داشت به من میگفت مته اعصاب؟ منی که دیشب بهش آرامش داده بودم الان توقع رفتار محبت آمیز تری رو داشتم.
– خوابم نمیبره، کمرم کبوده …دیشب …
نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و لقمهش رو فرو برد.
– دیشب چی؟ من باید هر روز صبح بابت رفتارم توی تخت خواب بهت جواب پس بدم.
دقیقا …من منتظر جواب بودم.
من خسته شده بودم.
من از این که شب ها تحقیر بشم و یه جایی از بدنم آسیب ببینه و فرداش طوری نرمال رفتار کنم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده خسته شده بودم.
– اره، حافظ من ازت توضیح می خوام! بابا من زنتم می فهمی؟
زیر لب زمزمه ای کرد و از پشت میز بلند شد که منم همراهمش بلند شدم
– نه نمی فهمم، حرف تو گوشم نمیره، مغزم قفل میکنه، زبونم بند میاد، گوشام داغ میشه، میزنه به کلم …یه بار دیگه با یه پوزیشن دیگه روی همین میز یه جوری تکرارش میکنم تا دیگه نا و نوای سوال پیچ کردن منو نداشته باشی.
ترسیدم، شاید هم نترسیده بودم و فقط تعجب کرده بودم.
انقدر خیره به چشم های سیاه و ابرو های کم پیوندش شدم که کتش رو پوشید و ازم نگاه برداشت.
– چیه؟ نکنه دلت می خواد؟ د برو کنار نیکی من امروز اعصاب معصاب درست و درمون ندارم یه چیزی میگم باز قهر و ناز و نوز میکنی تا دو روز بعد باس منتتو بکشم.
سکوتم از روی بغضی بود که اجازه حرف زدن بهم نمی داد.
با برداشتن ایرپاد و ساعت و گوشی و سوئیچش از آشپزخونه بیرون رفت و نگاهم مات این میز لعنتی شد.
– واسه چی بر و بر داری منو نگاه میکنی؟ بخور دیگه!
بشقاب رو به عقب هول دادم.
– میلم نمیکشه.
اونوحتی توی بد ترین شرایط هم اشتهای خودش رو حفظ می کرد و می تونست انقدر با اشتها بخوره که دلت هوس کنه اما من اینبار واقعا بی میل بودم.
– خودت اشتها نداری اون بچه از کجا شیر بخوره؟ خبر دارم ظهر نهار نخوردی.
خودش بشقاب منو از برنج پر کرد و دیس مرغ رو طرفم کشید که مجبور بشم بخورم.
بی میل لقمه ای توی دهنم گذاشتم و دوباره منتظر نگاهش کردم.
– باز چی شده؟ همین یه قاشق؟ کجای دلتو گرفت؟
قاشق و چنگالمو توی بشقاب رها کردم.
– تا حرف نزنی چیزی از گلوم پایین نمیره، یک کلام بگو امروز خبری نبود بعد این که تو رفتی؟
لبش رو کج کرد و شونه بالا انداخت.
– چه خبری میخواسته بشه؟ چند بار میپرسی؟ مرسده دو روز دیگه باز فیلش یاد هندستون میکنه دلش برای حافظ کوچکلو تنگ میشه دست از پا دراز تر برمیگرده ور دل خودم، تو نگران چی؟
من از همین میترسیدم.
این که وقتی مرسده برمیگشت من قطعا باید دممو میذاشتم روی کولم و می رفتم.
– زمانم کمه، فردا …
حرفم رو قطع کرد.
نذاشت بگم باید فردا برم دنبال کار و خونه.
خودش پیشدستی کرد.
– سپردم شایان فردا طبقه پایین رو کارگر بیاره تمیز کنه، حواست پی هدیه باشه دور و ور این پسره نپلکه.
حالم دست کمی از کسی که تازه بیدار شده و بین یه بربشو نمیدونه این پالان کدوم خریه و داره دنبال سوزنش توی انبار کاه میگرده، نداشت.
– داری میگی من برم طبقه پایین؟
چشم هاشو ریز کرد.
– هوم، کجاشو بد فهمیدی؟ می خوای بری آواره کوچه خیابون بشی در حالی که من اینجا واسه خاطر امنیت جناب عالی هیچوکدوم از طبقه هاشو نفروختم …میری واسه بقیه کار کنی واسه چندرغاز؟
چشمامو به هم فشار دادم که حرفش رو تایید کنم.
– چاره ای ندارم.
اخرین جرعه از دلسترش رو خورد و صندلیش رو عصب کشید تا بلند بشه.
– لازم نکرده، فعلا راجبش بحث نکن! شامتم نخوردی.
همراهش بلند شدم.
– از اولشم قصد نداشتم بخورم.
داشت سمت اتاق آوا میرفت که بی اراده بازوش رو گرفتم.
– نرو …
سمتم برگشت و اخمی بهم کرد.
– واس چی؟ دلم براش تنگ شده.
دستم رو برداشتم.
– تازه خوابیده، بد خوابش نکن!
نفسشو فوت کرد و راهشو سمت اتاق خودش کج کرد.
باید دنبالش میرفتم؟
پشت سرش راه رفتم و در نهایت جلوی ایینه ایستادم و دکمه ها پیراهنشو باز کرد.
– واسه چی الان اینجوری داری نگام میکنی؟
متعجب پرسیدم:
– پس چیکار کنم؟
لباسش رو توی سبد رخت چرک های کنار اتاق پرت کرد و اشاره کرد.
– بیا کمربندمو باز کن.
ابرو بالا انداختم.
– من؟
نفسشو فوت کرد و دوباره اشاره زد.
– میخوای بگم هدیه بیاد؟ مگه خودت قبلا انجام نمیدادی.
لب تر کردم.
– قبلا تو شوهرم بودی!
پوزخندی زد و دستم رو کشید.
– الان هم امنیتت دست منه! پس یه جوری در گرو من داری که با اشاره من حرف گوش بدی.
به ناچار کمربندش رو باز کردم و خواستم عقب برم که دستش دور کمرم حلقه شد.
– نذاشتی آوا رو بیدار کنم، خودت دلتنگی منو برطرف کن.
نفسش روی پوست گردنم خالی شد و از یه جورایی مور موز و گز گزی لرزیدم.
– کاری از دستم بر نمیاد.
با دستش آخرین نور باقی مونده توی اتاق رو هم خاموش کرد و توی تاریکی سمت تخت کشوندم که ادامه دادم:
– اما من الان خوابم نمیاد.
توی تاریکی چشم های سیاهش برق زد.
– قرار نیست بخوابیم.
سیبک گلوم بالا پایین شد که روی تخت نشوندم
– پس چی؟
به عادت همیشگی تخت رو دور زد و از سمت دیگهش با زانو روش اومد.
– می خوام بازی کنیم.
“بازی” چه کلمه شیرین اما فقط در ظاهر.
مثل شکلات تلخ که ممکنه تا مرز گسی کامت تورو پیش ببره.
شونه هام رو گرفت و وادارم کرد روی تخت دراز بشکم.
انگار داشت از سکوتم کمال استفاده دو می برد و حس بی ارزش بودن بهم می داد.
– من می خواستم روی کاناپه بخوابم!
سرمو روی بازیش گذاشت و دستش رو سمت موهدم وراز کرد.
با انگشت های تتو شده که روی هر کدومش یه حرف انگلیسی نوشته شده بود و ترکیبش کنار هم کلمه Dark رو تشکیل می داد، موهام رو دست کشید.
– من که نمی خواستم، پس مهم نیست.
مثل خودش آروم و کم صدا پچ زدم:
– داری از این که بهت نیاز دارم باج جنسیم می کنی!
دستش بی حرکت شد و از توی موهام در اومد.
– کلمه جدید میشنوم، منه بی همه چیز اوردمت توی بغلم دارم با آرامش نازت میکنم در حالی خودم بی قرار عالمم …اون وقتی میگی دارم شرلاتان بازی در میارم؟ خودتم خوب میدونم اگر همچین قصدی داشتم، عمرا اینجوری ساکت و بی سر و صدا انجامش میدادم.
کاش فقط می شد ازش ترسید.
اما من خام بودم.
کله خر بودم.
اون قسمت مغزم که مختص مقاومت کردن بود از حافظه پاک شده بود و حالا فقط دلش می خواست بیشتر و بیشتر این صدای نسخش رو که مربوط به اون سیگار لعنتی میشد گوش بده.
حماقت تنها بخشی از این سناریو بی حد و مرز جنون بود.
– چیه؟ کو اون زبونت؟ واسه چی الان هوچی بازی در نمیاری دوباره برینی به اعصاب نداشته من؟
باز هم سکوت تحویلش دادم.
کاش دوباره سرمو روی بازوش می ذاشت اما در کمال ناباوری پشتش رو به من کرد و چرخید.
نمی خواستم دل جویی کنم یا هر چیزی.
کی توی این شهر در اندر دشت اهمیت میداد که من محرمش باشم یا نباشم؟ زن داشته باشه یا نداشته باشه؟ حالا من فقط حسی که امشب بهش احتیاج داشتم رو میفهمیدم.
دست روی بازو و اون تتو آس پاسورش گذاشتم.
– خوابیدی؟
تو گلویی جواب داد:
– هوم!
سرمو نزدیک تر بردم.
– با چشم باز می خوابی؟
همونطور که پشتش بهم بود و سعی نداشت سمتم بچرخه تا نگاهم کنه لب زد:
– مگه برای تو فرقی هم میکنه؟!
کاش فرق نداشت.
کاش انقدر ریشه انتقام توی من و وجودم رخنه نمیکرد که الان به خاطر حاضر نشم دروغ بگم.
– حتما فرق میکنه که میپرسم! چرا باهام حرف نمیزنی؟ چرا ساکتی؟ چرا سعی نمیکنی منو قانع کنی که تو دیگه اون امیر حافظی نیستی که ازش بترسم و بتونم اعتماد کنم.
برگشت.
طوری برگشت که صدای جا به جا شدن مهره هاش توی اتاق پژواک شد.
– ثابت کنم که چی بشه، گیرم که شد …گیرم که قانع شدی من دیگه اون لاشخور حروم زاده ای که توی ذهنت ازم ساختی نیستم، بعدش می خوای چیکار کنی؟
بعدش؟ من حتی با چند ثانیه بعد هم فکر نکرده بودم.
من بدون فکر و با مهره های سوخته سر نوشت افتادم توی دامی که فکر کردن به ثانیه بعد هم برام غیر قابل پیش بینی بود.
– خب …خب بعدش رو دیگه من تایین میکنم.
چشم های قرمز رو با دو انگشت و فشار داد و کلافه سر تکون داد.
– نه، تو حتی نمی دونی دقیقا تو زندگی من چه جایگاهی داری، تو فقط حرف میزنی نیکی یه دقیقه فکر نمیکنه که اگر یه حرف احمقانه نزده بودی الان من مجبور نمیشدم یه زنی دیگه ای رو جز تو اسمشو توی اون شناسنامم بنویسم.
داشت بحث رو به جایی می کشوند که از من بشنوه اشتباه کردم.
اما من به این اشتباهم افتخار میکردم.
– هدفت چیه؟ داری با کلمه ها بازی میکنی که بگی مقصر همه بد بختی های زندگیت منم؟
پوزخندی زد.
– افرین زدی تو خال!
انقدر می تونست خوب با موس رگ های مغزت بازی کنه که تو رو توی قانع کننده ترین حالت ممکن قرارت بده.
سکوتم بیشتر عصبانی ترش کرد.
– چیه؟ زورت میاد وقتی نازتو نمیخرم؟ وقتی باهات سرد و خشک میشم …تو به این حافظ بی مهر و محبت بیشتر عادت داری.
آب گلوم رو پر صدا فرو بردم.
چقدر خوابم می اومد.
چقدر دلم میخواست امیر حافظ سلطانی لال بشه تا نمک روی زخن ها و کبره های قدیمیم نریزه.
– بهتره بخوابیم.
از خدا خواسته دوباره توی جاش دراز کشید.
باید به چی فکر میکردم؟
مادرم؟ نه هدف اشتباهی بود.
من جای درستی قرار گرفته بودم …من آوا رو از امیر حافظ داشتم، اون بود که یک سال زندگی مجدد رو کنار حافظ برام تمدید کرد.
باز هم میتونستم یکی رو مثل آوا برای تضمین داشته باشم.
حیوون صفتی بود اگر از بچه خودم برای انتقام گرفتن از پدرش استفاده میکردم.
افکار سمیم رو دور انداختم و رو به سقف دراز کشیدم.
– سیگار منو بده!
دستم رو دراز کردم و از کنسول کنار تخت پاکت سیگار و فندکش رو برداشتم.
– بیا.
سیگارش رو آتیش زد تا بتونه مثل همیشه روی افکارش تمرکز کنه.
– واسه چی هر بار یه کاری میکنی که من بیشتر سمتت بیام؟ نقطه ضعف دستت دادم؟ پیدا کردی چجوری انگشت توی سوراخ موش من کنی؟
جوابش رو مثل خودش دادم
– تو دیوونه شدی! زده به سرت …چرند میگی. چون توی رابطه بهت پا ندادم اینجوری میگی که عذاب وجدان بگیرم و همینجا بهت سرویس بدم؟
پوک عمیقی زد و دودش رو توی صورتم فوت کرد.
– من برای اینکه از تو سرویس بگیرم نیاز به این کارا ندارم، کافیه اراده کنم …زورت به من میرسه؟
دلم لرزید.
نه از ترس.
من هیجان گرفتم.
شاید توی ذهنم از یه اجبار پر از خود ازاری لذت بردم.
– چون زور بازوت از من بیشتره دلیل نمیشه هر کاری با من بکنی! من خودم میتونم با اراده خودم برات هر کاری بدون پشیمونی انجام بدم اما در عوض برای یک دقیقه هم که شده تو آدم باشی.
تعجب نکرد.
شاید توقع داشت.
– پس انجامش بده، معامله خوبیه.
جو زده شدم.
اون با حرفش منو تحریک کرد که با خواست خودم بلند شم و لباسم رو از بالا در بیارم.
نگاه خریدارانه بهم انداخت.
– لباس زیر نداشتی؟
به نشونی نفی سری تکون دادم که سیگارشو خاموش کرد و فیلترشو توی سطل آشغال با یه پرتاب سه امتیازی انداخت.
– فرمش خوب بود بدون اون کوفتیای رنگی که هوش از سرم میبره وقتی قرمزشو با نگین دوزی های مشکی تنت میکنی.
لباسمو پایین تخت گذاشتم.
حالا تکلیف چی بود؟
من باید شروع میکردم؟
پشیمون شدم و لحظه به سرم زد تا دوباره لباسم رو بپوشم که با حرکتش تیر خلاص رو زد.
راس میگفت …توی قوانین حافظ جایی برای جا زدن وجود نداشت.
باید تا تهش پیش میرفتم.
باید ثابت میکردم که میتونم انجام بدم اما در عوض اونم باید به قولش عمل میکرد.
– شروع کن، معطل چی؟!
من شروع میکردم؟ مگه همیشه اون شروع نمی کرد؟
– باید چیکار کنم؟
پوزخندی زد.
– من از کجا بدونم؟ نمی خوام ببوسمت … هر کاری جز این انجام بده.
نقطه ضعف من بوسه بود.
من با یه بوسه کوچیک می تونستم تشنه بشم.
اون منو از این کار منع کرد چون میدونست سخت قراره هوش و حواس از سرم بپره.
– اما من کاری بلد نیستم.
– اون دیگه مشکل من نیست!
سرم رو سمت گردنش بردم.
بوسیدن ممنوع بود اما اسنیف کردن چی؟ منو از این کار منع نکرده بود.
هر چند این کار مردونه بود اما دلم میخواست کبودش کنم و گاز ریزی از پوستش گرفتم و مک عمیقی زدم که سرمو بالا اورد.
– داشتی چیکار میکردی؟ من فقط حق دارم گردنتو کبود کنم.
مظلوم خیره شدم.
سلاح یک زن اشک هاش بود.
مخصوصا وقتی چیزی برای دفاع نداشت.
به ظاهر لب برچیدم.
– خب نذاشتی ببوسمت، چاره دیگه ای نداشتم.
موهامو پشت سرم تو مشتش گرفت و سرمو نزدیک اورد.
– هنوزم نمیزارم! چیزی تغییر نکرده.
خوب بلد بود چجوری دست پیش رو بگیره که پس نیوفته.
حالا اون خودش رو برنده این بازی می دونست اما من بیشتر از اون واقف بودم که چجوری به نفع خودم تمومش کنم.
– خب پس معامله منتفیه! یا خودت شروع کن یا شب بخیر …
هنوز سانتی متری ازش جدا نشده بودم که از بازوم گرفت و محکم منو سر جای خووش دراز کرد.
– آخ چیکار میکنی کمرم درد گرفت!؟
– الان یه جوری شب رو به خیر میکنم که دیگه هوس شیطنت به مخت نزنه!
قفسه سینهم بالا پایین میشد.
از نفس نفس بود و هیجان …شاید هم ترس.
– می خوای چیکار کنی؟
.
– میخوام یادت بیارم ما چه خاطرات قشنگی با هم داشتیم عزیزم؛ مگه نه؟
لبم رو جوییدم.
– هدیه …هدیه صدامو میشنوه!
– وقتی من بخوام، همه عالم باید کر و لال بشن.
دستش رو محکم فشار میداد.
فقط داشتم جلوی خودم رو میگرفتم تا گازش نگیرم.
داشتم مقاومت میکردم که ازش نترسم و دیگه اون نیکی بزدل نباشم.
به محض برداشتن دستش هوا رو بلعیدم و اخمی تحویلش دادم.
– دردم گرفت!
سرش رو نزدیک گوشم اورد.
– فکر میکنی برام اهمیت داره؟ خب بگیره …منم همینو می خوام نه چیزی غیر این.
حالا وقتش رسیده بود که بترسم.
من نمی خواستم، ضمیر ناخودآگاهم حکم می کرد.
ترس ذره ای ابرو رو داشتم که مبادا هدیه پیش خودش راجب من فکر بد کنه.
انگشت شصتش رو روی لبم کشید.
– همینجوری ساکت بمون، من همینطوری مطیع و سربه زیر دوست دارم؛ نه تنها توی تخت خواب، همه جا …
می لرزیدم.
سردم بود.
حافظ حتی به این هم اهمیت نمیداد.
می خواست به من نشون بوده که مرده …احساس قدرت کنه.
اون همیشه عاشق قدرت بود، آدم ها براش مهره شطرنج بودند و اون گرداننده بازی.
امشب هم با من بازی کرد.
بازی از جنس درد و آمیخته با لذت.
انگار تحقیر و اجبار شده بودم.
حسی که بعد از تجاوز ممکنه سراغ آدم ها بیاد.
دلم نمی خواست گریه کنم اما ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمم راهی خط شقیقهم شد.
اون که براش اهمیتی نداشت.
در کمال سکوت من به لذتش رسید و حالا هم بی جون کنارم دراز کشیده لود.
به چشم های تار ناشی از اسک های گرم و مزاحم به سقف خیره شدم.
جسم سرد بود.
انگار توجهش بهم جلب شد و نیم نگاهی انداخت.
– نیکی؟
جوابش رو ندادم.
دست خودم نبود، زبونم قفل شده بود.
– با تو ام …میشنوی؟
باز هم بی جواب گذاشتمش و شاکی سمتم چرخید و بازوم رو فشار داد.
شاید توقع انقدر فریز بودن رو از دمای بدنم نداشت و هول شد.
– تو چرا انقدر سردی؟
پتو رو تا گردنم بالا کشید و من هنوز حاضر نبودم نگاهش کنم.
چرا از کارش پشیمون نمیشد.
– به جان آوا حرف نزنی، با همین وضعیت هدیه رو صدا می زنم.
چاره نداشتم.
جان آوا رو قسم خورده بود.
– خوبم!
تنها حرفی که می تونستم بزنم تا دست از سرم برداره.
پتو رو از روم کنار زد.
شاید باز خودش فهمیده بود روی پوستم چند تا کبودی جدید و رد انگشت ظاهر شده.
با آخرین توانایی که داشتم لب زدم:
– قرص …
از حرفم تعجب کرد.
من توی این موقعیت چه قرصی می خواستم به نظرش؟
– قرص چی؟
به میز کنار تخت اشاره کردم.
– جلوگیری!
اخم کرد و بهم غرید:
– نترس حامله نمیشی، آروم بگیر الان میام.
از روی تخت پایین رفت.
داشت کجا می رفت که تنهام گذاشت.
من الان واقعا نیاز به اون قرص لعنتی داشتم.
چقدر گذشت؟ شاید ده دقیقه که با سینی برگشت.
کنارم نشست.
یه پماد و یه لیوان شیرکاکائو …
– پاشو بشین.
خودش دستش رو پشتم گذاشت تا بتونم بشینم و لیوان رو نزدیک لبم اورد.
من الان هیچ کدوم اینارو نمی خواستم.
امشب هدفم این نبود.
من چیزی فراتر می خواستم.
دوست داشتم مثل خودش لذت ببرم.
خواست پماد رو روی پوستم بزنه که مچ دستش رو گرفتم و به عقب هول دادم.
– نمی خوام! دست بهم نزن.
این یه امر بود.
– چی؟
اخمی مثل خودش تحویل دادم.
– میگم بهم دست نزن، خودت به مرادت رسیدی حالا دیگه برات چه اهمیتی داره که من چم شده؟
نور کم آباژور سایه ای بزرگ تر ازش رو روی دیوار انداخته بود و می تونستم توی سایه هم بالا و پایین شدن سیبک گلوش رو تشخیص بدم.
– اره …دقیقا همین کارو کردم! می خواستم نشونت بدم این منم که اجازه میدم که تو به اوج لذت برسی یا نه، حتی نفس کشیدنت هم دست خودمه، ثابت شد
سرم رو پایین انداختم.
جوابی برای این حرفش نداشتم.
دیگه من دم به تله این ادم رزل نمی دادم.
مجبورم کرد تا اخرین قطره شیر بخورم و بدون این که نظر من براش مهم باشه پماد رو روی زخم ها و کبودی هام زد.
کاش دور میشد.
کاش فاصله می گرفت تا بیشتر از این حس بد ازش نگیرم.
به محض اتمام کار دستش رو کشید و سعی داشتم هر طور که شده به اون قرص کوفتی برسم اما در نهایت حتی یک دونه هم توی ورقش نبود و خالی خالی کنار پاکت های سیگار حافظ توی کشو افتاده بود.
حرصی کشو رو سر جاش هول دادم که صدای بدی ایجاد کرد و حافظ سمتم چرخید.
– با وسایل خونه کشتی میگیری؟
دندون روی هم ساییدم.
– چرا توی اینجا ازون قرصا پیدا نمیشه؟ تو وسایل مرسده نیست؟
گردنش رو دست کشید و انگشت لای موهاش برد.
– مرسده قرص جلوگیری چه میخواد؟ مگه من میزارم استفاده کنه؟ سلطانی ها وارث پسر میخوان.
کنایه زد.
یه کنایه از چند زاویه.
من برای پدرش نوه پسر نیورده بودم.
می خواست فرزند بعدیش از مرسده باشه.
برای من که مهم نبود.
کلافه نفسم رو فوت کردم و بی قرار دوباره دراز کشیدم.
خوابم نمی برد.
انقدر از این شونه به اون شونه چرخیدم که در نهایت حافظ تا حد امکان بهم نزدیک شد و جسمم رو قفل بازو هاش کرد.
– بخواب! من عمرا امشب تو رو به خواستت برسونم.
معلوم نیس چی شد میگه امیرحافظ واسم مهم نیست و نمیخوامش بعد میره باش س*س میکنه این دیگه چه صیغه ای