رمان اردیبهشت پارت ۱۱

4.4
(19)

 

 

یکی دیگه از هنرپیشه ها پرسید :

 

– میشه عکس بگیریم با هم ؟

– بله ، حتماً !

– می ذارمش اینستاگرام ! عب نداره ؟

– اگه برای پیج شما عیبی نداشته باشه … از نظر من مشکلی نیست !

 

خنده ای دسته جمعی و دوستانه جمعیت رو گرفت .

 

چند دقیقه ی بعد صرف رد و بدل کردن امضا و گرفتن سلفی های دسته جمعی یا دو نفره شد .

 

فراز خوشحال بود که در اون جمع حضور داره … بهش حس خوب میداد . اونو یاد خودش می انداخت .

 

سالها قبل که دانشجوی دانشکده ی هنر بود و با سری پر از سودا و بلند پروازی روی همین سکو تمرین می کرد . حرف های خوب می شنید … حرف های بد می شنید … حرف های ناامید کننده !

 

می تونست حال این بچه ها رو درک کنه . که یک حرف … یک نظر … یک انتقاد مثبت چقدر می تونست روشون تأثیر بذاره !

 

امیر علی چند بار کف دستاشو بهم کوبید و بعد با صدای بلند گفت :

 

– بسه دیگه بچه ها … برگردین سر تمرین ! آقای حاتمی هم مهمونِ افتخاری ما شده که اکت شما رو ببینه … نه که بهتون امضا بده !

 

بعد هر نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند :

 

– کمال خان کجاست ؟ بگید بهش پذیرایی کنه از مهمانمون !

 

چند دقیقه ی بعد بازیگرا دوباره روی صحنه برگشتن و سر جای خودشون ایستادن .

 

فراز و امیر علی هم روی صندلی ها نشستن . آبدارچی براشون توی لیوان های کاغذی ، قهوه برد . تمرین دوباره شروع شد … فراز با دقت به صحنه نگاه می کرد .

 

دختره یه جورایی تمرکز حواس نداشت … مشخص بود ! امیر علی خندید و گفت :

 

– در واقع بهتر بازی می کنه … تو رو دیده دستپاچه شده !

 

– بی استعداد بودن با بی تجربه بودن فرق داره امیر ! این دختره بی تجربه است … باهاش کار کنی ، درست میشه !

 

– ممکنه ! … ولی به پای نسل ما نمی رسن !

 

فراز خیره به صحنه ، لبخند زد :

 

– ما هم که بودیم … فکر می کردیم به پای نسل قبل نمی رسیم !

 

– رسیدیم ؟

 

– نرسیدیم ؟!

 

امیر علی چیزی نگفت . فراز جرعه ای از قهوه ی داغش رو نوشید … بعد گفت :

 

– محصولی رو یادته ؟ … یک بار دورانِ دانشجویی اومد سر تمرینمون … بهم چی گفت ؟

 

– آره ! گفت دورانِ سوپر استارهای چشم رنگی گذشته ! از مد افتاده ! … یادمه خیلی بهم ریختی !

 

– خیر سرش استادم بود … ولی فقط با حرفاش روی مخم راه می رفت ! دو سه سال قبل هم به گوشم رسید توی یکی از مصاحبه هاش ، نظرشو درباره ی هنرجوهاش پرسیده بودن … در مورد من گفته بود چون حالت صورتم شبیه سادیسمی هاست ، موفق شدم ! البته نظرش رو سانسور کرده بودن !

 

شونه های امیر علی از خنده ی تو گلوییش تکون خورد .

 

– واقعاً ؟!

 

– یک ماه پیش بهم پیشنهاد کار داد … با چه دستمزد خوبی ! فکرشو بکن … برای بیست دقیقه فیلمبرداری مفید … تا هشتصد میلیون بالا رفت !

 

– قبول کردی ؟

 

– البته نه ! با خوشحالی ردش کردم ! داشت می سوخت از کارم ! می گفت تو هنرجوی من بودی … من آدمت کردم !

 

– بد هم نگفته ! هیشکی با قربون صدقه شنیدن پیشرفت نکرده … وجود همین آدمای لاشیه که آدمو ترغیب می کنه هی بری جلو !

 

– آره … ولی بعضی وقتا هم شنیدن بعضی چیزا خیلی دردناکه !

 

امیر علی از گوشه ی چشم نگاهش کرد و با لبخند گفت :

 

– اینا رو میگی که با هنرجوهام درست حرف بزنم ؟

 

– اوهوم !

 

– درست حرف می زنم ! توقعم ازشون ندارم ! با این وضعیت مالی که درست شده برام … پووف !

 

نفس عمیق و کلافه اش رو فوت کرد بیرون و کف دستش رو روی ریشش کشید :

 

– این هیچی … نمایشنامه نوشتم ، اصلاً محشر ! میخواستم گروه ببندم بره برای جشنواره ! ولی سرمایه گذار ندارم ! اونایی هم که هستن … درست خرج نمی کنن ! پول به هنرپیشه نمی دن !

 

فراز از گوشه ی چشم نگاهش کرد و باز کمی قهوه نوشید .

 

– جدی ؟!

 

– عمر من که تباه شد سر عشقم به تئاتر ! باز تو خوب بودی که جدا شدی رفتی بالا بالاها !

 

– میخوای من سرمایه گذارت بشم ؟!

 

امیر علی جا خورد … نیم تنه اش رو چرخوند به سمت فراز و با چشم هایی کاملاً مضنون بهش نگاه کرد :

 

– ها ؟!

 

– متن نمایشنامه ات رو برام بفرست . اگه خوشم اومد ، تهیه کننده ات میشم ! بازی هم می کنم برات !

 

– اسکل کردی منو ؟

 

– نه !

 

– جدی می گی ؟

 

– جانِ تو !

 

امیر علی کاملاً جا خورده بود . هاج و واج پرسید :

 

– میخوای از سینما کامبک کنی تئاتر ؟!

 

– اتفاقاً پیشرفته ! هر کاری هم که بکنی … تئاتر کلاس خودش رو حفظ کرده ! حالا فکراتو بکن … اگه قبول کردی میتونی …

 

– من فکرامو بکنم مرد حسابی ؟! معلومه قبول می کنم ! نوکرت هم هستم !

 

فراز خواست چیزی بگه که صدای ویز و ویز موبایلش از توی جیب شلوارش بلند شد . دست برد و موبایلش رو در آورد و با دیدن شماره ی محسن … پاسخ داد :

 

– جانم ؟

 

– الو فراز ؟ خوبی ؟

 

فراز دستش رو جلوی دهانش گرفت و توی گوشی پچ پچ کرد :

 

– من جایی هستم ، نمی تونم راحت حرف بزنم . اگه ممکنه بعداً تماس …

 

محسن با کلافگی پرید میون حرفش :

 

– ممکن نیست … نخیر ! هر جا هستی ، سر خودت رو خلوت کن حرف بزنیم !

 

فراز یه جورایی به دلشوره افتاد . محسن خیلی بهش نزدیک بود و همیشه بهش کمک می کرد تا گیر و گورهاشو بر طرف کنه … ولی معمولاً برای احوالپرسی زنگ نمی زد ، مگر کار مهمی می داشت . توی گوشی زمزمه کرد :

 

– یه لحظه صبر کن !

 

و بعد رو به امیر علی ببخشیدی گفت و از روی صندلی بلند شد و جایی انتهای سالن رفت . اونجا می تونست راحت تر صحبت کنه .

 

– چی شده محسن ؟

 

– من بگم چی شده مرد حسابی ؟ من از کجا بدونم ؟! تو و ارمغان خانم زیر گوش من هزار حرف نگفته دارید … آدم حسابم نمی کنید که در جریانم بذارید …

 

فراز نفس محکمی کشید . محسن ادامه داد :

 

– مثل آدم بگو فراز … بین تو و ارمغان چه حرفی پیش اومده ؟

 

– هیچی !

 

– برای هیچی باهات قهر کرده الان ؟!

 

فراز به فکر فرو رفت . ارمغان باهاش قهر بود ؟ … نمی فهمید ! از دو هفته ی قبل که خونه ی محسن اون رو دیده بود … دیگه خبری از هم نداشتن . برای چی ارمغان باید باهاش قهر باشه ؟!

 

– من خبر ندارم

 

– خانواده ی این پسره ، نامزدش اومدن برای حرف و اینا . قرار شد آخر همین هفته عقد بشن . یه جشن جمع و جور و خانوادگی هم می گیریم توی خونه . بهش گفتم زنگ بزنه دعوتت کنه … ولی طفره رفت . تهشم گفت فراز با من بد رفتاری کرده و من نامزد کردم بهم تبریک نگفته و … چه می دونم ! همین حرفا !

 

– خب …

 

– تو که ارمغانو می شناسی … آدمیه به خاطر این حرفای خاله زنکی قهر کنه از تو ؟!

 

فراز جوابش رو نداد … دست کشید پشت گردنش .

 

– اگه چیزی بین شما هست … می خوام که بدونم فراز ! همین حالا !

 

– بهت می گم …

 

– بگو !

 

– وقتش بشه می گم !

 

نفس عمیق و کلافه ی محسن … فراز ادامه داد :

 

– امروز هم میرم دیدن ارمغان … از دلش در میارم ! بذار … بذار فکر کنم اول ! باشه ؟

 

تماسش با محسن بلاخره تموم شد .

 

موبایلش رو دو سه بار کف دستش کوبید و فکر کرد … .

 

هر چقدر هم که می خواست سهل انگار باشه ، بازم نمی تونست این قهر عجیب و غریب ارمغان رو برای خودش تفهیم کنه . دلش شور می زد .

 

بی اختیار به آرام فکر می کرد و نمی تونست ذهنش رو ازش دور کنه .

 

از آخرین باری که آرام رو دیده بود چقدر می گذشت ؟ حالا حالش چطور بود ؟ آروم شده بود ؟ اگه باز فرازو می دید چه واکنشی از خودش نشون می داد ؟! …

 

هر چی ! …

 

توی دلش به خودش جواب داد ، هر واکنشی ! اون امروز می رفت به دفتر ارمغان تا ببینه اون طرف چه خبره . آرام رو می دید … باید ذهنش رو به آرامش می رسوند .

 

با این فکر ، نفس عمیقی کشید و بعد موبایلش رو دوباره توی جیبش چپوند . نیم ساعتی دیگه می تونست با امیر علی باشه … بعد بر میگشت به خونه اش …

 

برای امروز عصر باید حتماً صورتش رو شیو می کرد و لباس های خوب می پوشید !

***

ساعت هفت و نیم بود که بلاخره به خونه رسید .

کلید انداخت توی قفل و در حیاط رو باز کرد و وارد شد . خسته و گرسنه بود . طول حیاط رو لی لی کرد و دم در کفش های آل استارش رو از پا در آورد و وارد شد . بلافاصله صدای غرغرهای مادرش رو شنید :

 

– امیر رضا … الهی ذلیل نمیری ! رومیزی رو چرا کج می کنی ؟ برو یه گوشه بشین !

 

آرام خنده اش گرفته بود از اینهمه حرص و جوش خوردن مادرش و در عین حال تعجب کرده بود که چه اتفاقی افتاده اینقدر خونه تر و تمیز شده !

 

روکش کوسن ها عوض شده بود و رومیزی ترمه ی قدیمی مامان وسط میز پهن شده بود ! امیر رضا بهش سلام کرد . آرام پرسید :

 

– سلام ! چه خبره اینجا ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

ممنون قاصدک پاییز♥️♥️♥️

...
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

♥️♥️
عصر ها دیگه پارت نداریم قاصدک پاییز؟؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x