قبل از اینکه مغزم فرصت تجزیه و تحلیلِ حرفش را پیدا کند، لبهایم یکباره به آماجِ بوسههایش در آمد.
دستِ لرزانش تا پشتِ گردنم پیشروی کرده و همزمان صدایِ بهت زده و لرزانی سنسرهای مغزم را فعال کرد:
– ای…اینجا چخبره؟!
کفِ دستم را چنان به تختِ سینهی هانیه کوباندم که به عقب سکندری خورده و محکم رویِ زمین افتاد.
سر چرخانده و نگاهِ مات ماندهام رویِ ملیسا ثابت ماند.
گیج سر تکان دادم.
لبهایم برای حرفزدن تکان خورد و کلامی بجزِ نامش از گلویم خارج نشد:
– ملیسا؟
نگاهِ لرزانش از چشمهایم به سمتِ لبهایم سوق داده شد.
به منظورِ گرفتنِ دستهایش از همان فاصله دست دراز کردم و صدایِ هانیه اروارههایم را به هم کوباند:
– پس…زنش تویی؟
ملیسا به آرامی خیرهام شد و تنها لب زد:
– بوسیدت!
انگار در آن لحظه کنترلِ رفتار و حرفهایم دستِ خودم نبود.
نوکِ انگشتم به آرامی رویِ لبم نشست و نگاهِ ملیسا به یکباره خیس از اشک شد!
– چه اسم قشنگی داری ملیسا خانم! حرفایِ من و آقات به گوشت رسیده دیگه نه؟
چرا خفه نمیشد؟
در این شرایط که ملیسا همچون جوجهای باران خورده و بی پناه میلرزید و نگاهش را یک دم از لبهایم جدا نمیکرد، چرا خفه نمیشد.
به ارامی قدمی به سمتش برداشته و دستم را به سمتش دراز کردم و مستاصل نالیدم:
– بیا، بیا اینجا واست توضیح بدم دردت به جونم! نرو عقب الان میفتی!
با گامی لرزان یک قدمی که به سمتش برداشته بودم را به عقب برداشت!
نگاهش از شانه به پشتِ سرم کشیده شد، لبهایش بی حرف باز و بسته شد و همان لحظه هانیه بی مقدمه ادامه داد:
– نگران نباش قرار نیست اتفا…اتفاقِ زیاد مهمی بیفته! یه صیغهی کوتاه مدته و تموم ولی خدارو چه دیدی، شاید قسمت زد و هَووهایِ خوبی واسه هم شدیم!
اولین چیزی که به دستم رسید، یک قندانِ لب پَر شدهی کریستالی بود که میانِ دستم فشرده شده و به سمتش پرتاب کردم!
صدایِ جیغِ بلندِ هانیه و نالهی لرزانِ ملیسا در هم مخلوط شد:
– غیاث!
از بهت بیرون آمده و با دو گامِ بلند خودم را به ملیسا رساندم.
قبل از اینکه رویِ زمین اوار شود، دست دراز کرده و به ارامی بازویش را مابینِ انگشتهایم گرفتم:
– هیـس ! چیزی نیست اروم باش!
– حیوونِ عوضی چیکار میکنی؟ آخ سرمو شک…وای خون!
نگاهِ به خون نشستهام را از نگاهِ ملیسا که میخِ لبهایم شده بود جدا کرده و با غیض رو به هانیه توپیدم:
– خفه شو تا دندوناتم تو دهنت خورد نکردم.
تو چرا اومدی اینجا آخه؟ ببینمت…
شانههای کوچکش شروع به لرزیدن کرده بود.
صندلیِ فلزی را عقب کشیده و گفتم:
– بشین واست توضیح بدم!
– چیو توضیح بدی؟ من داره از سرم خون میره، زدی منو ناقص کردی داری نازِ یکی دیگه رو میکشی؟ وای مامان دارم میمیرم یکی به دادِ من برسه!
بازویم به اسارتِ انگشتهای کوچکِ ملیسا در آمد، نگاهِ خیس و دودوزنش را به چشمهایم دوخته و پچ زد:
– این چی میگه؟ صیغه…
اینبار هم بجایِ زبانِ من، زبانِ هانیه نیشِ مار شد و به جانِ ملیسا افتاد:
– آره…آره صیغه، راه خدا و سنتِ پیغمبر، بده نخواستیم گناه کنیم؟
بغضِ ملیسا به یکباره ترکید و صدایِ فریادِ بلندِ من شانههای هانیه را به عقب پراند:
– خـفه شـو بی پدر مادر! به ولای علی همین الان اگه دهنتو نبندی دندوناتو تو دهنت خورد میکنم!
برخلافِ تصورم سکوت هانیه فقط برایِ چند لحظه ادامه پیدا کرد و پس از آن با یاغی گری گفت:
– خفه نمیشم! اصلا داد میزنم همه بریزن تو این خراب شده ببینن داری چطوری با یه دختر بی کس و کار رفتار میکنی!
به سمتش خیز برداشته و بی توجه به صدایِ جیغِ بلند و گوش خراشش، پارچهی پیراهنش را مابینِ انگشتهایم گرفته و پر از حرص لب زدم:
– حفه شو، خفه شو دهن لامصبتو ببند، ریدی تو زندگیم دست بردار نیستی، گمشو برو بیرون!
شال از رویِ سرش تا رویِ شانههایش سر خورد و با گریه جیغ زد:
– چیکار میکنی؟ نمیرم ولم کن…آی سرم!
حرص تا جمجمهام بالا امده بود!
بی توجه به نگاهِ خیرهی دیگران که نظاره گرِ جنجالِ میانمان بودند، پارچهی مانتواش را رها کرده و پر از حرص لب زدم:
– قلم میکنم پاتو اگه یه بار دیگه دور و بر من و زندگیم پیدات بشه!
باریکهی خونِ رویِ شقیقهاش را با نوکِ انگشت زدود، پوزخندی تحویلم داده و لب زد:
– حالا دیگه آبروت بین کسبه و اهلِ محلتون رفته، از فردا نقلِ دهنِ در و همسایست که اقا غیاث با وجود داشتنِ زن به یه نفر دیگه پیشنهاد صیغه داده!
اینکه هنوز ایستاده بودم و اراجیفش را گوش میدادم برایم عجیب بود.
اهسته لب زدم:
– برو…هر گوهی دلت میخواد تناول کن!
قطرهی اشک رویِ گونهاش پایین چکید، نوکِ انگشتش را به ارامی رویِ لبِ پایینش حرکت داده و با نیشخند زمزمه کرد:
– میرم ولی بدون که برمیگردم!
راستی…طعمِ لبات…خیــلی معرکست!
اییییی هانیه خیلی حرومزادس😡