حرفش را زد و سپس بدون اینکه توجهای به صورت سرخ شدهی بابا کند، مچ دستم را کشید و به سمت درب ورودی پاسگاه حرکت کرد…
از پشت به شانههای پهن و موهای بهم ریخته و ژولیدهاش خیره شدم و از حمایتِ هر چند نمادینش دلم گرم شد!
جلوی درب پاستگاه ایستاد و فشاری به مچ دستم وارد کرد، نگاه سرخش را به چشمهایم دوخت و خیره به من لب زد:
– ببرش خونه، کسیم حرفی زد میگی غیاث میاد توضیح میده، جا افتاد واست؟
قبل از اینکه سرم را به پشت برگردانم، انگشتهای مردانهاش چفتِ چانهام شد و سرم را ثابت نگه داشت و اینبار من را مورد خطاب قرار داد:
– میری تو اتاق کسی ازت چیزی پرسید میگی وایستین غیاث بیاد خودش جوابتونو میده، با کسی دهن به دهن نمیذاری که اگه بفهمم دهن به دهن یه بی پدر و مادری شدی میام لباتو بهم میدوزم، حله؟
عصبی بودن بیش از حدش زبانم را به کامم دوخت، تنها کاری که توانستم کنم این بود که سرم را تکان داده و بگویم:
– باشه!
مچ دستم را ول کرد و اینبار دستش به سمت شالم که فرق سرم بود رفت و با خشونت کمی آن را جلو کشید و گفت:
– اینو واسه چی اِنداختی رو سرت؟ واسه اینکه موهای لامصبتو بپوشونی نه اینکه…
حرفش را خورد و دستی به ته ریشش کشید، عقب گرد کرد ولی قبل از اینکه دور شود صدای داراب از پشت سرم بلند شد:
– اگه خانم جون چیزی پرسید بگم کیه داداش؟
از روی شانه نگاهی به سمتم حواله کرد و با قاطعیت لب زد:
– بگو زن غیاثه!
انگار حرفِ غیاث زیادی خریدار داشت که داراب بدون اینکه کلامی بگوید تا رسیدن به خانهی نقلی و جمع و جورشان همراهیم کرد.
تا به حال به این نقطه از شهر نیامده بودم، اصلا دختر نازپروردهی تهرانی ها را چه به آمدن به محلههای پایین شهر؟!
داراب با کلید درِ خانه را باز کرد و به احترامم کنارِ در ایستاد و ارام گفت:
– بفرما تو زن داداش!
سر به زیر گرفتم و وارد خانهیشان شدم، حیاط باصفا و درخت توتِ پیری که در گوشهی خانه بود لبخند روی لبم آورد…
قبل از اینکه فرصت کنم نگاهم را از درخت بگیرم صدای جیغِ بلند دختری در گوشم پیچیده شد:
– مامان داداش داراب با یه دختر سانتال مانتال اومده!
چشمهایم گرد شد و صدای دندان قرچهی داراب از پشتِ سر به گوشم رسید.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که قامت کوتاهِ زنی نسبتاً مسن در چهارچوبِ درِ ورودی پدیدار شد و با دیدنِ من لب زد:
– یا علی! این دیگه از کجا اومد!
حالت نگاهش طوری بود که انگار دو تا شاخ روی سرم و یک دم پشتم دارم!
محض اطمینان دستی روی سرم کشیدم و زمانی که از شاخ نداشتنم مطمئن شدم به رسم ادب گفتم:
– سلام!
بدون توجه به من رو به داراب گفت:
– این کیه داراب؟
داراب طبق گفتهی غیاث از پشت سرم با جدیت جواب مادرش را داد:
– زنِ داداش غیاثه خانم جون!
از دعوایی که پیش آمد و جر و بحثی که صورت گرفت، یک ساعتی می گذشت، البته جر و بحث که نه، میشد گفت طوفان!
مغزم خالی تر از آن بود که بتواند دعوای یک ساعت پیش را مرور کند.
تنها چیزی که به خاطر داشتم این بود که مادر غیاث بعد از اینکه فهمید پسرش چه خبطی کرده، راهی بیمارستان شد!
دختری که فهمیده بودم نامش غزاله است، گوشهای نشسته بود و با غیض به من نگاه میکرد و غیاث دور تا دور خانه راه میرفت.
دستها و نیمی از صورتش سیاه شده بود و از وقتی برگشته بود حتی نیم نگاهی به جانب من ننداخته بود.
به ارامی روی مبل جابهجا شدم و لب زدم:
– مقصر من بودم… ببخشید!
حرفم که پایان یافت صدای جیغ جیغوی غزاله از آن سوی خانه بلند شد که پر از حرص گفت:
– بله که مقصرش تویی دخترهی دو هزاری! بخاطر تو نبود الان مامان من گوشهی بیمارستان نمیافتاد، داداش غیاث اینو از خونه بندازش بیرون!
غیاث سر جایش ایستاد، مکثی کرد و بدون اینکه به من نگاه کند با جدیت رو به غزال گفت:
– اینی که ازش حرف میزنی کیه؟
غزاله گیج نگاهش کرد و گفت:
– این؟ یه دخترهی ولگرد خیابونی که از غیب پیداش شده و اومده وسط زندگی ما بختک انداخته و حال مامانو بد کرده!
خونسرد قدمی به سمتِ غزاله برداشت و دستهایش را از پشت در هم قلاب کرد:
– نه اشتباه گفتی! یه بار میگم برات جا بیفته، اونی که اونجا نشسته زنِ غیاثه نه اون چرت و پرتایی که تو گفتی! از قضا از تو هم بزرگ تره و تا جایی که من میدونم خانم جون تو مغز هممون پوکونده که باید احترام بزرگترو نگه داریم، روشن شد واست؟ اگه نشده، بگو یه جور دیگه واست روشنش کنم!