از خدا خواسته نی رو توی پاکتش زدم و مکیدم.
انگار جون بهم برگشت و تونستم و توی هوای گرم نفسی چاق کنم.
– رفتی خونه، سیم کارتتو عوض کن تا یه مدت! اون مرتیکه سهراب دیدم چجوری داشت با چشم هاش قورتت میداد.
اخم کردم.
من سیمکارت دیگه ای نداشتم اما دلم نمیخواست باهاش بحث کنم و فقط سر تکون دادم.
تا سر خیابونمون رسید و سرعتش رو کم کرد.
انقدر کم که داشتم کلافه میشم.
– یه خیابون دویست متری رو چقدر لفتش میدی؟ واستا پیاده برم زود تر میرسم.
نیم نگاهی انداخت.
– خیلی دلت میخواد زود تر ازم جدا بشی؟
سری تکون دادم.
– واضح نیست؟
یکم سمتم خم شد و با انگشت گوشه شالمو کنار زد و گردنم رو لمس کرد.
– جای لب هام روش مونده، تو هنوز مهر مالکیت منو داری.
دستشو از روی گردنم پس زدم.
حتی لمسش هم منو منزجر می کرد.
– آوا رو نمیخوام با خودت ببری مهمونی، کسی حواسش به بچم نیست؛ زنت نمیتونه از دخترم به خوبی مراقبت کنه!
چشم هاشو ریز کرد.
– درعوضش چی؟
اخم شدید کردم.
– همین الان جونمو گذاشتم کف دستم اون وقت عوض هم میخوای؟ تو چه رویی داری!
پوزخندی زد.
– دقیقا واسه همین که اینجوری عصبانی میشی گر میگیری دارم حرصتو در میارم، نمیخوای دم رفتنی مردتتو از تشنگی در بیاری؟
چرا توقع داشت من ببوسمش؟
چرا فکر می کرد من چنین کاری می کنم.
از ته مونده آبمیوهم سمتش گرفتم.
– بخور انشالله ابه رو اتیش!
از ماشین پیاده شدم و با حرص درب رو به هم کوبیدم.
تا رسیدن به بالا زیر لب غر میزدم و با پیچیدن بوی قرمه سبزی زیر بینیم جون دوباره گرفتم.
کلید داشتم اما حوصله نداشتم از توی کیفم در بیارم و ترجیح دادم زنگ بزنم که مامان درب رو باز کرد و در کمال تعجب لباس های شیک پوشیده بود و همه چراغ های خونه روشن چشمک میشد.
– چه عجب مادر، اومدی بالاخره.
مهمون داشتیم.
جای شک نبود.
اما صدایی نمی اومد.
داخل رفتم و با دیدن بهادر وا رفته سلام کردم.
– علیک سلام، خسته نباشی! عمه نگفته بود سر کار میری تا این وقت روز.
لبخند بی حالی زدم.
– عا اره امروز سرمون توی دفتر یکم شلوغ بود.
با صدای اوا از پشت سر به خودم اومدم و دخترمو بغل گرفتم.
– من برم لباسمو عوض کنم، برمیگردم.
سمت اتاق رفتم و از این که مامان سر خود مهمون دعوت میکرد حرصی شده بودم.
بعد از اون همه استرس توقع داشتم الان توی تنهایی خودم باشم و مجبور به تحمل ادم های دیگه نباشم هرچند که بهادر برام فرد جدی توی رابطه های ایندهم به حساب می اومد.
لباس هام رو در اوردم.
عرق داشت از سر و کولم می ریخت و همش به خاطر این حجم استرس بود.
دوتا قرصم رو بالا انداختم و ترجیح دادم و یه دوش کوتاه بگیرم قبل این که صدای مامان در بیاد.
از قدیم هم رسم مهمون نوازی یاد نداشتم و هر وقت که حافظ توی خونه قرار های کاریش رو برگذار می کرد فقط آشپزی می کردم و توی اتاق قایم می شدم.
حافظ هم اجازه نمی داد چشم مرد های غریبه دنبالم باشه.
دوش کوتاه رو خاتمه دادم و موهام رو خیس خیس بافتم تا موج بیوفته.
مامان با تقه به در و فقط با سرفه کوتاه بی ملاحظه وارد شد که حوله رو محکم گرفتم.
– چی کار میکنی دو ساعته؟ بیا دیگه بهادر به هوای تو اومده! کجا بودی تا این وقت شب؟
گذاشتم سوالاتشو کامل بپرسه که جواب بدم:
– قضیهش مفصله، تنها شدیم میگمت!
سری تکون داد و نگاهش زوم شد.
– باز که گردن تو کبوده؟ میری جای حافظ که تکلیفتو روشن کنی یا برای آوا خواهر برادر بکاری؟
دست رو گردنم گذاشتم.
– کار حافظ نبود، آوا گازم گرفت.
مشکوک بود.
معلوم بود قانع نمیشه، من دیگه سابقهم خراب شه بود.
انتظار نداشتم بخواد باورش کنه.
– یه کرمی چیزی بزن معلوم نشه! زودم بیا میخوام شامو بکشم.
با رفتنش صدای درب تو گوشم اکو شد و زود زود لباس پوشیدم تا قبل از رفتن بهادر سر برسم.
بنده خدا با دیدنم گل از گلش شکفت.
شاکی نبود
اصلا انگار خیلی ریلکس به نظر می اومد.
– عافیت باشه!
لبخندی زدم و از توی اشپزخونه گفتم:
– سلامت باشی! چه عجب راه گم کردی یاد فقیر فقرا افتادی!؟
قهقه ای زد و به خونه اشاره کرد.
خونه در شان خانوادهمون داشتیم و توی منطقه خوب بود برای همین یکم شکست نفسی کردم.
– نفرمایید، اینجا اعیونی تر از خونه ماست.
مامان که تا همین حالا حواسش پی زعفرونی کردن برنج ها بود، نهگذشت و نه برداشت یهویی با صدای تقریبا رسایی لب زد:
– خدا امیرحافظ رو خیرش بده همین سقف بالا سرمونو جور کرد، وگرنه که ما هم زا به راه مستاجری بودیم با این چندر غاز حقوق باز نشستگی.
لبم رو گاز گرفتم و برای عوض کردن فضا و جو، آوا رو بغل بهادر سپردم.
– ببین کی اومده، عمویی رو سلام کردی؟
بهادر سعی داشت با دختر من خوب رفتار کنه.
اما زیاد همچین از بچه ها خوشش نیمومد.
درست برعکس حافظ که عاشق بچه بود، فرقی هم نمیکرد برای کی باشه.
میز رو چیدم و برای این که بقیه راحت غذاشونو بخورن، ترجیح دادم اول آوا رو بخوابونم.
بچشم انقدر از فرط کوفتگی بدنش با دوتا ماساژ ارومم خوابش برد و سر میز برگشتم.
بهادر نگاه سنگینی داشت.
هدفش معذب کردنم نبود اما داشت درست انجامش میداد.
سر به زیر شامم رو خورد که بهادر سرفه مصلحتی و کرد و رو به مامان گفت:
– عمه! اگر موافق باشید من بگم این هفته بهاره بیاد قال قضیه رو بکنیم، دارم میرم یه شعبه توی کیش رو راه اندازی کنم اما قبلش خواستم مطمعن بشم از بابت نیکی جان!
یه لحظه فکرم سمت حافظ رفت.
دقیقا شبی که اومده بد خواستگاری می خواست چند روز بعدش بره یه سفر کاری مهم.
مامان نیمچه نگاهی کرد.
– والا نیکی خودش باید بگه! من که نمیخوام زنت بشم جان!
باید فکر میکردم.
نمیخواستم این تصمیمم بشه مثل حافظ و دوباره از چاله توی چاه فروبرم.
لب به دندونگرفتم.
– حالا چه عجله ایه، برگرد سر فرصت راجبش فکر میکنیم.
خنده ریزی زد.
– میترسم برم بگردم ببینم دزدیده باشنت.
مامان در حالی که به حرف بهادر قهقه میزد، دیس خالی رو برداشت.
– نگران نباش، بادمجون بم افت نداره، برو با خیال راحت کارتو انجام بده هر وقت اومدی سر فرصت یه عقده و عروسی میگیریم برید سر خونه زندگیتون.
تا دست به سر کردن بهادر مامان سعی داشت راضیش کنه و بالاخره اون بیچاره هم قبول کرد تاریخش رو به تعویق بندازه.
به محض خالی شدن خونه نفس راحتی کشیدم و روی مبل لم دادم.
– مهمون دعوت میکنی بهم نمیگی؟
مامان از تو اشپزخونه بیرون اومد و دکمه لباسشو باز کرد.
– اول اینکه بهادر مهمون نیست، بعدم این که جناب عالی مگه گوشیتو جواب میدی؟ معلوم هست کدوم گوری؟
سرمو به پشتش تکیه دادم.
– پی بد بختی! وقتی میدونی واسه چی می پرسی؟
رو به روم اومد و جلوم ایستاد.
– چون می دونم دارم میگم، اگر قصدت جدیه راجب بهادر که دیگه از فردا از یک کیلو متری حافظ هم نباید رد بشی، اگر نه که میخوای به این کارات ادامه بدی اون بد بختو سر ندوون.
وقتی اینجوری غر می زد منو وادار می کرد جیغ بکشم.
فریاد بزنم.
اما دقیقا این کاری بود که از پسش بر نمی اومدم و فقط گوشامو گرفتم.
نیاز داشتم اروم باشم.
تنها باشم.
یا حداقل با کسی حرف بزنم که بتونه منو بفهمه.
کسی که جلوش نیکی باشم، نه ادمی که هر روز داره نقش بازی میکنه.
#راوی
حافظ پر صلابت وارد مهمونی شد.
از همون دسته مهمونی هایی که از کوچیک و بزرگ برای سلطانی وارث سر خم می کردن.
همچین دب دبه و کب کبه ای برازندهش به نظر می اومد و تنها مانتو لیمویی مرسده کار رو خراب میکرد.
چقدر دلش می خواست به جای مرسده، نیکی کنارش راه بره و به همه با صدای رسا اعلام کنه که زنهشه.
برای مبل بالای مجلس رو خالی کردند و درست شبیه مرغ عشق های تازه ازدواج کنار هم نشستن.
مهمونی شلوغی بود.
از اون دسته مهمونی هایی که حافظ رو کلافه می کرد.
سکوت رو ترجیح میداد.
توی سکوت می تونست راحت تر فکر کنه و رویا بسازه.
– میوه میخوری برات پوست بکنم؟
زیر چشمی به مرسده نگاه کرد.
این تنها تصمیم اشتباه زندگیش بود.
به قیمت در اوردن حرص نیکی بی گدار به آب زده بود و حالا دیگه نمیتونست کاری کنه.
– نه خودت بخور!
مرسده از حالت های حافظ کلافه شده بود.
این شوهر نصفه و نیمه چیزی نبود که توقع داشت.
اون حتی یک شب هم نتونسته بیشتر از یک بوسه حافظ رو به سمت خودش بکشه و هر روز به امید شب پر شور دوش می گرفت و شیو می کرد.
دستش رو گرفت و پوست تتو شدهش رو با سر انگشت نوازش کرد.
– تو فکری؟ چیزی شده؟
حافظ یقه لباسش رو باز کرد.
داشت خفه می شد.
دلش هوای ازاد می خواست.
لعنتی پیراهنش هم بوی عطر نیکی رو گرفته بود و نمی ذاشت لحظه ای از فکرش بیرون بره.
– نه چیزی نیست!
لبش رو تر کرد و کنار گوش حافظ پچ زد:
– امشب دیگه نباید از زیر بار وظیفهت شونه خالی کنی.
چرا پارت جدید نزاشتید؟!! 😢💔لطفا به موقع بزارید و یکم پارت ها بیشتر باشن ممنون🙏💜
سلام لطفا پارت جدید بزار😓اخه چرا همه بد قول شدن پارت ها رو دیر میزارن یا اصلا نمیزارن؟!!لطفا شما پارت ها رو بزارید طولانی ترم باشن خواهش میکنم😢💔
عزیزم منکه هر روز پارت گذاری میکنم و سعی میکنم پاراتا طولانی باشن که🥺