فراز سر جا موند و متحیر نگاهش رو در جمع چرخوند … بقیه چه فکری در موردش کرده بودن ؟ اینکه می خواست دست روی آرام بلند کنه ؟ … چقدر مضحک !
آرام سِر شده بود … کاملاً بی حس . قرص ها تأثیر خودشون رو گذاشته بودن … دیگه خودش رو احساس نمی کرد ، و این جای خوشحالی داشت . ارمغان رو که به طرفش اومده بود پس زد و رفت به سمت مادرش .
فقط مامانش رو می خواست … فقط همون رو . خسته بود و آرزوی یک خوابِ عمیق و بدون کابوس رو توی بغلِ مامان ملی داشت . ولی صدای فراز توی سرش پیچید :
– کجا ؟!
و بعد دستی بازوشو گرفت … دستِ فراز بود .
– شلنگ تخته انداختنات تموم شد ، می ریم خونه !
آرام لال شده بود … ملی خانم هق هق می کرد … احمد مستأصل بود :
– بذار امشبه رو باشه … بهش مهلت بده ! فردا خودم میارمش …
فراز چرخید به طرف احمد … با چشمای به خون نشسته ، صدایی که سعی می کرد بالا نره :
– تو هیچی نگو احمد آقا ! بذار بقیه اعتراض کنن … ولی تو هیچی نگو !
آرام تکونی به بازوی قفل شده اش داد تا خودش رو آزاد کنه … فراز اونو سفت تر کشید و به سمت در خروجی برد . آرام مقاومت کرد . فراز لحظه به لحظه بیشتر به جنون نزدیک می شد . ارمغان مداخله کرد :
– ولش کن !
ولی فراز مصمم بود … ارمغان توی صورتش تقریباً داد زد :
– می برمش خونه ات ! ولش کن !
فراز مردد به نظر می رسید ، به حرف ارمغان اطمینان نداشت … ولی بلاخره کوتاه اومد و بازوی آرام رو رها کرد . ارمغان اینبار دست آرام رو گرفت و اونو دنبال خودش کشوند و از خونه بیرون رفت .
ملی خانم از شدت گریه تقریباً از حال رفته بود … امیر رضا بالای سرِ مادرش عین ابر بهار اشک می ریخت . محسن با احمد توپید :
– یه لیوان آب برای زنت بیار ! داره می میره !
حال احمد از همه بدتر بود … به نظر حالا تازه می تونست ببینه چه بلایی سر خانواده اش آورده .
فراز پشت سرِ آرام و ارمغان از خونه بیرون زد … اون دو نفرو با نگاهش تعقیب کرد تا از کوچه گذشتن … بعد ارمغان در ماشینش رو باز کرد و آرام رو روی صندلی نشوند .
فراز صداش کرد :
– ارمغان !
ارمغان خشمگین بود … دندون قروچه ای کرد و نفس تندی کشید … در ماشینو بست و بعد به طرف فراز رفت .
– چیه ؟!
فراز گوشه ی لبش رو به دندون گرفت ، تردید داشت … ولی بلاخره گفت :
– درو به روش قفل کنی !
ارمغان اول با حیرت … بعد یا خشم و ناباوری نگاهش کرد … بعد خشک و کوتاه خندید .
– خجالت بکش فراز !
– حتماً این کارو بکن ، چون اگه باز فرار کرد … من از چشم تو می بینم !
– واقعاً برات متأسفم !
و بعد ازش رو برگردوند ، سوار ماشینش شد و با تیک آف بلندی … از اونجا دور شد .
نگاهِ فراز همراهش کشیده شد تا انتهای خیابون . دلش داشت منفجر می شد … حالش خراب بود . نشست پشت فرمونِ ماشینش و سرش رو میون دست هاش گرفت . ای کاش اینطوری نمی شد … این خشونت ، وحشی بازی !
هر لحظه ای که می خواست شروع کنه به احترام گذاشتن ، همه چی خراب می شد … هر وقت می خواست به آرام نشون بده که از حالا همه چیز تحت فرمانِ اونه … همه چی بهم می ریخت .
ناگهان وحشتِ سیاهی به دلش ریخت … که نکنه تا آخر همینطور بمونه ؟ نکنه هیچوقت هیچی درست نشه … ترمیم نشه ! … روی این خرابی نکبت بار ، هیچ چیز جدیدی ساخته نشه !
در ماشین ناگهان باز شد … سر بلند کرد . محسن سوار شد و درو چنان محکم بهم کوبید … که پلک های فراز یک لحظه بسته شدن .
محسن عصبانی بود … عصبانی تر از همه ی روزهای قبل :
– می دونم آدم نیستی … من می دونم ، دختره هم می دونه ! ولی می تونی بعضی وقتا نقش بازی کنی که آدمیزادی … ! … ناسلامتی بازیگری ، نباید برات سخت باشه !
فراز هیچی نگفت . محسن نفس تندی کشید ، انگار سعی می کرد افسار به خشمش بزنه و خودش رو کنترل کنه . دست کشید به گوشه ی لبش ، نگاهش رو دوخت به کوچه … ولی باز هم طاقت نیاورد و دوباره شروع کرد :
– تو گه خوردی ! … گه خوردی که دختره رو به زور از خونه ی ننه باباش کشیدی بیرون ! گه خوردی که خواستی دست روش بلند کنی !
– من خواستم دست روش بلند کنم ؟!
– فراز بذار همینجا سنگامو باهات وا بکنم ! تو داشمی … درست ! پاره ی تنمی ! از اول ماجرا تا الان یک مو به تنم راضی نبود برای این کار … ولی کمکت کردم ! پشتت بودم فراز … چون تو خواستی ، دختره رو برات تاخت زدم . ولی از این لحظه به بعد … وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی ! اینو یادت باشه … طرف حسابت منم ، نه اون بابای بی غیرتِ نسناسش !
فراز خسته تر از اون چیزی بود که بخواد عصبانی بشه … یا از خودش دفاع کنه . پشت سرش رو به تکیه گاه صندلی چسبوند و گفت :
– محسن ، بس کن … بسه ! به اندازه ی کافی خرابم !
– به درک ! حقته از این بدتر باشی ! بر خورده بهت که عروست از محضر در رفته ، ها ؟! … هنوز که اولشه … باید بکشی ! باید تاوون غلط کاریتو بدی !
فراز نچی گفت … چقدر تحمل شنیدن حرفهای دیگران براش سخت شده بود . یکدفعه دستگیره رو کشید و درو باز کرد :
– بیا با ماشینِ من برو خونه ! من یه خرده قدم بزنم ، آروم شم !
محسن صداش کرد ، ولی اون خودش رو به نشنیدن زد . پیاده شد و درو بهم کوبید . محسن هم پیاده شد :
– فراز … کدوم گوری می ری ؟ … بیا سوار شو !
فراز باز هم خودش رو به نشنیدن زد . از جوب آب پرید و اون طرف پیاده رو … دستاشو توی جیب های شلوارش فرو برد و شروع کرد به قدم زدن . شنید که محسن پشت رد نشست و استارت زد . یک دقیقه ی بعد ماشینش جلوی پاهاش زد روی ترمز :
– آخه تو اینجا می تونی قدم بزنی ؟! … بیا سوار شو ، مسخره بازی در نیار ! منم دیگه حرف نمی زنم !
فراز تردید کرد که محسن عصبی غرید :
– فراز !
فراز نفس عمیقی کشید ، بعد چرخید و در ماشینو باز کرد و سوار شد … . محسن از گوشه ی چشم بهش نگاه کرد و دوباره راه افتاد … .
دیگه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد .
***
– طبقه ی چهاردهم !
صدای موسیقی بی کلام قطع شد و درهای آسانسور باز شدن . ارمغان به نرمی بازوی آرام رو لمس کرد و گفت :
– بیا عزیزم !
آرام نگاهش رو به پایین بود … سرش به شدت درد می کرد . اون یک بار دیگه همین مسیرو اومده بود … یک بار دیگه سوار این آسانسور شده بود و صدای این موسیقی نفرت انگیز رو شنیده بود . اون شب چقدر حالش خراب بود … و امشب حس می کرد حتی بدتره .
ارمغان مستأصل از مکثِ طولانی او ، گفت :
– آرام جون ، تو رو خدا بیا بریم ! خواهش می کنم !
آرام تکونی خورد و به نرمی نگاهش کرد … حالتِ منگی و سردرگمیِ ناراحت کننده ای توی چشماش لونه کرده بود . بعد بلاخره از اتاقک آسانسور خارج شد .
نفسِ راحتی از گلوی ارمغان خارج شد … به سرعت در آپارتمان رو باز کرد و کنار ایستاد تا آرام اول وارد بشه .
– خیلی خوش اومدی عزیزم !
در رو پشت سرشون مجدد بست … خیلی به سختی جلوی خودش رو گرفت تا طبق گفته ی فراز پیش نره و درو قفل نکنه .
– ببخشید … استقبال خیلی خوبی از یک تازه عروس نیست ! چند ماه دیگه که هر دوتون حالتون بهتر شد ، عروسی هم می گیرید !
آرام انگار نشنید اصلاً صداشو … بدون اینکه به دور و بر نگاه کنه مستقیم رفت و روی کاناپه نشست و سرشو بین دستاش گرفت . ارمغان با نگرانی نگاهش کرد :
– حالت خوب نیست قربونت برم ؟
– مسکن دارید بهم بدین ؟
– سرت درد می کنه ؟ … از خستگیه ! … از صبح
غذایی خوردی ؟
آرام یک لحظه مکث کرد و بعد سرش رو به چپ و راست تکون داد . ارمغان پووفی کشید … این طور که این دختر پیش می رفت ، خیلی زود از پا در می اومد .
– چند لحظه صبر کن عزیزم … الان بر می گردم پیشت !
و رفت توی آشپزخونه .
خدا رو شکر می کرد که خونه تمیز و مرتب بود … توی یخچال هم پر بود . حتماً سمانه خبر داشت که قراره نو عروس به این خونه بیاد .
فوری قهوه دم کرد و دو فنجون ریخت … با یک ظرف از کاپ کیک های خونگی … همه رو توی سینی گذاشت و به سالن برگشت .
به آرام لبخند زد و هم زمان توی ذهنش گذشت که باید به فراز زنگ بزنه و بپرسه کجاست .
– بیا عزیزم . قرص ندارم متأسفانه ، ولی قهوه حالت رو بهتر می کنه .
آرام نگاه بی میلی به قهوه ها و کاپ کیک ها انداخت و زیر لب تشکر کرد . حیف که توی بلبشوی یک ساعت قبل کیفش از دستش افتاد و وسط حیاط رها شد … واگرنه خودش همیشه قرص همراهش داشت . ارمغان نشست روی مبل روبروش … فنجون قهوه اش رو برداشت … قهوه ی تلخش رو کمی مزه مزه کرد .
– لطفاً چیزی بخور … رنگ به رو نداری ! ممکنه ضعف کنی !
– سرم درد می کنه …
– به حرف من گوش بده ، حالت بهتر می شه !
آرام مخالفتی نکرد … فنجون قهوه رو برداشت و تمامِ محتویاتش رو به یکباره توی گلوش ریخت … انگار که معجونی بود و برای سر پا موندش نیاز بود .
ارمغان خیره به فنجون توی دستش … گفت :
– نباید امروز فرار می کردی آرام ! … می دونم ، تو حق داری که ترسیده باشی … ولی این راهِ مقابله با فراز نیست ! اگه قراره باهاش زندگی کنی ، باید بدونی که …
– فکر می کنید قراره باهاش زندگی کنم ؟!
ارمغان با مکث نگاهش رو بالا کشید تا چشم های آرام … آرام ادامه داد :
– فکر می کنید حالا که کارم به اینجا کشیده … قراره تسلیم بشم ؟ عین یک زنِ خوب … سعی کنم دلش رو ببرم !
– دلش رو قبلاً بردی !