مرسده خودش رو به حافظ رسوند و بین اون بَلوای لعنتی که داشت مغزم رو خط خطی می کرد، آهنگ آروم و احساسی پلی شد تا این زوج رو به وسط جمع برای رقص بکشونه.
حافظ تمام تلاشش رو به کار می گرفت تا امشب رو به طور کامل زهرم کنه.
غافل از این که من خوشحال تر می شدم و ککم نمی گزید.
هیکل نسبتا درشت مرسده باعث میشد امیر کامل نتونه دستش رو دور کمرش حلقه کنه و من حتی نمی تونستم از این بابت خندهم رو کنترل کنم.
اسمش رقص دوتایی بود و با خاموش شدن برق های سالن، همه به وسط هجوم بردند و دیدم بهشون کم شد.
به تکون خوردن دستی جلوی چشم هام، به خودم اومدم و همزمان هدیه لبخند زنان کنارم نشست.
– نبینم اینجا مظلوم نشسته باشی! این همه خوشگلی حیفه …نمی خوای قز بدی؟ حالشو ببر چه آهنگی گذاشتم.
سمتش چرخیدم.
– برم اون وسط بگم کی ام؟
آوا رو از بغلم کش رفت.
– بگو دلبر جمعی! پاشو ببینم اینجا واسه غم باد گرفتن نیست، گور بابای مرسده و داداشم …واسه خودت برقص.
هدیه از محدود خواهر شوهر هایی بود که از اول همیشه طرف من بود و طی هر شرایطی ازم حمایت می کرد.
دست و دلم نمی رفت برقصم و از طرفی دوست داشتم حافظ رو متوجه کنم که حتی توی جشن ازدواجش هم قر میدم و برام مهم نیست اون داماده.
با کفش پاشنه بلند و لباس هایی که بسیار پوشیده تر بقیه مهمون ها بود جلو رفتم.
سلطانی ها بی غیرت نبودند اما برای فامیل های خودشون رگ درشت نمی کردند به جز امیرحافظ که به عالم و آدم انگ بی ناموسی می زد و عجیب بود که حالا مرسده آزادی کامل اختیار کرده بود و بدون هیچ ترسی لباس یقه دلبری پوشیده بود تا پوست سبزه رنگش بیشتر از هر وقت دیگه به نمایل نر های مجلس در بیاد.
انگار حافظ انتظار نداشت من رو میون اون جمعیت ببینه که دارم سرمستانه به بدنم پیچ و تاب میدم، حسابی خشکش زده بود.
حتی حلقه دستش از دور کمر مرسده آزاد شد و مات نگاهم شد.
جلو تر رفتم و بین جمعشون قاطی شدم.
سرش رو نزدیک اورد.
درست کنار گوشم.
جسمش به مرسده نزدیک بود و سرش چفت گوشم.
– اومدی این وسط چیکار؟
ازش قدمی دور شدم و اخم بین ابرو هام جا دادم.
اصلا به اون چه مربوط بود؟
حرکات دلبرانه و عطری که زده بودم مشخصا بیناون همه دختر دیده نمی شد اما داشتم به چشم حافظ پر رنگ تر می شدم.
صدای آهنگ زیاد بود و زن جدیدش مدام می خواست به چسبیدن به گردن امیر، من رو متوجه علاقه بینشون کنه.
دلم نمی خواست اون وسط باشم.
دوست داشتم فرار کنم …برم ذره ای هوای آزاد بخورم.
هرچقدر هم که برام مهم نبود باز هم انگار نمی تونستم وانمود کنم ازدواجشون برام اهمیتی نداره.
چرا که حافظ با تمام وجود زمانی آغوشش رو برام باز می کرد.
موندم قرار رو به فرار ترجیح دادم.
صدای آهنگ با این که سر سام آور بود ولی منو از خود بیخود کرده بود و دیگه حتی متوجه حافظ نشدم و بین جمعیتی که جیغ شادی سر می دادند من لول می خوردم تا این که دستم اسیر شد …
مچ دستم رو یه نفر طوری محکم گرفته بود که کم مونده بود استخوانم له بشه.
به پشت برگشتم و تنها چیزی که انتظارش رو داشتم درست مقابم چشم دوخته بود.
بی توجه به هر کسی که اونجا داره به ما نگاه میکنه بیرونم کشید و با همون کت و شلوارش سمت درب کشوندم.
– هوی واستا!
توجهی نکرد و بیشتر از قبل جدی تر شد و درب اتاق رو کامل باز کرد.
– داشتی اون وسط چه گوهی می خوردی؟
وای که امشب کم مونده بود از دست حافظ سکته ناقص بزنم.
– چی از جونم می خوای؟ ولم کن؟ دعوتم کردی عروسی که قر بدم دیگه مشکلت چیه؟
سیبک گلوش بالا پایین شد و به درب اتاق تکیه داد.
– از کی تا حالا؟ دیگه چی؟ لابد با بیکینی هم می خواستی بیای وسط یه مشت مرد سک و سینه بیرون بندازی؟
پامو به زمین کوبیدم.
– برو پیش یه روان شناس بد بخت! برو تا حداقل اون بتونه بهت بفهمونه من و تو دیگه زن و شوهر نیستیم، اونی که امروز صبح عقدش کردی داری بین هزار تا مرد با لباس باز می رقصه اون وقت اومدی پاپیچ من میشی؟
سری تکون داد و بیشتر عصبیم کرد.
– چون من پرنسس نیستم؟ دلت میخواد مدام به من زور بگی! برو …گورتو از زندگی من گم کن.
سمت درب رفتم و قبل این که من دست به کار بشم، خودش جلو دارم شد.
چقدر رو داشت که باز هم بعد اون همه حرف که بارش کرده بودم بازم ککش نگزیده بود، پرو پرو مقاومت می کرد.
– کجا به سلامتی؟
پوزخندی زدم و دست به سینه شدم.
– باید توضیح بدم؟ دارم می رم به قر دادنم ادامه بدم، می خوام چارقد چپه سرم کنن و توی شهر دادار دودور راه بندازم که من مطلقهم …می خوام برم برقصم …
درب رو با کلید روش قفل کرد و توی جیبش گذاشت.
– برو، البته اگر تونستی!
صورت پر از ابهام و اون ابرو هایی که سعی داشتند به هم بپیوندند بد جور ترس به دلم انداخت.
– باز کن درو.
جلو تر اومد
– مگه نمی خواستی بری برقصی؟ بیا با من برقص …یادته شب عروسیمون چه خوشگل رقصیدی؟ هوم من هنوز یادمه، شبش التماس می کردی بغلت کنم بخوابیم.
وای که داشت چه چیز هایی رو برام یادآوری می کرد.
من تمام لحظات زندگی مشترکم با حافظ رو کاملا به یاد داشتم.
هیچ زنی نمی توست فراموش کنه.
– نه یادم نمیاد! حتی تصورش هم نکن یه بار دیگه من زیر بار حرف هات برم.
نزدیک شد.
تا جایی که هیچ فاصله ای بینمون نباشه.
من این نزدیکی دو نمی خواستم.
حس گناه و ضعیف بودن بهم دست می داد.
– برو کنار حافظ! دخترم دست هدیهس … داره بی تابی می کنه.
دستش لبه شالم نشست و یکم عقب داد.
– هدیه با بچه ها خوب بلده تا کنه! تو دلت اینجا باشه.
دلم؟ واقعا دلی برام مونده بود که کنار چنین مردی بخواد به تپش بیوفته.
– داری از این حال من سو استفاده میکنی! تو چه آدمی هستی؟ من و تو حرومم به هم حروم …
به حرفم بی توجه بود و شالم رو کامل از سرم در اورد.
– خوبیت نداره بی وداع خداحافظی کنیم.
آب گلوم رو قورت دادم.
– ما خیلی وقت پیش وداع کردیم.
نگاهش به قسمت بالای سینهم که نیمه برهنه بود افتاد و انگشت کشید.
– من یادم نمیاد!
تتو روی چهار انگشتش حواسم رو از صداش پرت کرد.
این ها جدید بود.
– یادم نمیاد الزایمر داشته باشی! ممنون میشم بری کنار وگرنه …
نذاشت حرفم رو تمومکنم و سرش رو توی گردنم فرو برد و گاز ریزی گرفت که نفسم بند اومد.
– وگرنه چی؟
جوری پچ زد که نفس هاش روی پوستم خالی می شد و با مکث کوتاهی حرفش رو ادامه داد:
– جیغ میزنی؟ خب بزن …می دونی کی رسوا میشه؟ آبروی کی میره؟