۱ دیدگاه

رمان عشق خلافکار پارت 16

4.4
(7)

_ بعد رفتم سمت تله دوم که به یکی دو متری رد شده بودم صدای آخ اومد

که دیدم لوکاس پاش رفته رو تیله ها و افتاده ؛ بچه ها هم که داشتن می دوییدن

ترمزشون کار نکرد و پاشون گیر کرد و روی لوکاس افتادن که یه تپه شدن.

_ دختر اینکارا به عقل جن هم اونم تو حیاط نمیرسه

_ وایسا هنوز آخری مونده. بعد الکس که اومد یه چندتا بادکنک که پر آب بود

بهش دادم و شروع کردیم به زدن بچه ها که یکی به کلاوس خورد وای باید

قیافه کلاوس رو میدیدی شده بود عین گوجه ای که قرمز قرمز هست و

شسته شده باشه با این کارم دیگه نیاز نیست دوباره کرم بریزیم همشون روفوزه شدن

دیگه طاقت نیاوردم و انقدر خندیدم که اشکم دراومد. یه دفعه صدای کوبیده شدن در اومد که ساکت شدیم

الکس: آرتی فک کنم عزرائیل ت اومد

ابی: گاومون هشت قلو زایید

جواب که ندادیم صدای چندتا از بچه ها رو شنیدیم

جرمی: آرتی جرئت داری درو باز کن زدی دماغمو ناکار کردی عوضی

_ عه تو خوردی به شن کش دماغت اوو شد؟

بعد خندیدم

کلاوس داد زد: آرتمیس درو باز کن تو میای منو خیس آب میکنی دعا کن سرما نخورم فقط

_ آخی آقا پسرمون تو هوای یکم خنک خیس شده می ترسه سرما بخوره بعد هی فین فین کنه

_آرتمیسسسس!

لوکاس: د آخه لعنتی تیله رو از کجا آوردی کمرم داغون شد هزارتا غول بیابونی افتادن روم

صدای اعتراض بچه هارو شنیدم

_ از خونه خاله ی جیب راستیم پیدا کردم

کلاوس: وقتی شام نخوردین می فهمین

_ من که مشکل ندارم سبک می خوابم

_ تو فقط جرئت کن بیا بیرون ببین چیکارت میکنم

_ جرئت م فعلا خوابه بیدار شد بهش میگم خاله جون عمو کلاوس

میخواد برات قاقالیلی بخره دستمو بگیر باهم بریم بیرون پیش عمو کلاوس.

وقتی صدایی دیگه نیومد معلوم شد رفتن

برگشتم سمت ابی و الکس.

_خب چیکار کنیم؟

ابی: به نظرم بریم بیرون

الکس: نمیشه رفت بیرون که بخوایم بریم بچه ها می بیننمون و بعد میان

پوستمونو میکنن به خاطر کارایی که کردیم

_ خب یه کاری میکنیم ملحفه هارو بهم گره می زنیم تا طناب بشن

و بعد از تراس آویزونش میکنیم و ازشون میریم پایین

ابی: نه اینجوری خطرناکه بهتره دوتا بالشت و یه پتو رو بندازیم پایین طوری

که رو هم بیوفتن بعد میپریم پایین که فرو میایم روی اونا

_ اینطوری خوبه

بالشت ها و پتو رو پرت کردیم پایین و خودمونم پریدیم روشون

_ خب بریم کنار دریا؟

الکس: آره بریم

ابی: بریم

رفتیم کنار دریا و داشتیم قدم میزدیم

الکس: خب آرتمیس چیزه اون موضوع رو میگم

فهمیدم منظورش کلاوس هست

_ نگران نباش ابی میدونه

الکس: خب خوبه دیگه پس نمیخواد یواشکی حرف بزنیم میگم که

کی میخوای به کلاوس بگی دوسش داری؟ به نظرم اینجا موقعیت خوبی برای گفتن داره

ابی: نظر منم همینه حالا که هم کلاوس اینجاست و هم تو از حست مطمئن هستی موقعیت خوبیه که بهش بگی

_ نمیدونم بچه ها از واکنشش میترسم. میترسم خوردم کنه دلمو بشکنه

ابی: نگران نباش کلاوس رو من میشناسم هرچقدر هم که اعصابشو خورد کنی دعوات کنه ولی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x