حتی تعداد دفعاتش رو هم شمارش داشت و از حفظ بود.
– گیرم که همین باشه! من مطعنم حامله نیستم …اگر هم بر فرض محال باشم که …
دستم روی شیشه رفت که از دستم کشید.
– که چی؟ می خوای بخوری خودت و اون بچه رو ناقص کنی؟
وای که توهم حاملگی منو برداشته بود و نمی خواست از خر شیطون پایین بیاد.
– جدی جدی انقدر گفتی خودت هم داره باورت میشه! حاملگیه چی؟ من قرص خوردم …هیچ علائمی هم ندارم! بدش من اینو.
باز هم نداد و اخم هاشو توی هم کشید.
– حالت بده، کسلی، زیر چشمت گود شده، رنگت زده! موقعی که آوا رو حامله بودی هم همین بساط بود.
چشم هام رو چرخوندم و غریدم.
– بدش من حافظ …اصلا بزار ناقصش کنم! بزا بکشمش، بیشتر ازین؟ بچه حروم زاده که با باباش نامحرمم رو نگه دارم که چی بشه؟
دیگه دووم نیورد از حرفم.
خیلی بهش فشار اومد.
حرفم سنگین تموم شد واسش.
– به بچه من میگی حروم زاده؟ تو از حلالی واسه من حلال تری!
از توی وان بیرون اومد.
خداروشکر لباس زیر هنوز تنهش بود اما اون یه تیکه دلیل نمیشه نفس زنونه من رو قایم کنه.
– چیه؟ بهت بر خورد؟ حس بده؟ اره منم همین حسو داشتم وقتی اومدی حالتو پیش من خوب کردی و فرداش مثل یه تیکه اشغال داشتی برخورد میکردی! چند بار تکرارش کردی؟
قطره سمج اشک از گوشه چشمم سرازیر شد و گونهم رو خیس کرد که ادامه دادم:
– بدش من اینو …بیشتر از تو بهش نیاز دارم.
در حالی که آب از بدنش روی سنگ کف حموم میریخت و صدای قطره های اب اکو میشد و موهاش از فرط خیسی برق میزد داشت نزدیک تر می اومد که جدیتش رو بیشتر نشون بده.
– این همه ادعای قوی بودنت میشه، دو بار رو ازت گرفتم کینه داری اون وقت جلوی منم می خوای کم نیاری!
آب گلوم رو فرو بردم.
شاید چند قدم دیگه بهم نزدیک میشد، اون بوی شامپو بدن لعنتیش منو انقدر مست میکرد که جلوی خودم رو نمی تونستم بگیرم.
– می خوای ندی بهم واسه چی بحث عوض میکنی! همین یه بطری که نبود توی یخچال …عینش هزار تا دیگه بود.
خواستم بیخیال دعوا بشم و به این جدل پایان بدم که آرنجمو گرفت.
– تا اینجا اومدی، لباست خیس شده …دربیار دوش بگیر؛ رفتیم بیرون حرف میزنیم.
انقدر نزدیکم شد تا بتونه روم تسلط پیدا کنه.
– نمی خوام …برو عقب! داری اینجوری رفتار میکنی تا رامم کنی؟
از پشت دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
– اینجوری رفتار میکنم که جیغ و داد نکنی! که بفهمی من واسه خودت دارم میگم …
مکث کوتاهی کرد و دستش روی شکمم رفت.
– و به خاطر این بچه …
دستم رو روی دستش گذاشتم که عقب بدم اما مانع شد و سرشو بیشتر توی گردنم فرو برد.
– واسه چی هی بیخودی وعده بعید به خودت میدی؟ از آوا خسته شدی که دلت بچه میخواد؟
این چه سوالی بود پرسیدم؟ چه احمقانه بود حرفم.
خودمم متوجه شدم اما برای غرش این شیر زخمی دیگه دیر بود.
– خسته بشم؟ کی از بچهش خسته میشه؟ آوا زندگی منه …حتی از هر چی که توی این دنیا دارم بیشتر می خوامش!
بدن خیسش رو طوری از پشت بهم چسبونده بود که تمام لباس هام خیس شد و این بیشتر منو کلافه میکرد.
– پس واسه چی گیر دادی؟ برو بگو مرسده برات یه توله پس بندازه واسه چی جسم و جون منو میگیری.
دستش از کمرم تا گلوم رفت و فشار نسبتا محکمی داد.
– اونم به موقعش …
حواسم رو پرت کرد.
طوری توی گوشم پچ زد که حواسم از عالم و آدم پرت شد و فقط نفس داغش رو روی گردنم حس میکردم.
– برو برو عقب! می خوام برم بیرون دیگه نخواستم ازونا.
منو سمت خودش چرخوند.
– نشد دیگه …هزار بار گفتم پیش من دست به مهره حرکته، من عادت نداره نصفه نیمه پیش برم؛ بکن لباساتو تا آب سرد نشده.
می خواست من باهاش حموم کنم؟
چه اتفاقی مسخره ای.
چه حموم پر خاطره ای.
چه دل پری از این همه خاطره ناجور با شرایط فعلیم …
#گذشته
– باز کن درو نیکی! دو ساعته اون تو داری چیکار میکنی؟
از توی حموم در حالی که ژیلت توی دستم بود داد زدم:
– چیکار داری؟ ای بابا برو طبقه پایین دوش بگیر چرا روی اینجا سپیچ زدی؟
دوباره تقه زد
– زن حامله دو ساعت حمومش طول نمیکشه …باز کن ببینم چه خبره اونجا!
کلافه شدم و موهامو پشتم جمع کردم.
– خبر چی می خواستی باشه؟
جلوی درب رفتم و نیمه چاکش رو باز کردم طوری که فقط سرم معلوم بشه.
– سالمم به ولله …چیکار داری؟
مشکوک نگاه کرد و با دستش درب رو محکم فشار داد که توان مقاومتم از بین رفت.
– دوش که بستهس! وان هم خالیه؛ داشتی چیکار میکردی پس؟
تازه یادش افتاده بود بدنم رو ببینه.
شکمم تا قسمتی جلو اومده بود و از اعتماد به نفسم کم کرده بود.
به ژیلت توی دستم نگاه کرد که غر زدم:
– حالا که فهمیدی! داشتم یه عملیاتی انجام میدادم.
اخمش کمتر نشد که هیچ.
حتی بیشتر از قبل هم شد.
– چیزی نمیبینم!
به پایین تنهم اشاره کرد.
– مگه شکمم میزاره من کاری کنم؟ یک ساعته خفه شدم این تو.
پوزخندی زد.
– حالا مگه واجبه؟
دندون به هم ساییدم.
– نیست؟ تو صاف و صوف دوست نداشتی؟ الان یهویی چی شده نظرت تغییر کرده؟
شونه بالا انداخت.
من زود رنج شده بودم.
خیلی هم شده بودم طوری که کوچیک ترین حرفی می تونست منو وادار به گریه کنه.
– یعنی من برات بی اهمیتم؟
دستی لای موهاش کشید.
هوای حموم حسابی گرم بود و پیشونی امیر حافظ دونه عرق نشسته بود.
– دیوونه کردی منو! بشین برات انجامش بدم.
لبم رو دندون گرفتم.
– تو؟ نه اینجوری نمی خوام …خجالت میکشم.
خودش ژیلت رو از دستم کشید و وادارم کرد بشینم.
– منچیکارتم؟ اون وقت حالا خجالتت میاد؟
امیرحافظ سلطانی …صاحب هولدینگ و وارث تجاری سلطانی ها حالا جلوی پای من زانو زده بود و توی گرما چهل درجه حموم داشت سعی میکرد خشونت همیشگیش رو کنار بزاره و با من ملایم تر برخورد کنه.
سلام دستتون درد نکنه ولی این خیلی کم بود ☹️🥺😢😭
بله دو روزه پارت ها خیلی کوتاه تر از دفعات قبل شدن☹️☹️☹️قبلا خیلی خوب بود لطفا پارت هاش رو مثل سابق طولانی بزارید🤕❤