اگر به صدرا میگفتم، حرفم رو قبول میکرد یا مسخرهم میکرد؟
گاهی آدما توسط خودشون، تا گردن در باتلاقی فرو میرن که مثل مکندهای قوی، اونارو داخل میکشه و تا مرز خفگی میبره.
دقیقاً مثل الانِ من…
حالا میفهمم وقتی در و همسایه و زنان روستا دور هم جمع میشدن و گاهاً از پسرانشان که دست روی دخترِ فلان بزرگِ فلان روستا گذاشته، میگفتند و حرص میخوردند از ناقصالعقلی بچههایشان برای چنین انتخاب نشدنی، یعنی چی.
همین اختلاف طبقاتی، بیشتر درد من رو تشکیل میداد.
صدرا خانوادهای بزرگ و ثروتمند داشت و من یک دختر روستایی و شاید حتی یک حرامزاده…
کابوس بود، اصلاً خودِ خودِ جهنم بود این کلمهای که کراحت و زشتی سراسرش را گرفته بود. انقدر در نگاهم تیره و تار بود که حتی جرات لب باز کردن نداشتم. زشت بود اما کسی که حاصل یک اشتباه، یا شاید یک هوس بود هم گناهی نداشت. درست مثل خودِ سیاهبختم.
یقهی چه کسی رو باید میگرفتم؟
مادری که حتی از همان اول، یک عکس سیاهسفید سهدرچهار بود، یا پدری که اصلاً مشخص نبود کیه و کجاست…؟
– دخترم، برو بشین پهلوی شوهرت براتون چای بیارم…
انقدر در فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم کی طیبه میز رو جمع کرد. متاسف برای خودم سر تکون دادم. آدم فکری، همیشه ده هیچ از بقیه عقب بود و عقبمانده هم باقی میموند.
– ممنون، حواسم پرت شد. مثلاً خواستم کمک کنم.
– نمیخواد مادر… من خودم از پس کارا برمیام. انقدر پیر نیستم که خونهنشین شم. تو هم برو یکم به خودت برس، بشین کنار شوهرت. شوهرت ماشاالله جَوون و همهچی تمومه، چشم و دلش پی توئه، خوب نیست مردت رو دلسرد کنی…
چه دل خجستهای داشت؛ همچنان برق انگشتر تک نگینِ ستاره، که توی صورتم کوبیدش و گفت نشانهی وصال خودش و شوهرم هست، چشمم رو میزد.
آب از سر من گذشته بود، حالا چه یک وجب چه صد وجب…
سری تکون دادم و ” چَشمی ” زمزمه کردم ولی ته وجودم، یک پس سری محکم به خاطر گفتن این آب از سر گذشتنها به خودم زدم. خدا میدونست چقدر دلم میخواست حرف مغز پوک و قلب دیوانهم رو یکی کنم، ولی انگار نمیشد.
طیبه یکی از آن نگاههایی که تهش خاکتوسرت خاصی بود، بهم کرد و از کنارم گذاشت.
کنار صدرا نشستم که همون لحظه صدای زنگ در به صدا دراومد!
همزمان به هم نگاه کردیم که شونهای بالا انداخت و با گفتن:
– من باز میکنم.
اجازه بلند شدن بهم نداد.
سر کج کردم و از همان دور نظارهگر شدم. در را باز کرد که ناگهان زن جوانی با شدت به بغلش پرید که صدرا تکان محکمی خورد و یا خدایی گفت.
واقعاً هم هر لحظه زندگی ما باید خدا رو صدا میزدیم تا صبر و تحمل بهمون بده؛ مثل همین الان که ته دلم زمزمه کردم:
” خدایا! این یکی رو کجای دلم بذارم؟ اصلاً کیه؟ ”
با صورت گره خورده نگاهشون کردم. زن جوان پیراهن صدرا رو چنگ زد و زیر گریه زد که من با ترس از جا پریدم.
صدای هایهای گریه کردنش خونه رو برداشته بود و من بلاتکلیف، نمیدونستم اصلاً چیکار کنم.
لبمو تندتند زیر دندان جویدم ولی باز هم جلو نرفتم.
طولی نکشید که طیبه و پریا هم از آشپزخونه بیرون اومدن و مثل من نظارهگر شدن.
در حضور صدرا، حرف زدن هر کدومشون اضافی بود.
صدرا در را بست و بیتوجه به نگاه خیره ما، همانطور که دست دور شونه زن انداخته بود، بهسمت مبل دونفره هدایتش کرد.
قرار بود این سوپرایزهای هر روزه صدرا، دوست و رفیقهاش، کی تموم شه؟ اصلاً اینقدری که دوست زن داشت، مردها هم دور اطرافش پیدا میشدن؟
همچنان مثل ماست وارفته مونده بودم، که صدرا موهای بیرون زده دختر را مرتب کرد.
– دورت بگردم… چرا اینجوری گریه میکنی؟ حرف بزن سکتهم دادی!
دم عمیق گرفتم و توی سینه خفه کردم. خوشبین بودن در این لحظه، امری ناممکن بود. شاید یکی از دوستدخترهاش بود!
ولی نه، امکان نداشت. حداقل انقدر دیوانه نبود که جلوی چشم من قربون صدقهی معشوقهی سابقش بره.
هقهق زن بیشتر شد که صدرا با نگرانی گفت: نازی اتفاقی برای کسی افتاده؟ محسن کجاست؟ مامان بابا خوبن؟
نازی؟
لبم را زیر دندان له کردم از شرم فکری که در سرم آمد…
خدا منو ببخشه برای این افکار غلط…
من این زن رو قبلاً ندیده بودم، ولی بارها اسمش رو از دهان کسری، به عنوان عمه نازی شنیده بودم. صدرا هم قبلاً گفته بود خواهر کوچکترِ نازنین نامی داره.
نازنین با گریه دماغش را گرفت و گفت.
– هیچکی طوریش نشده… همه سالمن.
و دوباره گریه…
صدرا لیوان آب را از طیبه گرفت و همانطور که به نازنین میداد، با محبت گفت:
– بخور اینو عزیزم، هر وقت آروم شدی تعریف کن چی شده، نمیخواد الان حرفی بزنی.
نازنین یا همان خواهرشوهر ناشناختهم، بعد از مدتی کمی آرام گرفت و بالاخره سرش را بالا گرفت، در تیررس نگاهش من بودم.
اشکهاشو سریع پاک کرد و اخمهاش ناگهان چنان در هم شد که قدمی به عقب برداشتم.
زیر چشمی صدرا رو دیدم که چنگی به موهاش زد و پوفی کشید.
یک لحظه به خودم شک کردم که نکنه کار اشتباهی انجام دادم و خواهر صدرا ازم کینه داره!
زیر خیرگی چشمای سیاهش، سلام آرومی زمزمه کردم که فقط سر تکون داد.
جوری سر تا پام رو جزءبهجزء بررسی کرد، که هزاربار آرزو کردم کاش از اومدنش خبر داشتم و اجازه نمیدادم با این ظاهر آشفته و صورت بیروح ببینتم.
با مکث سرش رو چرخوند و با اون صدای تو دماغی شده که به خاطر گریه بود گفت:
– اصلاً یادم نبود ازدواج کردی. فکر کردم تنهایی که اومدم… بهتره برم.
کیفش رو برداشت که صدرا مچ دستش رو محکم گرفت.
– کجا؟ بشین ببینم…
و بعد رو به طیبه گفت:
– امروز دیگه جایی نمیرم.
و این یعنی هرچه زودتر باید به خانههاشون میرفتن.
خواهر صدرا بدخلق تلاش کرد دست صدرا رو پس بزنه.
– داداش! دستم رو ول کن… دلم نمیخواد جایی باشم که صاحبخونه ناراضیه.
صدرا پوزخندی زد و من ماتم برد. منظورش به من بود! پس خواهرشوهر، خواهرشوهر که میگفتن همچین موجودی بود.
جز یک سلام، کلامی رد و بدل نشده بود که اینطور برداشت کرده بود.
طیبه و پریا سریع رفتن و صدرا محکم خواهرش را روی مبل نشاند.
– بشین ببینم دختر… آتیشبیار میخوای بشی؟ صاحبخونه کیه که از اومدنت ناراضی باشه؟ من که داداشتم یا زنم که همین الان به چشم دیدیش؟
چونه نازنین از خشم و بغض میلرزید. ضربهای به تخت سینه صدرا زد.
– متنفرم از اینکه طوری رفتار میکنی که از دیدنم خوشحالی!
صدرا با تعجب گفت:
– لعنت بر شیطون! نازنین دیوونه شدی؟ من چرا باید از دیدن یه دونه خواهرم ناراحت بشم؟ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده…
نازنین پوزخند صداداری زد، در همون حین بلند شد و به سمت در رفت.
– آره دیوونه شدم! از دست همتون دیوونه شدم… تو، اصلان، محسن بیعرضه، بابا! این همه مرد تو زندگی من هست ولی چه بدبختم که نمیتونم رو یکیشون حساب باز کنم.
بابا که از بس سطح خانوادگی محسن رو میزنه تو سرم، جرات نمیکنم حرفی به زبون بیارم… اصلان که سر و تهِشو بزنی، یا شرکته یا توی این کشورا دنبال جلسه و قرارداد بستن… تو هم که از وقتی که با این دختر ازدواج کردی، یه بار نپرسیدی مردم یا زندهم… باید از همهچی شانست بیاره!
تو جملهی آخرش، “تو هم” رو با بغض شدیدی ادا کرد که یه لحظه، خودِ بیتقصیرم رو شماتت کردم که شاید دلیل کوتاهی صدرا من باشم!
ناخن انگشتم رو از استرس زیر دندان جویدم و همچنان نظارهگر موندم.
دستش به در نرسیده، صدرا با زرنگی زودتر کلید رو چرخاند و در رو قفل کرد.
– مگه بودی که بهت سر بزنم؟ دو هفته نیست از ترکیه برگشتی! گرفتار بودم خواهرِ من، وگرنه تو که عزیزِ جونمی…
دستگیره در رو عصبی بالا و پایین کرد.
– همتون دروغ میگین… مگه بابا همیشه نمیگفت نفسم به نازنینم بستهس؟ پس چرا سالی یه بار به زور میبینمش؟ مگه محسن قول نداد نذاره آب تو دلم تکون بخوره؟ پس چی شد؟ من به خاطرش از همه چی گذشتم… تو روی بابا وایسادم چون مطمئن بودم قولش قوله، ولی اون حتی عرضه نداشت از زنش جلوی بقیه دفاع کنه. تو هم مثل اونا دروغگویی… کجا بودی که امروز مادر و خواهر محسن، عزیزِ جونت رو زیر بار حرفاشون شکستن و لگد مالش کردن؟
“عزیزِ جان” آخر رو طوری با طعنه و غیض گفت که عضلات صورت صدرا از خشم منقبض شد.
– باز اون خانوادهی محسن حرف اضافه زدن؟
– حرف اضافه زدن؟ کجای کاری برادر من… یه جوری منو شستن و پهن کردن که دلم میخواست آب شم برم تو زمین. بعد دو سال زندگی، واسه اولینبار یه تک پا رفتم تا ترکیه، از دماغم درآوردن.
عصبی لگدی به در زد و جیغ کوتاهی کشید.
– اصلاً حق دارن هرچی بگن! یه دختر بیکس و کار گیرشون اومده، باید چپ برن و راست برن بزنن تو سرش و به غذا خوردنشم گیر بدن… یه تولد گرفتم، بابا نه خودش اومد نه اجازه داد مامان بیاد، تو و اصلان هم که کار رو بهونه کردید، پیش همشون خار و خفیف شدم. اونا آدم نیستن، شما هم خوب بلدید بهونه دستشون بدید.
انگار حضور من رو فراموش کرده بود که دوباره زیر گریه زد و همون گوشه، کنار در روی زمین نشست.
صدرا چنان با این حرف آتیشی شد که یه لحظه حس کردم الانه سکته کنه.
– خیلی بیجا کردن… دختر همهچی تموممون رو دادیم به پسر یه لا قباشون، سر تا پای کل خانوادهش اندازه سپر یکی از ماشینهای من نمیارزه! بد کردیم هم دختر دادیم هم دست محسن رو بند کردیم تو شرکت که الان داخل آدمیزاد شده؟
راست میگی، همش تقصیر ماست… مخصوصاً من که با وجود مخالفتهای همه، پا درمیونی کردم و گفتم پول همهچیز نیست و شخصیت و خانواده هم مهم هستن، ولی انگار همین یه مورد رو هم نداشتن…
سر و صداشون زیاد بود، کسری بیدار شده بود و همونطور که چشماشو میمالید گفت:
– کچابک….چه خبله سَلَم لَفت… باز دعوا کردید؟
قبل از اینکه من چیزی بگم، چشمش به نازنین افتاد و جیغ خوشحالی کشید.
– عمه نازی!
نازی هولزده رویش را به سمت دیوار کرد تا اشکاش رو پاک کنه، در همون حین گفت:
– جان عمه… بیا دورت بگردم…