می خوام برم عروسیش.
مامان با این حرفم سیلی توی صورتش زد.
– واه واه دیگه چی؟ می خوای بری عروسی اون چیکار؟ پس فردا زنش حرف در بیاره که اگه یه طوری شد تو زیر پاش نشستی؟
روی مبل فرود اومدم و شالمو از سرم کشیدم.
– زیر پای کی بشینم؟ خود زنیکه تو کلهش کاهدونه که ندونه من خودم در خواست طلاق دادم؟ هیچ زنی هم بیشتر از دو هفته نمی تونه حافظ رو تحملش کنه.
مامان شیشه شیر آوا رو دستش داد که بچم با ولع شروع به خوردن کرد.
– چطور تو یک سال دووم اوردی؟
پوزخندی زدم.
– من پوستم کلفته!
چایی برام اورد و رو بهم کرد.
– این ها رو ول کن! رفتی دکتر بهت چی گفت؟
شونه بالا انداختم.
– هیچی گفت طوریم نیست یکم فشار عصبیه حل میشه.
مشکوک بهم نگاه کرد.
نمی خواستم ترحم کسی رو بخرم و برای همین زود بحث رو عوض کردم.
– میرم حموم یه دوش بگیرم بعدش هم اون لباس های توی چمدونمو در بیارم اتو بزنم.
از زیر سیم جیم کردن بعدش در رفتم یک راست خودمو داخل حموم انداختم.
تهمینه همیشه دنبال یک بهونه بود تا به کل فامیلشون القا کنه که من لیاقت امیر حافظ رو نداشتم و امشب ثابت می کردم پرنسس مختاری ها هم در برابر من لنگ میندازه.
بدنم رو تا جایی که امکان داشت براق و عطراگین کردم و وسط تمام این ها بی اختیار دستم طرف شامپو بدن عسل رفت.
نمی دونم این یک سیاست زنانه بود یا حس حسودی اما دوست داشتم امشب بیشتر از هر کس دیگه ای به چشم بیام.
این رایحه مورد علاقه حافظ بود که هر بار اون رو مست می کرد.
بیرون اومدنم همزمان شد با دیدن مامان که آوا رو خوابونده بود و داشت مانتو کتی قرمز رنگم رو همراه شلوارش اتو می زد.
– چی کار می کنی؟
مامان اتو رو از دستش گذاشت و سنجاق سینه ای گوشه مانتوم زد.
– گفتم خوبیت نداری با پیراهن مجلسی بری! یه چیز خانومی و شیک بپوش.
پیشنهاد بدی نبود.
هر چند که رنگ قرمز تیره زیادی خانومانه بود اما خیلی بهم می اومد و این لباس هم زمان ازدواجم از مزون گرون قیمتی خریده بودم.
ساعت نزدیک هفت بود که لباس آوا رو هم پوشیدم و رژ لب جگری زدم و همراه سایه سیاه رنگ که شاین شده بود جلوه عجیبی بهم داد که خودم هم این زیبایی رو تحسین کردم.
سنجاق چشم زهری که لباس آوا زدم.
– پاشو بریم مامانی! بابات می خواد داماد بشه …تا حجله همراهیش کنیم.
قبل رفتن حسابی شیر به دخترم دادم تا بالاخره صدای بوق ماشین به گوشم رسید و میسکالی روی موبایلم افتاد.
این شماره شایان بود.
قبلا هم باهام تماس گرفته بود و حافظ سپرده بود که سیوش کنم تا توی مواقع لازم بهش زنگ بزنم.
خودش که پسر جوونی بود و از قضا یک دل نه صد دل، قلبش گرو هدیه (خواهر امیرحافظ) بود، از ماشین پیاده شد و ساک دستی کوچیکی که توش وسایل لازم آوا بود رو ازم گرفت.
– شب بخیر زن داداش!
اخم کردم.
عادت داشت به حافظ بگه داداش اما من دیگه زنش نبودم.
– فکر کنم بدونی امشب عروسی کیه مگه نه؟
درب ماشین رو برام باز کرد و خودش هم نشست.
ضربه ای با پیشونیش زد.
– هوف اره …لعنت بر عادت!
سری تکون دادم که راه افتاد.
حس کردم می خواد یه چیزی بگه اما روش نمیشه و داره این پا و اون پا می کنه.
خودم پیش دستی کردم.
– چیزی شده؟
دستی به موهاش کشید که از صندلی عقب نگاهش کردم.
– نه چیزی که نشده! یه لحظه هنوز فکر کردم شما و حافظ خان با هم مزدوجید خواستم بگم اگه میشه یه پا در میونی کنی جای خواهر نداشته من بهش بگی که من و هدیه …
حرفش رو تا نیمه بیان کرد و سکوت اختیار کرد.
– به قول خودت ما دیگه نسبتی نداریم! هدیه هم دختر فهمیدهایه خودش می تونه سر این قضیه با حافظ حرف بزنه.
عالی