۳ دیدگاه

رمان عشق خلافکار پارت 4

4.5
(8)

_ بیام دنبالت؟

_ آره بیا

_ اوکی یه ربع دیگه اونجام

_ میبینمت خوشگل خانم

_ فعلا

رفتم سوار ماشین مازراتی که بابام برای تولدم گرفته بودم شدم

و دنبال الکس رفتم. ماشالله بچه م خیلی خوشگل شده بود

سوار شد که گفتم

_ پرنسس الکساندرا به من افتخار می دهید تا باهم به پارتی برویم؟

_ اوه چرا که نه ! رفتن به پارتی اون هم با همراهی مثل شما باعث افتخارست

خندیدیم و به پارتی رفتیم.

زنگ درو زدیم که در باز شد و رفتیم تو ، با آسانسور به طبقه سوم رفتیم و در زدیم

که یکی از سال بالایی ها که احتملا دوست آنتونیا بود درو باز کرد

_ بفرمائین بانوهای جوان

رفتیم تو و لباسامون رو آویزون کردیم و دنبال دوستامون گشتیم.

کاترین و کلارا و هانا رو دیدیم که دارن حرف میزنن. به سمتشون رفتیم

کاترین خواهر کوچیکتر کلارا بود که یکسال اختلاف داشتن ، کاترین

خجالتی و مهربون با موهایی خرمایی و چشمای قهوه ای بود . کلارا

مهربون و باهوش با موهای قهوه ای و چشمای مشکی بود

هانا چشم آبی بود و موهای بلوند داشت و پرحرف و فضول ولی

مهربون و دست و دلباز بود ، من خودم شبیه آندریا بودم و مثل اون

چشمای آبی و موهای بلوند داشتم که اگه کسی نمیدونست فک میکرد

ما فامیل باشیم. بچه ها وقتی مارو دیدن شروع کردن باما حرف زدن

هانا رو به من گفت:

_ دختر یکم کمتر خوشگل میکردی تا ماهم بتونیم مخ پسرا رو هم

بزنیم دیگه!

_ شانس آوردی خیلی کم خوشگل کردم یا نه کلا پسری براتون نمیموند

باهم خندیدیم که آدرین اومد به سمت ما.

_ به به ! مهمون های افتخاری مون هم که اومدن

_ سلام آدرین .

_ سلام بر ملکه آرتمیس بزرگ . چه تیپی زدی اگه یکم دلبری کنی

دل همه پسرای اینجا رو مال خودت میکنی.

_ تو هم که عالی بودی عالی تر شدی یه کاری کردی که فک نکنم

موقع رفتن اصلا دختری باقی مونده با شه که بخواد بره

خندیدیم

_ چطوری پرنسس الکساندرا

_ خوبم تو چطوری خوشتیپ خان

_ عالی عالی. خب بچه ها من میرم چیزی خواستین خدمتکارا

هستن و خوراکی ها اونجان.

من و الکس باهم گفتیم ممنون و رفت

الکس رو به من گفت

_ آرتی ببین کی گفتم این تورو دوست داره تو نمیفهمی

_ وا چرا منو دوست داشته باشه بعد خودش میدونه من یکی

دیگه رو دوست دارم که .

_ گفتنی هارو گفتم دیگه خود دانی ، حالا بیا بریم به سمت خوراکی ها

_ تازه اومدیم بزا بگذره یکم بعد

_ خب گشنمه

لپشو کشیدم

_ باشه برو یه چیزی بخور من که به تو چیزی نمیتونم بگم گوگولی

الکس رفت به سمت خوراکی ها و منم اونجا با بچه ها یکم حرف زدم

و رفتم یکم با کسای دیگه خوش و بش کردم .

یه دفعه نورای چشمک زن خاموش و همه جا تاریک شد

آندریا میکروفون رو گرفت و گفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
2 سال قبل

زود زود بزار تو اون‌یکی سایت جلوتر بودی 🚶🏻‍♀️

Sni
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

تنکیو

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x