رمان اردیبهشت پارت ۱۷

4.4
(24)

 

 

ارمغان دنبال آرام رفت و دوباره دست چپش رو گرفت .

 

– فردا بهت زنگ می زنم . باشه ؟

 

آرام نمی خواست بیشتر از اون جلوی چشم های فراز بمونه … الکی سر تکون داد و درو باز کرد و رفت بیرون .

 

فراز از لای در دویست و شش سفیدی رو دید که آرام سوارش شد … داشت چه اتفاقی می افتاد ؟ … زیر گوشش داشت چه اتفاقی می افتاد و خبر نداشت ؟!

 

بی اختیار به سمت در هجوم برد که ارمغان یکدفعه مقابلش پرید :

 

– فراز !

 

– اون کی بود ؟!

 

ارمغان دستاشو گذاشت روی شونه های اون … تقریباً التماس کرد :

 

– حرف می زنیم … بهت می گم !

 

– دارم می گم کی بود که الان …

 

– تو رو خدا ! آبرومون می ره … آبروم می ره ! فراز جانم … کوتاه بیا !

 

نگاه فراز به سختی از درِ بسته جدا شد و نشست توی چشم های غرق در آرایش و التماس ارمغان .

 

ارمغان نفس تندی کشید … خواست باز هم چیزی بگه که خواهر شوهرش اومد توی حیاط :

 

– ارمغان جون کجا موندی تو ؟ همه سراغت رو می گیرن ! باید برقصی با افشار !

 

ارمغان مکثی کرد … با تأخیر نگاهش رو از فراز گرفت و از کنارش گذشت و به داخل برگشت .

***

همه ی شب رو کابوس می دید … کابوس های عجیب و غریب و بی سر و ته . کابوس مرده ها و زنده ها … کابوس چیزهایی که واقعی نبودند یا بودند .

 

یک بار دختر بچه ای شده بود که توی حیاط می چرخید و بازی می کرد . یک بار مادر بزرگش که حالا مرده بود رو می دید که داشت موهاشو شونه می زد . یک بار خواب مار می دید … یک بار خواب زلزله .

 

و بعد از همه ی اینا خواب آدمی رو دید که چشم های خاکستری داشت و اونو کتک می زد و لباسهاشو توی تنش پاره می کرد .

 

صدای زنگ موبایلش که بلند شد … ناگهان از خواب پرید .

 

داغ بود و منگ … انگار که داشت توی یک آتیش نامرئی می سوخت . نمی دونست ساعت چنده .

 

کند و بی رمق دست بالا برد و موبایلش رو از زیر متکا برداشت و جواب داد :

 

– الو ؟

 

– الو ، آرام جون ؟ … حالت خوبه ؟

 

چند لحظه طول کشید تا اینکه آرام تونست ذهن بیمار و تب زده اش رو به کار بندازه و تشخیص بده این صدا ، صدای ارمغانه . با بی حالی چشم هاشو بست و دوباره روی تختش ولو شد .

 

– آرام جون ؟ … الو ؟ هستی ؟

 

– بله … سلام !

 

– سلام عزیزم ، ببخش مزاحمت شدم . میخواستم بذارم فردا که اومدی دفترم حرف بزنیم … ولی طاقت نیاوردم . می شنوی صدامو آرام ؟

 

آرام با بی حالی تأیید کرد :

 

– می شنوم !

 

– می شه امروز یه جایی قرار بذاریم و همو ببینیم ؟

 

– نه !

_ خواهش می کنم !

 

آرام نفس عمیقی کشید :

 

– ببخشید ارمغان جون … ولی نمی تونم ! حالم خوب نیست ! مریضم !

 

ارمغان سکوت کرد … آرام با لحنی تب دار و هذیون آلود تکرار کرد :

 

– مریضم ، تب دارم ! … حالم خوب نیست ! ببخشید ! ببخشید !

 

و گوشی رو قطع کرد و دوباره به خوابی عمیق فرو رفت … .

 

فصل ششم :

 

ساعت ده شب بود که بعد از یک گشت و گذار بی سرانجام با افشار توی بازارها ، از ماشینش پیاده شد ، خسته و افسرده با کلیدش در حیاط رو باز کرد و وارد حیاط شد . افشار براش تک بوقی زد … به زور لبخندی روی لب هاش آورد و دستش رو تکون داد و بلافاصله در رو بست .

 

افشار می خواست با هم روز تعطیل خوبی داشته باشن ، ولی اون نمی تونست . ذهنش مدام درگیر آرام بود … هر کاری می کرد نمی تونست اونو فراموش کنه .

 

در چوبی ورودی رو باز کرد و وارد شد . نمی دونست محسن خونه است یا نه … براش مهم هم نبود . فقط تصمیم داشت یکراست به اتاقش بره و بخوابه .

 

کفش های پاشنه بلندش رو از پا کند و فیلتر ورودی رو طی کرد و بعد سر جا ایستاد .

 

محسن خونه بود … بیدار بود … و تنها هم نبود ! فراز هم بود !

 

هر دو مرد نشسته بودند روی کاناپه های راحتی مقابل تی وی خاموش و در سکوتی ناراحت کننده ، سیگار می کشیدند .

 

این چیزی نبود که ارمغان انتظارش رو داشت … ولی به خودش اجازه ی جا خوردن هم نداد . گفت :

 

– سلام !

 

سرفه ای کرد .

 

صدای سلامش در اون سکوت سنگین خیلی گوش خراش و زننده به نظر می رسید .

 

فراز هیچ واکنشی نشون نداد … حتی سر بلند نکرد تا نگاهش کنه . ولی محسن گفت :

 

– علیک سلام ! افشار رفت ؟

 

– آره !

 

– بیا بشین … شام خوردی ؟

 

ارمغان باز هم سرفه ای کرد :

 

– بیرون شام خوردم ! … من می رم بخوابم ، خسته ام ! فردا دادگاه …

 

– بیا بشین !

 

ایندفعه فراز بود که دستور داد … ارمغان سکوت کرد . فراز خاکه ی سیگارش رو توی زیر سیگاری تکون داد و به مبل مقابلش اشاره کرد و ادامه داد :

 

– زیاد وقتت رو نمی گیرم !

 

ارمغان نگاه مرددی به محسن انداخت … محسن با حرکت تند چشم بهش علامت داد که معطل نکنه و بشینه .

 

ارمغان نفس عمیقی کشید … جلو رفت و روی مبل مقابل فراز نشست .

 

فراز هنوز هم نگاهش نمی کرد . محسن گفت :

 

– چای میخوری یا قهوه ؟

 

ارمغان گفت :

 

– هیچی نمی خوام !

 

محسن اخم هاشو توی هم کشید ، از جا بلند شد و غر زد :

 

– یه کوفتی باید بخوری بهرحال !

 

و همون طوری غر غر زنان از اونها دور شد و توی آشپزخونه رفت . مشخصاً رفته بود تا ارمغان و فراز تنها باشن و راحت حرف بزنن .

 

ارمغان پای راستش رو انداخت روی پای چپش … به پشتی مبل تکیه زد و نگاهش رو به فراز دوخت .

 

فراز عصبی و گرفته بود . یک شلوار کتون سورمه ای و تیشرت پوشیده بود و بر خلاف همیشه خیلی به خودش نرسیده بود . آخرین کام رو از سیگارش گرفت ، فیلتر سوخته رو توی زیر سیگاری رها کرد و بعد بدون مقدمه پرسید :

 

– تو می دونستی ؟

 

ارمغان موند چی بگه … می دونست ؟ نمی دونست ؟ … بعد نفس عمیقی کشید :

 

– کم و بیش !

 

فراز از ناراحتی چشم هاشو بست و تکرار کرد :

 

– کم و بیش ؟!

 

– یه مدتی قبل بهم گفته بود یکی اومده خواستگاریش که … خب ! نمی دونم چرا از حرفاش حس کردم طرف به دلش نشسته ! ولی همون وقتا هم می گفت میخواد جواب رد بده به پسره ! … نمی دونم یهو چطور جدی شد همه چی ! چون از منم …

 

– عقد کردن ؟

 

– نمی دونم !

 

فراز نگاه تندی بهش انداخت :

 

– تو خودت گفتی که جدی شده !

 

ارمغان چشم هاشو باریک کرد و با حالتی جدی و مچ گیرانه … پرسید :

 

– اصلاً گیریم عقد کرده باشن … مشکلی هست مگه ؟!

 

فراز با ناباوری نگاهش کرد و بعد خندید :

 

– منو ببین یک ساله زندگیمو سپردم دست کی ! مشکلش رو نمی دونی ؟!

 

– نه ! فکر می کردم خوشحال بشی اگه بدونی عاقبت بخیر شده !

 

– به نظرت فردا بر میگرده سر کار ؟!

 

ارمغان باز هم با غافلگیری سکوت کرد … چون نمی دونست ! آرام واقعاً برمیگشت به دفترش یا نه ؟ دیشب اینقدر متنفر نگاهش می کرد که … بعید می دونست . فراز از سکوتش پاسخ گرفته بود که نفس عمیقی کشید :

 

– خیلی خب … حالا برو !

 

ولی ارمغان نرفت … سر جا موند و نگاه کرد به فراز که خسته بود … سرش رو خم کرده و کف دستاشو روی چشمای داغش گذاشته بود .

 

– من … فکر کردم که باید بهت بگم ، ولی …

 

فراز نگاه تندی بهش انداخت و با عصبانیت حرفش رو قطع کرد :

 

– ولی نگفتی ! … بهر دلیلی نگفتی ! … و من …

 

– فراز …

 

– من بهت گفته بودم ارمغان … خواهش کرده بودم مراقبش باشی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x