رمان اردیبهشت پارت ۳۵

4.3
(24)

 

 

برای دقایقی آرام هیچ کاری نکرد . همونطوری نشسته لبه ی تختخوابش ، با دستهایی که روی پاهاش گذاشته بود و نگاهی بی حالت به درِ بسته …

 

گریه نمی کرد … چون گاهی احساسات آدمیزاد پیچیده تر از اون چیزی می شه که واکنش مناسب بدن رو با خود همراه کنه .

 

گاهی آدم با همه ی وجود بدبخته ، ولی در ظاهر همچنان عادی .

 

گاهی حتی آدم از نظر احساسات یک آدم مرده است ولی از نظر بیولوژیکی کاملاً سالم .

 

آرام هم …

در اون لحظه احساس آرامش داشت … برای خودش هم عجیب بود . حتی لبخند کمرنگی روی لبش نشسته بود که نمی تونست مهارش کنه .

 

پلکی زد و از اون حالت مجسمه وار خارج شد … دست برد و لقمه ای که ملی خانم براش پیچیده بود رو برداشت و خورد .

 

با خودش فکر کرد : چقدر دستپخت مامان ملی عالیه ! مثل همه ی کاراش !

 

لقمه رو آروم آروم جوید و همزمان توی ذهنش فکر می کرد باید حمام کنه … سه روز بود که حمام نرفته بود .

 

یقه ی تیشرتش رو گرفت و کشید و بدنش رو بو کرد . با خودش فکر کرد : وقتی پیدام کردن ، نباید کثیف باشم !

 

با این فکر از جا بلند شد … رفت و از توی کمد حوله اش رو برداشت . در اتاق بی هوا باز شد … ملی خانم اومد داخل .

 

– آرام جون ؟

 

آرام چرخید به طرفش و کمرش رو صاف گرفت … سعی کرد لبخند بزنه .

 

– جانم ؟

 

– احمد چی می گفت بهت ؟

 

– هیچی !

 

ملی خانم آشفته بود ، قلبش نا آروم بود . بازم جلوتر رفت و به آرام نزدیک شد و گفت :

 

– گول حرفاشو نخوری ها … هر چی می گه ، برای خودش می گه ! ما همین روزا می ریم شهرستان ، خونه ی خاله ات . بعد من اونجا خیاطی می کنم . وام می گیرم …

 

آرام پرید وسط حرفش : مامان !

 

 

ملی خانم ساکت شد . آرام بزاق دهانش رو قورت داد … گفت :

 

– هیچی نگفت ، فقط … همون حرفای قبلی ! منم … می خوام برم دوش بگیرم !

 

ملی خانم هیچی نگفت ، ولی باور نکرد . باور نکرد چون آرامی که سه روز بود با جنازه هیچ فرقی نداشت … یهو شروع کرده بود به لبخند زدن !

 

آرام حوله اش رو برداشت . از کنارش گذشت و وارد حمام شد . توی رختکن با آرومی و احتیاط لباس هاشو در آورد . پیش خودش فکر کرد اگه همه ی مرده ها می تونستن خودشون رو غسل بدن … حتماً خیلی به بدنشون احترام می ذاشتن .

 

اون هم فکر می کرد وقتشه به بدنش احترام بذاره … به بدنی که یک سال و چهار ماه بار حقارتی رو به دوش کشید که با هیچ آبی شسته نشد .

 

دوش رو باز کرد و زیر جریان آب گرم ایستاد . اجازه داد آب مثل یک دستِ مهربان همه ی زخم های نامرئی بدنش رو نوازش کنه .

 

باز پیش خودش فکر کرد : شاید این تنها راهه … ولی سخته ! خیلی سخته !

 

با خودش فکر کرد … کاش همه چی همون بار اول تموم می شد . همون اولین باری که دستش به سمت تیغ رفت و رگش رو برید … اگه می مرد ، الان تموم شده بود !

 

تا الان حتی گریه های مادرش هم تموم شده بود . شب اول قبر خودش هم تموم شده بود … همه ی حقارت هاش تموم شده بود !

 

حتماً تا الان بدنش پوسیده بود … استخوناش از گوشت و پوست لخت شده و مورچه ها توی کاسه ی چشماش خونه ساخته بودن .

 

ولی حیف … همه چی کش اومد ! کش اومد تا اینجا !

 

پلکاشو روی هم فشرد و موهای خیسش رو محکم از دو طرف کشید . دلش داشت می ترکید … سخت بود ، ترسناک بود ! زانوهاش می لرزید . ولی باید تموم می کرد … نباید پا پس می کشید .

 

نفس عمیقی کشید . آب رفت توی بینیش و راهِ نفسش به سوزش افتاد . سرفه کرد و از روی رف حمام ، تیغ ریش تراشی پدرش رو برداشت .

 

سخت بود … سخت بود … سخت بود ! مردن همیشه سخت بود … توی هر سنی … تحت هر شرایطی ! ولی فقط یک لحظه بود … یا یک دقیقه !

 

بعدش دیگه تموم می شد همه چی ! عدم بود … نبودن … تموم شدن !

 

آرام این تموم شدن رو می خواست !

 

توی دلش گفت : عجله کن آرام ! تو قبلاً یک بار دیگه هم این کارو کردی … نباید برات سخت باشه !

 

 

لبه ی تیزِ تیغ نرم و محتاط روی مچش نشست و رگش رو بوسید … فقط کافی بود یک بار اونو بکشه … عین چوب ویولون روی آرشه …

” عجله کن آرام … عجله کن ! ”

 

و واقعاً در لحظه تصمیمش رو گرفت و خواست کارو تموم کنه … ولی در حمام باز شد .

 

تیغ از دستش رها شد و افتاد کف زمین . قلبش محکم می کوبید … یکی اومده بود توی رختکن .

 

– کیه ؟!

 

صداش می لرزید … خطوطِ بدن مادرش رو روی شیشه ی مشجر تشخیص داد .

 

– منم آرام جان …

 

چند لحظه سکوت … باز دوباره گفت :

 

– اومدم پیراهنِ جدیدی که برات دوختم رو بذارم بپوشی عزیزم .

 

آرام هیچی نگفت … ملی خانم ادامه داد :

 

– یک هفته است برات دوختمش … میخواستم زودتر بهت بدم ، ولی حالت خوب نبود !

 

باز هم سکوت … آرام نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون :

 

– مامان ؟

 

– جانم ؟ جانم ؟ … من دیگه می رم … تو به کارت برس ! زودتر بیا بیرون … بخار حمام نگیرتت … ضعف بکنی ها !

 

بعد آرام صدای باز و بسته شدن درو شنید … ملی خانم رفته بود .

 

آرام شوکه بود … بدنش می لرزید . اگه مادرش می فهمید که داشت چه اتفاقی می افتاد … کاسه ی سر آرام داغ شد .

 

جلو رفت و در حمام رو باز کرد و نگاه کرد به پیراهنِ نخی و لطیف که سر میخی توی رختکن آویزون بود … .

 

پیراهنی که آستین های سه ربع و دامن چیندار و یقه ی گرد داشت … زمینه اش سفید بود و گلهای ریز و زیبای روی دامنش اونو به یاد گلهای اردیبهشتی می انداخت .

 

ناباور خندید و همزمان هقی زد … .

 

چطور می خواست اون کارو بکنه ؟ … می خواست خودشو بکشه … وقتی یکی مثل مادرش رو داشت ؟ … چطور ؟ … این جنایت بود ! این نفرت انگیز بود … وقتی می دونست مادرش چشم انتظارشه که اونو توی این پیراهن ببینه !

این دنیا هنوز ارزش زندگی کردن داشت … وقتی یکی مثل مادرش هنوز عاشقش بود !

 

برگشت توی حمام … شامپو رو برداشت و به موهاش زد … نیم ساعت بعد با پیراهن مادرش به اتاقش برگشت … .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
F V
2 سال قبل

آفرین عزیزم خیلی ممنون بابت این رمان قشنگ❤

بنی
2 سال قبل

دلم ریخت

...
پاسخ به  بنی
2 سال قبل

اره واقعا

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x