پوزخندی گوشه لبش شکل گرفت.
نه ازاون دسته پوزخند هایی که ادم رو به سخره میگرفت.
این برعکس بود.
یه جورایی رضایت بخش به نظر می اومد.
انگشت های خیسش رو گذاشت.
یه جایی که برای همه عالم حتی خودم ممنوعه بود اما برای حافظ مکانی کاملا آزاد به شمار می اومد.
– تو چرا ساکتی؟
نفس نفس زنان از حرکت دوران مانندش لب زدم.
– چی باید بگم؟
دو انگشتش رو طوری به بازی میگرفت که من قدرت اختیار هیچ حرکتی جر فشار دادن چشم هام رو از فرط لذت نداشته باشه.
– همیشه چی میگی؟ التماس کن …جیغ و ناله کن! بگو اینجا حافظ داره باهات چیکار میکنه.
انگار میخواست ازم اعتراف بگیره.
نمیتونستم لام تا کام حرف بزنم.
لعنتی حرکات انگشتش تا مرز لذت میکشوند و دوباره جدا میشد.
ملتمس وار و بی جون نگاهش کردم.
– توروخدا …
رضایت بخش نگاهم کرد.
– توروخدا چی؟
– تمومش کن، یکی فقط یکی از انگشت هارو …
حرفم رو نصفه قطع کرد.
نذاشت کامل بگم.
– نه، بی فایدهس! من عجز بیشتری میخوام، التماس بیشتر.
دل دل زدن بی فایده بود.
اون میخواست من رو تا مرز رسیدن به جنون ببره تا وقتی که به مرادش نرسیده.
من همیشه زنی بودم که به خاطر شوهرم کوتاه می اومدم.
توی زندگی با حافظ یاد گرفته بودم باید بگذرم.
نه از حق خودم …از حقی که بهم تعلق میگرفت.
– نمیشنوم …بلند تر التماسم کن نیکی!
کنار گوشش.
درست جایی که پرتو های حرارت توی صدام میرسید به حلزونی گوشش لب زدم:
– می خوامت …همین حالا، حافظ؛ جان نیکی قسم.
تموم شد.
دقیقا همون اتفاقی که نباید می افتاد رو رقم زد.
منو وسط برزخ رها کرد و توی اوج لذت عقب کشید.
چشم هام رو میشد تشخیص داد که چقدر حالا رنگ قرمز و خمار به خودش گرفته.
– هوم؟ توقع داری من بزارم زود تر از من طعم لذت رو بچشی؟
عصبی شدم.
دست هام رو دیگه بالا سرم حس نمیکردم و فقط با جیغ آرومی گفتم:
– خیلی نامردی! تو حتی یک درصد هم به فکر من نیستی امیر.
لباسش رو در اورد.
مثل خودم برهنه در حالی که شیشه های ماشین دودی بود و هوای هوای ابری هم دید کمتری ایجاد میکرد.
داشت حواسم رو پرت میکرد تا انقدر زود خودم رو ببازم و تسلیم خواسته اون بشم.
مشکلی نبود.
اسمش رو گذاشته بودم شوهر، صرفا فقط جنبه تزئینی توی شناسنامه من رو نداشت اما قلبم چی؟
کنار می اومد با این شرایط؟
به مرادش رسید.
تا جایی که من دیگه رمقی حتی برای نفس کشیدن نداشتم.
درد رد انگشت هاش روی رون پاهام و ایجاد کبودی شدیدش بیشتر حالم رو بد تر میکرد.
منتظر بود تا کارش تموم بشه و خیلی بیخیال از کنارم بلند بشه.
با دست هایی که دیگه توش جونی نمونده بود سعی کردم شلوارم رو بالا بکشم که دوباره تیر نگاهش بهم برخورد کرد.
– واستا، نگام کن! واسه چی بدنت یخه؟
دندون هام بی اراده به هم برخورد میکرد و نمیتونستم درست حرف بزنم که مبادا زبونمو دندون بگیرم.
– ببینمت! میشنوی چی میگم
تا بالا کشیدن شلوارم جونم به لب رسید و در انتها نگاه کزایی حوالهم کرد.
– تو از نزدیکی با من چندشت میشه؟
چه سوالی بود میپرسید.
معلومه که نه.
جوابش برای من مشخص بود اما انگار امیر حافظ هنوز هم مجهول بهش نگاه میکرد
– چرا همچین فکری کردی؟
دستی لای موهاش برد و یکم شیشه جلو رو پایین داد تا نفس تازه بکشم.
– رنگت زرد شده، نگاهم نمیکنی! انتظار داری چه برداشتی کنم؟
بغض که به گلوم فشار اورده بود رو نتونستم کنترلش کنم و مثل بمب ساعتی درست توی زمانی که نباید اتفاق می اومد اشک هام روونه شد.
– یه نگاه بهم کردی؟ دیدی چند جای بدنم کبوده؟ کدوم زنی دلش میخواست توی هم خوابی با شوهرش اونو با سگ مقایسهش کنن؟ انقدر فهمیدنش برات سخته حافظ؟
انگار سیلی محکمی توی گوشش زده بودم با این حرفم.
قبلا هم پیش اومده تا راجبش حرف بزنم اما حالا یه جورایی حرفم نفوذ بیشتری داشت.
دندون هاشو به هم سایید و توی عمق مردمک چشم هاش خیره شد.
– تو از کارم لذت نمیبری؟
سری به نشونه نفی تکون دادم که انگشتش رو روی گونه هام کشید تا اشکم رو پاک کنه.
– نه …من لذتی نمیبرم جز این که مدام حواسم هست که کی و کجا قراره منو بزنی تا برای درد های بعدیم مرحم جور کنم.
پشت گردنش رو دست کشید و سعی کرد منو توی بغلش جا بده.
– ولی من از درد کشیدنت لذت میبرم، عاشق اینم با گوش های خودم بشنوم چجوری التماس میکنی، با چشم های خودم ببینه چجوری هر نقطه بدنت اینجوری کبود میشه
اون توی کنترل آدم ها مهارت عجیبی داشت.
انگار با یک عصای جادویی میتونست توی رابطه هیپنوتیزمت کنه تا دقیقا همونطور که باب میلشه عمل کنی.
این طلسم لعنتیش داشت روی من اثر میذاشت.
– الان خوبی؟ شنیدی حرفامو یا باز زدی کوچه علی چپ؟
خرش از پل گذشته بود یا هر چی که داشت بد تر از قبل رفتار میکرد و حتما حالا هم میخواست من رو برگردونه به ویلاشون و شاهد نگاه های سنگین مادرش باشم.
سکوت تنها جوابی بود که منو همونجا بین برزخ رها میکرد و اجازه می داد توی معرکه ذهنیم شنا کنم تا به عمق باتلاق و جایی برسم که امیر حافظ من رو توس زندانی کرده بود.
#حال
– واسه چی ماتت برده؟
تتوش جلوی چشمم بود.
حتی نگاه ازش برنداشتم.
اون همه چیزش جذاب بود، شاید هر چیزی که میشد باهاش یه آدم خاص و منحصر به فرد رو ساخت.
دستش زیر چونهم نشست.
من چقدر از این آدم تنفر داشتم؟ چقدر حاضر بودم زندگیم رو فدا کنم تا حافظ رو توی ثانیه ها و دقیقه های پایانی عمرش در حالی که برای یک نفس دیگه زجه می زد و التماس میکرد ببینم؟
سوال عجیبی نبود.
جواب مشخصی داشت …خیلی! تنها یک کلمه.
– چرا امشب اومدی؟ چرا داری یه کاری میکنی که فکر کنم یه احمق به تمام معنام که هر بار یه جا کمرت پر میشه یاد اسم نیکی میوفتی! تو این شهر به سر سگ بزنی حاضره بات بخوابه …چرا من
به گلوم فشار اورد.
طوری که میتونست با کف دست سیبکم رو حس کنه.
– چون توعه لامصب اولین تجربه کاملم بودی؟ اولین کسی که بودی که وقتی شب بعد از عروسیم باهاش خوابیدم بعدش حس کردم یه بار بزرگ از روی دوشم برداشته شده، چون تو با دست های خودم، زیر خودم آموزش دیدی … من یه اخم کنم تو همین جا تو بغل من مچاله میشی.
با این حرف ها دل سنگ هم آب میشد و ضعف میرفت اما من قلبی برام نمونده بود.
من خود آدم سنگی شده بودم.
توی رگ هام خون سیاه انتقام جریان گرفته بود.
قبلا توی یه جایی خونده بودم یا شاید هم به گوشم خورده بود و میتونست دیالوگ یک فیلم گذرا توی تلویزیون باشه اما می گفت آدم ها از کسی که انتظارش رو ندارن یا وابستگی شدیدی بهش دارن، بیشترین ضربه رو میخورن.
من اون آدم نبود …اینبار حافظ قربانی وابستگی میشد.
به کی؟ خودم!
هر آدمی یک نمودار و مسیر راهنما برای رسیدن به عمق وجودش داشت.
نیکی نبودم از توی مدت زندگی باهاش این راه رو کشف نکرده بودم و جایی جز شکم و زیر شکمش نبود.
– میخوای برات چیکار کنم؟ همینجا توی همین ماشین بشم هرزه دو هزاری که بهت سرویس بده؟
توی چشم هام بد خیره شد.
– مگه جای بدیه؟ تو هرزگی هات هم باید برای من باشه! فقط باید برای من این موقع شب با چادر گلی گلی پاشی بیای تو ماشینم تا آرومم کنی.
دلبری تنها چیزی بود که از پسش بر نمی اومدم.
حالا فقط منتظر یه اشاره از حافظ بودم تا نمک گیرش کنم.
تا بهش بفهمونم من با چند تا انگشت جادوییم هم میتونم کاری کنم تا به بهشت برسه و فقط کافیه که اراده کنم.
– منتظر چی هستی نیکی؟ بهم ثابت کن تو هنوز برای منی! همونقدر ناب و بکر! نابلد مثل روز اول.
این همون جرقه لعنتی بود.
همون چیزی که میتونست من رو انقدر دیوانه کنه که جنون وار نزدیکش بشم و دیگه اجازه ندم یک کلام دیگه حرف بزنه اما به جاش لب هاش رو تا جایی که در توانم بود به جای بوسه، گاز گرفتم.
این یک کار ممنوعه در برابر حافظ بود.
گاز گرفتن جز محدودیت های قوانین امیر حساب میشد و حالا من در کمال پرویی اون ها رو نقض کرده بودم.
با کشیدن صندلیش به عقب وادارم کرد توی پاهاش بشینم تا راحت تر بتونه کنترلم کنه.
من احمق نبودم.
دلمم براش تنگ نشده بود.
حتی حس خاصی مملو از شهوت یا مشابه این ها هم بهم دست نداد و بیشتر برام مثل یک قدم به سمت هدفم بود.
این بازی دو سر برد بود.
حافظ داشت به اوج لذت ذهنی و جسمی خودش میرسید و من هم تنها یک گام دیگه برای رسیدن به پیروزیم برداشته بودم.
نفس نفس هامون تا حدی گوش نواز به نظر میرسید که حافظ دیگه اجازه نداد من روش باشم و به قولی مثل همیشه منو زیر خودش فرستاد.
– هان چیه؟ نکنه توقع داری بشینم نگات کنم چجوری با اون دندون های تیزت لب هامو گاز میگیری.
جوری توی تنگای ماشین روم خیمه زده بود که قالب تهی کردم مبادا عملی انجام بشه تا سر و صدامون بیرون بره.
– یکی …یکی میبینه!
سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و درست مرز ترقوهم رو بوسه ریزی زد که خیسی ملایمی روش نشست.
– کی می خواد مارو ببینه؟ کی جرعت داره نگاهش به اموال من بیوفته؟
چشم روی هم فشار دادم.
جواب نداشتم بدم.
من این موقع شب بی دفاع ترین آدم روی زمین به حساب می اومدم.
– نیکی؟
با صدا زدنم از حالت عرفانیم بیرون اومدم.
– هوم؟
دست زیر چونهم گذاشت و فشار داد.
– وقتی صدات میزنم مثل قبلا بگو (جونم)!
خواسته های عجیبش توی بد ترین شرایط ممکن بیشتر داشت باعث میشد از کوره در برم و گند بزنم به تمام صبر و حوصله ای که به خرج دادم.
– من اون نیکی سابق نیستم که حرف های قبلیم رو تکرار کنم، تو آدمی نیستی که توی چشم به هم زنی بخوای منو عاشق خودت کنی.
نفسش رو فوت کرد.
– حداقلش دارم تلاشمو میکنم که همین حالا تورو اینجا دارمت وگرنه میتونستم یه جوری بی خیالت بشم که خودت با پشیمونی، دست از پا دراز تر برگردی!
سعی کردم مچش رو بگیرم تا بیشتر از این پیش نره، اما اون فکرم رو زود تر خوند و نذاشت مانعش بشم.
– چته نیکی؟ آروم بگیر دو دقیقه به من دل بده ببین من با یه قدمت …چند صد قدم برات بر میدارم.
با احتیاط به اطراف نگاه کردم.
– باید …باید چیکار کنم؟
لبخند رضایت بخشی زد و دست هامو از پشت قفل کرد.
انقدر ماهرانه کارش رو از پیش می برد که حتی خودمم نفهمیدم کی و چطور دارم التماسش میکنم تا ذره ای لذت مشترک رو باهاش شریک بشم.
***
بی حال و جون روی صندلی وا رفته بودم که با دستمال کاغذی عرق روی پیشونیم رو پاک کرد.
– ولم کن، این محبت ها بی فایدهس!
دستم روی دستگیره نشست تا بلند بشم و با گرفتن بازوم نداشت ادامه پیدا کنه راهم.
– کجا؟ یک قدم نمیتونی درست برداری، تا بالا چجوری میخوای بری؟
نفسم رو کلافه بیرون دادم.
– میخوای بگم مرد همسایه منو کول کنه ببره بالا؟ ولمکن حافظ، آوا الان بیدار میشه کنارش نباشم گریه میکنه.
توی صورتم دقیق شد.
– من خودم دقیقه به دقیقه تایم خواب آوا رو از برم! این طرفا سوپرمارکت شبانه روزی نداره؟
شونه بالا انداختم که ماشین رو استارت زد.
نه …من نباید از اینجا دور میشدم.
– صبر کن، کجا داری میری؟ نمیبینی لباس هامو؟
ریخت و قیافهم رو دقیق نگاه کرد و حس کردم پوزخندی زد اما خب انقدر کم که بد ظاهر به نظر نمی اومد.
– تو ماشینی، شیشه ها دودیه، کسی قرار نیست نگاهت کنه.
با پارک کردن جلوی مغازه سوپرمارکتی که کم کم داشت کرکره هاش رو پایین میکشید؛ از ماشین پیاده شد و اجازه نداد تا ببنده.