نگاهم رو بهش دوختم و سعی کردم دستش رو بردارم.
من از لمس شدن هراس داشتم.
از این که بدنم بی اجازه نوازش می شد می ترسیم.
– نمی دونم، شاید به خاطر این که من و تو الان به عنوان دختر عمه و پسر دایی با هم قرار نذاشتم و مقصود چی دیگه ایه.
سرعتش رو یکم کمتر کرد که ماشین پشت سر بهمون نزدیک تر شد.
– تو از بابت چی نگرانی؟ مامان گفت خواستگار قبلیت رو رد کردی خیالم راحت شد گزینه دیگه ای برای انتخاب وجود نداره.
چه دل ساده و خجسته ای داشت.
اون بنده خدا از دست حافظ یه جایی فرار کرده بود که عرب نی بندازه ولی لاپوشونی مامان رو تحسین می کردم که اینجوری به نفع من ماست مالیش کرده بود.
– هوم …من اصلا از مردی خوشم نمیاد که منو از دیدن دخترم منع کنه.
نیم نگاهی کرد.
– مگه حضانت دخترت با سلطانی ها نیست؟
دندون قروچه کردم.
– نه …وکیل گرفتم؛ قراره دخترمو بگیره!
سری تکون داد و زیر لب گفت:
– اگر موافق باشی اخر هفته با خواهر و بابا، مزاحمتون بشیم که یه جورایی این قرار گذاشتن ها رسمی تر بشه.
هول کرده بودم.
باید یه جوابی می دادم اما تا اخر هفته راه زیادی بود و می تونستم فکرامو بکنم برای همین با دو دلی جواب دادم:
– من مشکلی ندارم …اگر خب بهارهتون (خواهر بهادر) با این موضوع مخالفت نکنه.
بهاره تنها کسی توی خانواده بود که با من مشکل شخصی داشت و کلا چشم دیدنم رو نداشت.
با رسیدن به جلوی درب خونمون، ماشین از حرکت ایستاد و همزمان پیاده شدم و از پنجره خداحافظی کردم.
تا باز شدن درب ایستاد و بالاخره این نقش بازی کردن به پایان رسید.
من از بازیگری متنفر بودم، از این که به جای نیکی بی غم و غصه زندگی کنم خسته شده بودم.
مقاومت حد و اندازه ای داشت و من دیگه شورشو در اورده بودم.
تا به طبقه بالا رسیدم متوجه کفش ها مردونه نا آشنایی جلوی درب شدم و تقه ای زدم که مامان باز کرد و با دیدن روسری روی سرش تعجب کردم.
– مهمون داریم؟
نگاه عمیقی بهم انداخت.
– اره! چرا گوشیت خاموشه؟
گوشیمو از توی جیبم در اوردم و قبل از ورود به سالن روی کمد جاکفشی گذاشتم.
– بس که این حافظ زنگ زد مامان، باورت میشه برای من بپا گذاشته بود؟ بهادر بیچاره از حرکات من جفت کرده بود ….مرتیکه بیشعور حالیش نیست زن گرفته باید دست از سر من برداره.
مامانوانگشت روی بینیش گذاشت.
– هیسس تو سالن نشسته!
خوف کردم.
نفهمیدم چطوری لال شدم و داخل پذیرایی رو نگاه انداختم که همزمان از جاش بلند شد و با چشم ها قرمز نگاهم کرد.
– خب می گفتی؟
روح بود یا جن اما خودش بود با همون صدای خشدار لعنتیش.
وا رفته نگاهم روش خشک شد.
جلو تر اومد و در حالی که آوا توی بغلش بود پوزخندی زد.
لب گزیدم:
– برای چی اومدی اینجا؟
اخمش بیشتر شد.
– اومدم آوا رو بیارم پیشت ولی مثل این که سرت یه جا دیگه گرم بود.
شالمو دوباره سرم کشیدم.
– باید ازت اجازه می گرفتم؟
دندون قورچه ای کرد.
– تو ازادی هر جا با هر کی که می خوای بری! اما دیگه صلاحیت نگهداری از دخترمو نداری!
گوشی و سوئیچش رو از روی میز برداشت و خواست سمت خروجی بره که جلوش رو گرفتم.
– واسه چی زور میگی؟ بده من دخترمو!
طوری جیغ میزدم که بچمم ترسید و مامان انگشت روی بینیش گذاشت.
– هیس دختر …بچت ترسید.
دستی رو هوا تکون دادم.
– ول کن مامان، دیگه داره شورشو در میاره! نقطه ضعف منو پیدا کرده هی انگولک میکنه …
بچم از ترس به بغل مادربزرگش پناه گرفت که حافظ ریلکس سمتم چرخید و انگشتش رو با عصبانیت رو به روم گرفت.
– صداتو روی سرت بندازی دل من نرم نمیشه، حرف داری اروم بزن …
مامان همراه آوا داخل اتاق رفت که با حافظ تنها شدم و خسته روی مبل نشستم و همچنان سر پا داشت نگاهم می کرد.
– چرا ایستادی؟ بچمو اوردی دیگه میتونی بری!
چشم هاشو جمع کرد.
– بچهت رو اوردم چون امشب می خواستم با زنم خلوت کنم.
لبش رو تر کرد و به جمله قبلیش ادامه داد:
– اما خب می دونی چیه؟ اشتباه از خودم بود … پیش خودم فکر می کردم تو الان یک دل که هیچی، هزار دلت پیش دخترته؛ اون وقت خانم پاشده رفته دور دور با دوست پسرش.
یه جوری طلب کارانه حرف می زد که جدا به خودم شک می کردمکه نکنه کار بدی انجام داده باشم.
– دست پیشو نگیر …همین که بابت تعقیب کردنم و بپا گذاشتن سر راهم به وکیلم گزارش ندادم باید ازم ممنون باشی جناب سلطانی.
طوری جلوم ژست گرفت و دست توی جیبش فرو کرد که خیال کردم هر ان ممیکنه یه چاقو در بیاره و زیر گلوم بگیره تا دیگه زبونمو بیشتر از این به کار نگیرم.
مامان ترجیح می داد وسط بحثجون از تاق بیرون نیاد اما الان از ته دل می خواستم اینجا باشه.
چشم هام دو دو می زد و از می تونستم از ایینه سیاه چشم های حافظ بفهمم ک یک قدم جلو اومد.
– تو با یه داد من اینجوری وا میری اون وقت می خوای بری به پلیس شکایت کنی که برات بپا گذاشتم، شیر ماده شدی!
آب گلوم رو قورت دادم و سعی کردم فاصلهم رو باهاش حفظ کنم.
– می دونی چیه؟ تو فقط عقده داره، عقده کنترل کردن ادم ها؛ ولی من مثل سگت و پاپتی های دورت نیستم جناب، من هر کاری که بخوام انجام میدم …ازدواج که چیزی نیست.
جدی شد.
طوری که طی یک حرکت روی مبل هولم داد و تا در حد توان روم خم شد …
– چی نشنیدم؟ یه بار دیگه تکرار کن! بگو تا دک و پوز به روزگارت نزارم …
خوف کرده بودم.
این روی امیر حافظ چیزی نبود که ازش نترسم.
قفسه سینهم از شدت نفس های عمیقم بالا پایین می شد و بدنم ناتوان بود.
– برو …برو کنار!
حتی سانتی متری تکون نخورد.
داشت چیکار می کرد؟
توی ذهنش چی رو هلاجی می کرد که به نتیجه نمی رسید و دقیقه ای مبهوت نگاهم بود.
– ببین عین موش ازم ترسیدی، یه داد بزنم خشتکتو خیس کردی؛ اون وقت جلو من قد علم می کنی؟
عقب رفت که روی مبل راحت وا رفتن و سعی کردم با نفس عمق کنترل خودمو حفظ کنم.
– برو بیرون از خونه من!
طوری صدام می لرزید و این لرزش توی دست و صدام مشهود بود که حافظ متوجه شد.
– رنگت شد گچ دیوار …باز باید مثل دیشت مشت و مالت بدم حالت بیاد سر جاش؟
یه جوری صداش رو بالا می اورد که مامانم بشنوه من دیشب چه غلطی کردم و به گوشش برسه.
– خیلی وقیحی!
دکمه بالا پیراهنشو باز کرد.
– خیلی چیز های دیگه هم هستم، پاشو خودتو جمع کن؛ بچم مامانشو اینجوری ببینه میترسه.
میخواست آوا رو پیشم بزاره.
خداروشکر که یادش رفته بود امشب من کجا و با کی بودم.
نفسم رو با خیال اسوده بیرون دادم و شبیه جادوگر هایی که ذهن آدم ها رو می خونن سمتم برگشت.
– حساب اون مرتیکه هم سر وقتش دارم! امشبو به جون اون دکتره دعا کنکه گفت بهت استرس ندم وگرنه خونت حلال بود.
در حالی که ازم رو گرفت و سمت خروجی رفت، رسما روح از بدنم پر کشید و قبل از رفتن با صدای نسبتا بلندی گفت:
– فردا وقت ناهار بیا دفتر ونک، کار واجب دارم …دخترمم با خودت بیار.
با صدای بهم خوردن درب اصلا مهلت نداد تا من تایید یا مخالفت کنم و خودمختار فقط امر کرد.
دفتر ونک فقط یه مکان فرمالیته جهت لاپوشونی هزار جور کثافت کاری دیگه بود تا وجه ابرویی و کاری سلطانی ها حفظ بشه.
مامان به محض رفتن حافظ از اتاق بیرون اومد.
– رفت؟
سری تکون دادم که آوا رو توی بغلش جا به جا کرد.
– چرا قیافت اینجوری؟ رنگ و روت پریده.
بچه رو از بغل مامان گرفتم.
– نگو که فال گوش نمونده بودی پشت در مامان، خودت شنیدی دیگه من چیو توضیح بدم؟
لیوان آبی دستم داد.
– اره شنیدم …خوبم شنیدم دیشب خونهش بودی، چقدر هم از خجالت زیر شکم هم در اومدید!
آوا رو توی بغلم فشار دادم.
– اون گفت و تو هم باور کردی؟ نمیدونی چه مریضیه؟ از خودش حرف در میاره؟
دستی به رون پاش سیلی زد و بلند شد.
– من از کار ها تو سر در نمیارم، پاشو برو لباستو در بیار به دخترت شیر بده …فردا هم که رفتی پیشش تکلیفتو باهاش یکسره کن.
عجب دل خجسته ای داشت …
طبق فرمایشاتش لباسمو عوض کردم و آوا رو با شیر دادن بهش خوابوندم و خودمم فرصت نکردم شب زنده داری کنم و خواب به چشم هام نفوذ کرد.
***
– بگم با کی کار دارید؟
آوا رو توی بغلم جا به جا کردم و رو به منشی غریدم:
– چند بار بگم؟ بگید آقای سلطانی بیان پایین باهاشون کار دارم.
گوشیش رو برداشت و نگاه چندشی بهم انداخت.
– فکر نکنم آقای مهندس با چنین افرادی قرار ملاقات بزارن، من زنگ میزنم اما قول نمیدم که اجازه بدن وارد اتاقشون بشید.
وای که اگر همین حالا من زن حافظ بودم عمرا جرعت میکرد با من اینجوری حرف بزنه.
تلفنش که تموم شد با صدای آرومی که شرم گونه بود رو بهم کرد.
– بفرمایید تو، مهندس منتظرتونن.
تو دلم به کلمه “مهندس” خندیدم.
حافظ با دیپلم ردی نظام قدیم حالا شده بود دکتر و مهندس فقط به خاطر یه مشت ملک و املاک و سقف حساب بانکی…
کالسکه آوا رو پشت در اتاقش گذاشتم و وارد شدم.
پشت میز بود.
شبیه این رئیس هایی که حسابی خود برتر بینی دارن و با اون پیراهن طوسی و یقه بازش به صندلی تکیه داده بود.
– میدونی من از اونایی که اول بهم سلام نمیکنن بدم میاد؟
چشم هامو ریز کردم و به تکبرش پوزخند زدم.
– من برای چاخ سلامتی نیومدم! اگر حرفی نیست برم؟
به مبل چرم رو به روش اشاره کرد و خودش از روی صندلی بلند شو میز رو دور زد.
در حالی که آوا سعی داشت شالم رو بکشه، روی مبل نشستم و کلافه روی پاهام نشوندمش که حافظ بچه رو از بغلش گرفت و با لبخندی که مختص دخترش بود، لپش رو بوس کرد.
– به وکیلت بگو این شخماتیک بازی ها رو تمومش کنه من اعصاب ندارم هر روز اینجا از پست دادگاه برام احضاریه بیارن.
دست به سینه شدم.
– تو با یه زن دیگه صلاحیت نگهداری دختر منو نداری، حتی اونو از کمترین حق خودش که خوردن شیر مادرشه داری دور میکنی اون وقت توقع داری من دست از سرت بردارم؟
به میزش تکیه داد و از روش مجسه تزئینی دست آوا داد تا باهاش بازی کنه.
– من نمیخوام برام پرونده درست بشه، خودمون با هم به توافق می رسیم..