یقه از آمدنم به خانه نگذشته بود که احسان و سحر آمدند. فکر میکردم در جمع آنها، تمام آن ملاحظاتی که در خانه عمه داشتم، کنار بگذارم. بلندبلند بخندم. تندتند راه بروم. ابراز محبت کلامی را کنار بگذارم و پیوسته آنها را در آغوش بگیرم. تیشرت و شلوار گشاد بپوشم. برای همه خودم غذا بکشم، نگذارم کسی دست به سیاه و سفید بزند. نوعی اغراق در فروتنی و خاکیبودن که فکر میکردم خیلی خوب است…
اما آدم چه بخواهد، چه نخواهد شکل آدمهایی را به خودش میگیرد که با آنها بیشتر وقت میگذراند و بیشتر حرف میزند. این همسانشدن در صورتی که آنها را از خود بالاتر ببیند، سرعت بیشتری هم میگیرد و من همسانشدن با عمه و خانوادهاش را، کمکم در خودم حس میکردم.
تا پیش از آمدن به اراک فکر میکردم تمام رفتارهایم صرفاً به تبعیت از شرایط آن خانه و حضورم در تهران و زندگی در میان مردمانی از جنس دیگر است؛ نوعی تقلیدِ از سرِ ناگزیری! اما با دورشدن از آنجا داشتم شک میکردم که تمام رفتارهایم، تقلید و ادا درآوردن بوده است، شاید من تمام مدت در حال یادگیری بودم. میفهمیدم تغییر رفتار و اخلاق عمه که همهی اقوام با دیدنش میگفتند به واسطهی داشتن همسری پولدار، عوض شده است، از سر غرور و کبر نیست. وقتی دغدغهها عوض شود، خلقوخوی آدم هم به رنگ دغدغههای جدید درمیآیند.
انگار در یک زمان من و احسان به چیزی نزدیک به هم فکر میکردیم. صدایم زد:
-الناز، عمهاینا چیکار میکنن؟ میری پیششون؟
آلوچهی نوبرانهای که مامان مقابل من گذاشته بود را به طرفش هل دادم تا وقتی جوابش را میدهم، چشمدرچشم نشویم:
-آره میرم، روز انتخابات با هم بودیم!
اما انگار احسان برای ادامهی سؤالهایش نیازی نداشت تا چشمدرچشم باشیم:
-هنوز آقاکیوان مریدش هست، هر چی عمه بگه همونه؟
سحر قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش را از کنار احسان به جلو کشید تا دید کافی نسبت به من داشته باشد:
-همهش به احسان میگم چطوره که شوهرعمهت این همه بالوپر میده به عمهت.
حتی با این بحثها هم احساس غریبگی میکردم. یادم رفته بود یک روزی همراه این گفتوگوها میشدم، پرحرفی میکردم و برعکس الان که حس انزجار داشتم، مشتاق بودم تا تهوتوی زندگی بقیه را دربیاورم. نمیدانم سکوت من بیش از حد طول کشید، یا مامان خواست تحلیل خودش را زودتر از جوابی که بنا بود من بدهم، بگوید:
-کیوان چیکارهست، سحرجان! خودشون زرنگن. نه فقط پری، مرضیم همین طور بود. اینا یه الفبچه بودن من عروسشون شدم، اونموقع پدر احمد به جای اینکه برای کاراش با دوتا پسراش مشورت کنه، با مرضی و پری صلاحمشورت میکرد!
نگاهی به بابا که چشمش به تلویزیون بود، انداخت و رو به سحر که سر تکان میداد تا حرفهایش را ادامه بدهد، گفت:
-این دوتا برادر همیشه ساکت بودن، دوتا خواهر زبر و زرنگ. پری از مرضی هم زرنگتره!
آرامتر گفت:
-خودش که هیچی برای آدم تعریف نمیکنه، اما مرضی میگفت زمانی که پری توی شرکت ساختمونی کار میکرده، کیوان از زرنگی و حرفزدنش خوشش اومده. دیدی که، آروم و غد حرف میزنه، آدم فکر میکنه درستتر از حرفهایی که پری میگه، دیگه هیچجا نمیشنوه.
سحر قصد داشت از مبل پایین بیاید و به مامان نزدیکتر شود، که به قصد جمعوجورکردن میز از جا بلند شدم:
-ول کن دیگه مامانجان!
سگرمههایش را در هم کرد:
-خب دارم تعریفش رو میکنم.
و زمزمهکرد:
-طرفدار عمههاشه!
بابا یکدفعه به سمت مامان برگشت:
-خب راست میگه دیگه، حرف دیگهای جز خواهرای من ندارین بزنین؟
مامان آدم یکیبهدو کردن در جمع با بابا نبود، سریع بحث را به سمت دیگری میکشاند و قدرتمندانه ادامه میداد. نگاه بیخیالی به بابا انداخت و گویی اصلاً تذکری نشنیده بود، از سحر پرسید:
-مامانت اینا کی به سلامتی از مشهد برمیگردن؟
حرفش آنقدر بیربط بود که نگاه من و احسان به هم افتاد و دور از چشم دیگران به هم لبخند زدیم.
سحر کمی خودش را بالا کشید و روی مبل کنار احسان نشست:
-سهروز دیگه برمیگردن انشاءالله.
دستش را روی شانهی احسان گذاشت و کمی گردنش را کج کرد و با نگاه به او پی حرفش را گرفت:
-دست احسان درد نکنه. اگه جا نداشتن این همه نمیتونستن بمونن. مامانم کلی پزش رو میده، همهش میگه اون دامادم که کارمند بانکه، مشهد برامون خونه گرفته.
و بعد با فشردن دستِ احسان او را مجبور کرد تا نگاهش کند. احسان کوتاه نگاهش کرد و خیلی زود برگشت و حواسش را به تلویزیون داد.
مامان از این کارهای سحر گله داشت. خوشش نمیآمد وقتی بابا نشسته، به قول خودش سحر بچسبد به احسان؛ اما به من توصیه میکرد شوهرداری سحر را ببینم و یادم بگیرم که به درد آیندهام میخورد! وقتی اعتراض میکردم بالاخره کار سحر خوب است یا بد، با گفتن “هنوز خیلی مونده تا این چیزها رو بفهمی”، به نفع خود گفتوگو را خاتمه میداد. هر کاری با خودم میکردم نمیتوانستم همسو با مامان فکر کنم، برای من این دست رفتارهای سحر از ضعف میآمد، نه قدرت! به بازی گرفتن احساس و عاطفه برای پیشبرد هدفی غیر عاطفی، ظلمی بود که ما در حق مردان میکردیم و این از چشم پنهان مانده بود.
احسان با گفتن: “خب ما هم دیگه بریم، مامان شمام یه سر تابستون برید مشهد” از جایش بلند شد و من هم با پیشدستیهای در دستم به طرف آشپزخانه قدم برداشتم تا زود برگردم و بدرقهشان کنم.
مامان در جوابش سر کج کرد و گفت:
-ببینیم خدا چی میخواد.
در چهارچوب در ایستاده و منتظر بودم احسان و سحر به اندازهی کافی دور بشوند تا نتوانند حرف من با مامان را بشنوند.
میخواستم در را ببندم که با برگشتن احسان به طرفم، دست نگه داشتم:
-الناز، فرداشب زودتر بیا ببرمت ببینی تو گلخونهم چه کردم!
دستی برایش تکان دادم و آرام گفتم:
-چشم داداش، اصلاً بهخاطر اونا دارم میآم!
مامان هم آخرین توصیهاش را کرد:
-گاز نده، آروم برو!
در را که بستم و به طرف مامان برگشتم، با همان اولین نگاه خیرهام فهمید با او کار دارم. بابا به داخل خانه برگشته بود.
-چیه چپچپ نگاه میکنی؟! تو مادر منی یا من مادر تو؟
از در فاصله گرفتم:
-مامان خوشت میآد تو جمع بابا رو عصبانی کنی، خوشت میآد برگرده یه چیزی بهت بگه؟
دستی بالا انداخت:
-اووو… کدوم جمع؟! احسان و سحر بچههامن.
کمی به طرفش خم شدم و سعی کردم تن صدایم بالا نرود:
-پیش بچههاتم نگو… عمهمرضی و عمهپری که به ما بدی نکردن، تا هر جا هم تونستن هوامونو داشتن همیشه. بیشتر هم اگه کاری نکردن بهخاطر بابا بوده که بدش میاومده. ما حرفی نداریم بعد این مدت که همدیگه رو دیدیم بزنیم و باید بشینیم پشت عمهها بگیم؟
اخمی کرد:
-کی پشتشون گفت، گفتم دوتا خواهری خیلی زرنگن، بده؟
شمرده گفتم:
-بله بده، اونطوری که شما میگی زرنگن تعریف نیست، از صدتا فحش بدتره.
سر و گردن و چشمش به طرف دیوار خانهی همسایه متمایل شد. انگار عمهپری و عمهمرضی آنطرف دیوار بودند:
-یه رگ اونا رو تو هم داری، برای همینه تا حرف اونا رو میزنم انگار به تو فحش دادم.
دستانم را با شیطنت رو به آسمان بالا بردم:
-خدا رو شکر که رگ اونا رو دارم.
آرام دستانم را پایین آوردم:
-شما خودت مگه دوست داری من بشینم تو خونه تا یکی از راه برسه و برام یه کاری بکنه، مگه خودت همیشه با خاله دعوا نمیکنی که چرا سوسن رو زود شوهر داده و نذاشته بره سرکار برای خودش پول دربیاره؟
زمزمه کردم:
-اصلاً به من بگو عمههام زودتر به چیزایی که دلشون میخواد میرسن، یا زنایی که مثل اونا نیستن؟
عقبعقب رفت و چینی به پیشانیاش انداخت:
-عمههات! والله اگه راه براشون باز بود، رئیسجمهورم میشدن!
من که خندهام گرفت، شجاع شد و ادامه داد:
-اوندفعه پری ناراحت بود چرا نمیتونه خودش واسه این کشور تصمیم بگیره.
صدای خندهی من که بلند شد، بابا از داخل خانه به مامان تشر زد و این باعث شد خندهام تا وقت سر روی بالش گذاشتن هم کش بیاید.
فکر میکردم آمدن به اراک و نزدیکبودن به بابا و مامان، تمام آن دلخوری و عذاب وجدانی را که نسبت به خودم، برای نگفتن کار در خانهی عمه داشتم، از من دور میکند؛ اما ماندن در اراک، نتوانست کاری برایم بکند و من بیشتر از هر وقت دیگری در تنگنا بودم. وقتی بابا نمیگذاشت لباسش را اتو کنم، وقتی مامان چای جلویم میگذاشت، یا وقتی در خانهی احسان، سحر حتی نگذاشت نزدیک آشپزخانهاش بشوم، باعث میشد برسم به حرف سپهر که هر کاری میتوانم بکنم تا نفهمند من در تهران چهکار میکنم.
سپهر از همان نیمروزی که کنار هم بودیم، از اینکه اراده میکرد در کمتر از یکساعت میتوانست من را ببیند، آنقدر خوشش آمده بود که دوباره حرفِ گفتن به بابا و مامان و ماندن در اراک را تکرار میکرد و من هم با پیشکشیدن همان جوابهای تکراریِ پیشین قانعش میکردم.
به زور راضی شد خودم تنها به تهران برگردم و من را نرساند. اصرارش کلافهام کرده بود و برای اینکه این همه اصرار نتیجهای برایش در بر داشته باشد، از او خواستم تا ترمینال همراه هم باشیم.
وقتی ماشین راه افتاد، سپهر هم رفت. به عقب برگشتم و از پشت شیشه نگاهش کردم. او به سمت کوههای مقابلش میرفت و من به سمت جادهی دراز پیش رویم. آنقدر نگاهش کردم که نادیدنی شد.
اینبار حسم متفاوت از هر با دیگری بود که از اراک به تهران برمیگشتم، در عین غمگینبودن، احساس خوشحالی هم داشتم. برمیگشتم به شهری که فکر میکردم هیچوقت دوستش نخواهم نداشت ولی آرامآرام عاشقش میشدم و دقیقتر اینکه عاشق بالوپری که به من میداد. تمام حس غم و اندوهم مستقیم به دروغی مربوط میشد که بین من و خانوادهام در جریان بود و گذر زمان، با تمام قدرتش، از پسِ کهنهکردن تازگی آن برنمیآمد.
سرم را به شیشه تکیه دادم. هر سه نفری که عقب نشسته، ساکت بودیم و فقط صدای تخمهشکستن راننده میآمد. موهایم از زیر شالم بیرون آمده بود، موهایی که سپهر حین خداحافظی به زیر شال هلشان داده بود. لبخند روی لبم نشست و آنها را دوباره سرجایشان بازگرداندم. داشتم به صدای آزاردهندهی تخمهشکستن عادت میکردم که با صدای زنگ گوشیام، عادت از سرم افتاد. دلم میخواست به رانندهی میانسال بگویم نظرش دربارهی یک خوردنی کمصداتر چیست! مطمئن بودم مامان است. شمارهی خانه را که روی صفحه دیدم، گوشی را دور از بقیه، به سمت شیشهی ماشین نگه داشتم:
-الو…
صدای ریز و کشدارش در گوشم پیچید:
-الناز، ماشین گرفتی، راه افتادی؟
آهسته گفتم:
-آره مامان، نیمساعته راه افتادم.
صدای آرام من باعث شد پچ بزند:
-سپهر دیگه هیچی نگفت، حرفی نزد؟
خودم را جمع کردم و بیشتر به در چسبیدم:
-نه مامان جان، چی باید میگفت مگه؟
با حالتی که انگار مطمئن نبود بگوید یا نه، پرسید:
-نگفت کی میآن رسمی کنن همه چی رو؟
هشدارآمیز اسمش را صدا زدم:
-مامان جانم… الان وقتشه؟ کاری نداری؟ برسم بهت زنگ میزنم.
دوبار، تندتند، پشت سر هم اسمم را صدا کرد و پرسید:
-چرا این همه پول گذاشتی تو کشو؟ خیلی زیاده. بابات ناراحت شد، من پول لازم ندارم، نگه میدارم برای خودت.
قانعکردن مامان از پشت تلفن، آن هم وقتی داشتم تمام تلاشم را میکردم که شانه و بازویم هیچ تماسی با مرد خوابآلودی که کنارم نشسته بود، پیدا نکند، از سختترین کارها بود:
-مامان نگه دار برای رفتن به مشهد. بازم برات میریزم.
و خداحافظی کردم.
دو برابر پولی که قبل از راهافتادن به سمت اراک برای مامان در نظر گرفته بودم، در کشواش گذاشتم. تصمیمی که یکساعت قبل از راهافتادن یکدفعه گرفته بودم. دلیلش را خودم میدانستم؛ اما به مامان چه میگفتم؟ میگفتم بگیر و خرج کن که اینطور عذاب وجدان من میخوابد، پول بیشتر، عذاب وجدان من را کمتر میکند؟
آفتاب خودش را کامل تقدیم خیابان نزدیک خانهی عمه کرده بود که رسیدم. با لبخند به خیابان و قله نگاه کردم. احساس غریبگی کمتری میکردم و حتی این حس را داشتم که آنها هم سپرشان را انداخته و آخرین بند مقاوتشان برای ناآشنا انگاشتن من در حال پارهشدن است. وقتی از ماشین پیاده شدم به خیابان گفتم:
-من رو نمیدیدی خوش بودی؟
با انعکاس گرما از خودش به صورت من، جوابم را داد. به جبران لطفش آرام قدم برداشتم و کلید را در قفل انداختم. قرار بود کتایون جور من را بکشد و در این سه روزی که نبودم بیاید و تا ساعت دو پیش حاجخانم بماند. با فکر به خواببودن اهالی خانه آرامآرام قدم برداشتم تا اگر کتایون و حاجخانم خواب هستند بیدار نشوند؛ اما با پشت سر گذاشتن استخر صدای دادوفریاد آقاکیوان به گوشم رسید:
– تو چرا نمیفهمی، چرا خوشت میآد با ناظمی شاخبهشاخ بشی؟ من بهخاطر خودِ نفهمت میگم!
به تصور اینکه با عمه بحث میکند؛ غیرارادی به سمت خانه قدم برداشتم، اما با شنیدن صدای بهزاد که تنِ آرامتری نسبت به صدای آقاکیوان داشت، اما عصبانیتش بیشتر بود، در جا ایستادم:
-من نخوام تو بهخاطر من کاری بکنی، باید کی رو ببینم؟ میتونی دست از سر من و زندگیم برداری یا برم یه فکر دیگه بکنم؟
جایی ایستاده بودم که اگر پشت پنجرهی سالن بودند من را میدیدند، وقتی آقاکیوان با همان لحن و فریاد جواب بهزاد را داد، مطمئن شدم من را نمیبینند:
-زندگی ما مگه جدا از همه؟ کار من، کار توئه! چه مرگته تا ناظمی رو میبینی عین سگ پاسوخته از جا میپری؟
اینبار بهزاد هم داد زد:
-چون حالم رو به هم میزنه، همین!
با توقف کوتاهی شمردهتر گفت:
-کیوان، میتونی توی اون دفتر کوفتی به من بگی کجا برم، کجا نرم، کی رو تحمل کنم، کی رو نکنم، اما وقتی از اونجا میزنیم بیرون، دیگه دست از سرم بردار. دیگه تعیین تکلیف نکن، برای من مهمونی و سفر جور نکن، اگه کردی پس نیا گله کن چرا گند میزنم به همه چی! چون با همین قصد میآم به اون مهمونی که تو به زور میخوای من رو ببری!
نگاهم را بالا و پایین خانه و راست و چپ آن گرداندم. پس گوشهای این خانه هم از شنیدن صداهای ناخوشایند در امان نمانده بود. آنقدر که گاهی دست بگذارد روی گوشش تا دیگر هیچ نشنود. نزدیک پلهها بودم و حتی میترسیدم به عقب برگردم و تا پشت در بروم و اینبار پرسروصداتر برگردم تا آدمهای داخل خانه به خودشان بیایند. ساک به دست، پر از تردید برای انجام هر کاری بودم که در خانه باز شد. بهزاد بود که بیرون آمد و وقتی خواست در را به طرف خودش بکشد، من را دید. این دیدن و چشمدرچشمشدن باعث شد سرعتش را از دست بدهد. دری که هر لحظه منتظر بودم صدای بستهشدنش گوش فلک را پر کند، آرام رها کرد. دستی به موهای پشت سرش کشید. اولینبار بود که از صورتش، حسهای درونش را متوجه میشدم. کمی جاخوردگی و کمی ناراحتی که چرا در این موقعیت قرار گرفته که مجبور شده خودداریاش را کنار بگذارد. از اینکه نوع غرورش، شبیه همان غروری بود که من در مواجهه با او داشتم، وقتی که نمیخواستم آشفتگی خانه و آتلیه را ببیند، احساس آرامش یکباره تمام وجودم را فرا گرفت. آدم وقتی میبیند در شرایط بحرانی، ضعفهای بقیه شبیه ضعفهای خودش است، دلش آرام میگیرد. این شاید یک فرصتطلبی ناروا بود، اما من ذاتاً آدم بدطینتی نبودم و همزمان ناراحت بودم که بدموقع رسیده بودم. بهزاد شکوهش را با اولین قدمی که به سمت پلهها برداشت، بازیافت. روی آخرین پله بود که اسمم را آرام بر لب آورد:
-الناز… چه زود رسیدی!
سلام کردم و منتظر بودم تا زود راهش را بگیرد و برود، انتظار نداشتم بایستد و با من احوالپرسی کند، اما روبهرویم ایستاد:
-سلام… خوبی؟
سرش را به دو طرف، همراه با چشمان و ابروهایش تکان داد:
-خب اون روی سگ ما رو ندیده بودی، که دیدی! دیگه از این به بعد همه چیز این خونه برات تکراریه.
گاهی من انتخاب میکردم لبخند بزنم و این جزو عاقلانهترین لبخندهایم بود. لبخند زدم تا به بهزاد پیام “مهم نیست چی دیدم و شنیدم، پیش میآد” را بدهم. لبخندی که مکث بهزاد روی آن واضح بود؛ فقط معلوم نکرد از این لبخند خوشش آمده یا بدش، برداشتش برایم مهم بود که من را از آن محروم کرد و گفت:
-برو تو خستگی در کن، البته اگه کیان بذاره.
از کنارم که رد شد، من هم به راهم ادامه دادم. میانهی پلهها نگاهی به پشت سرم انداختم. بهزاد حین قدمبرداشتن دست دراز کرد و برگی از درخت بید کند و با خودش برد!
کیان من را همبازی خودش میدید که از سفر برگشته بود تا او را از تنهایی دربیاورد. نمیتوانستم جلوی او را برای سروصداهایی که با دیدن من به راه انداخته بود، بگیرم. تمایلی هم به این کار نداشتم. میخواستم با در آغوشگرفتنش و حرفزدن با او، به حاجخانم و آقاکیوان فرصت بدهم تا خودشان را پیدا کنند. کتایون نبود و این حضور بیوقت بهزاد و آقاکیوان را در خانه توجیه میکرد.
حاجخانم روی مبل کج نشسته و تمام وزن بدنش را روی سمت چپ آن سوار کرده بود. صدایش در نمیآمد. جواب سلام و احوالپرسی من را هم خیلی آرام و بیرمق داد. آقاکیوان سعی میکرد به روی خودش نیاورد و با گفتن: “الناز اومدی کیان راحت شد. همون روز اول که رفتی میگفت زنگ بزنیم الناز بیاد.” اوضاع را عادی نشان دهد.
شانهی کیان را گرفته و به خودم چسباندم:
-آره هر روز صبح تا بلند میشد بهم زنگ میزد که کی میآی!
و نگفتم که با هر بار زنگزدنش چطور به هولوولا میافتادم تا مامان متوجهی صمیمیت بیش از اندازهمان نشود و وقتی میپرسید: “پسرعمهت چرا هر روز صبح به تو زنگ میزنه”، دروغ روی دروغ میگذاشتم و تحویلش میدادم.
حتی اگر صدای دعواکردن بهزاد و آقاکیوان را نشنیده بودم، باز از نگاههای گاهوبیگاه آقاکیوان به حاجخانم که سرجای همیشگیاش ننشسته بود، متوجه میشدم مشکلی پیش آمده است. دیدن مادری که سعی میکرد جز روبهرویش به هیچجای دیگری نگاه نکند، قطعاً برایش مطلوب نبود. کتش را که از روی مبل برداشت، فهمیدم میخواهد بیرون برود؛ رو به حاجخانم که بیشتر بهنظر میرسید برای دلجویی است، گفت:
-حاجخانوم بگیر بخواب، برای عروسیِ صدف هم غمت نباشه، خودم میبرمت، نوکرتم هستم.
حاجخانم با تعلل زیاد سرش را تکان داد، بدون اینکه به آقاکیوان نگاه کند؛ به ندرت زیر بار اینکه بهزاد اشتباه کرده است میرفت و هر وقت بحثی و حرفی پیش میآمد بهجای اینکه تذکری به بهزاد بدهد؛ با پسر بزرگترش سرسنگین میشد. وقتی هم که بهزاد نبود، با هر روشی که بلد بود، یکتنه در صدد دفاع از او برمیآمد. گاهی فکر میکردم بهزاد را بیشتر از پسر بزرگش دوست دارد.
بالا و پایین پریدن کیان برای نان فتیرهایی که آورده بودم، سر ذوقم آورد. کیان مثل بچههای دیگر نبود، حتی اگر یک آدامس هدیه میگرفت، با شوقی عجیب آن را میپذیرفت. نمیدانستم عمه چهکار کرده بود که کیان با وجود غرقبودن در ناز و نعمت، داشتن اسباببازیهای گرانقیمت و گرفتن هدیههای متنوع، اشباع نشده و هر چیزی خیلی راحت خوشحالش میکرد. دلبستهی کیان شده بودم و او را بیشتر از همهی آدمهای خانه دوست داشتم، حتی بیشتر از عمه!
با رفتن آقاکیوان، حاجخانم تکیهاش را از یکطرف مبل برداشت و راحتتر نشست. کیان را صدا زد که به سمتش برود و تا او را در آغوش گرفت، بوسهای به سرش زد. گویی میخواست تمام لحظات بدی را که پشت سر گذاشته بود با بوسیدن کیان از سر بگذراند.
لباسم را که عوض کردم و پایین آمدم، کیان هنوز کنار حاجخانم روی مبل نشسته بود و کنترل به دست دنبال شبکهای میگشت که تکرار یوسف را پخش میکرد. شبکه را که پیدا کرد، کنترل را روی پای حاجخانم گذاشت و به سمت من دوید:
-الناز… الناز، بدو بریم بالا بازی کنیم.
اشارهای به پلهها کردم:
-تو بدو برو تو اتاقت اسباببازیات رو بچین، منم داروی حاجخانوم رو بدم و بیام.
سریع به طرف پلهها رفت و تندتند از آنها بالا رفت. قرص حاجخانم را با لیوان آبی به سمتش بردم. از سریال محبوبش دل کند و کامل به طرفم چرخید، به جلو که آمد تا قرصش را بدهم، گفت:
-تو سنگلج، خونهی پدریم، یه همسایه داشتیم که عروسشون تو ششسال چهارتا بچه آورد، میگفت بچههام تنها نباشن. دورشون شلوغ باشه. به پروین میگم یه دونه دیگه بیار، این بچه تنهاست، خودش که گوش نمیده هیچ، یه کاری کرده کیوان هم تا میگی ترش میکنه. یه دونه بچه که خوب نیست.
نگاه حیرانم را سریع برگرداندم تا متوجه نشود. اولینباری بود که از عمهپری گله میکرد. کلام بعدیاش مهربانانه بود:
-برو اگه ناهار نخوردی بخور، بعدشم برو بالا.
میخواستم بگویم اشتهایی ندارم که گوشیام زنگ خورد. با نیمنگاهی به آن سمت، به طرفش رفتم.
دیگر مثل روزهای اول نبود که تا اسم سپهر را میدیدم هول بشوم و به حاجخانم نگاه بیندازم؛ گوشی را از روی کانتر برداشتم و قدمزنان به طرف در رفتم، حین گذشتن از کنار پلهها، بلند، طوری که کیان بشنود، گفتم:
-کیان الان میآم، تلفنم رو جواب بدم.
تا پا به تراس گذاشتم آیکون تماس را هم لمس کردم و گفتم:
-پسرجان، یاد بگیر من رو معطل نگه نداری، کی پیام دادم رسیدم، چرا هیچ عکسالعملی نشون ندادی؟
سپهر حرف نزد، غرغر کرد:
-از کی تا حالا میرسن با پیام سروتهش رو هم میآرن، من این کار رو میکنم؟
با خنده گفتم:
-بله، دفعهی آخر دقیقاً این کار رو با من کردی، پیام دادی رسیدم.
-خب من شرایطم فرق میکرد، کسی پیشم بود.
سر بالا انداختم؛ خورشید را در آسمان پیدا کردم و سریع چشم دزدیدم:
-فقط پیش تو میشه کسی باشه که نتونی جواب بدی، پیش من نه؟ منم نمیتونستم زنگ بزنم.
با صدای آرامی گفت:
-الناز، نمیدونی امروز چه کردم، بشنوی کلی قربونم میری!
دوقدم به طرف پلهها برداشتم تا از خانه فاصله بگیرم:
-چی شده؟ چیکار کردی؟
آوایی از خودش درآورد، انگار که نفسش را درون حنجره تبدیل به صدا کند. انگار میخواست آستانهی صبر من را بسنجد.
-اِ سپهر، بگو دیگه، بهخدا کار دارم.
-امروز که رسوندمت دیگه نرفتم مغازه، برگشتم خونه! مامانم دید میزون نیستم ناهار که بابام اومد خونه باهاش اتمام حجت کرد؛ واقعاً حوصلهی هیچکاری رو نداشتم.
احساس میکردم گوشی زیاد از گوش من دور است:
-یعنی چی که اتمام حجت کرد؟
سپهر با لحنی که نمیتوانست هیجان و خوشحالیاش را پنهان کند، گفت:
-خیلی خلاصه برات بگم میشه اینکه عید به صورت رسمی میآیم خواستگاری سرکار خانوم؛ بابام گفت سعید تو هر مرحلهای باشه نمیخواد تو منتظر اون بمونی، خواستی میتونید عید عقد هم بکنید.
وعدهی محققشدن یک خواسته در عید، وعدهی غریبی برای من نبود؛ خیلی از چیزهای خوبی که میخواستم باید منتظر میماندم روزهای عید برسد تا آنها را داشته باشم. تا بابا پاداش و عیدیاش را بگیرد و مامان به قولش وفا کند؛ اما اینبار معذوریتی داشتم که نمیشد مثل سابق، برای برآوردهشدن آرزویی با خوشحالی به انتظار رسیدن عید بنشینم. من میتوانستم به سپهری که رابطهی رسمی با من نداشت در مورد کارم دروغ بگویم، اما به سپهری که به خواستگاریام میآمد، قرارومدار عقد میگذاشت، دیگر نمیشد، من یکسال باید در خانهی عمه میماندم.
-خواستگاری رو بذاریم عید، عقد بمونه تابستون.
واکنشش خیلی غیر منتظره بود:
-الناز، مثل دوستدختر سعید حرف نزن. الان بیاین خواستگاری، سهماه دیگه بیاین بلهبرون، دو سال دیگه بیاین عقد! عید که اومدیم خواستگاری بعدش عقد میکنیم.
-آخه من که تا عید نمیتونم کارام رو جفتوجور کنم، حداقلش باید تا خرداد پیش عمهم کار کنم، بعدش تازه برم دنبال جا برای آتلیه و وسیلههاش رو بخرم.
به نرمی گفت:
-خب عزیز من، به محض عقدکردن که بلند نمیشم بیام تهران، خودمم چندماه طول میکشه تا کارام جفتوجور بشه، فقط عقد میکنیم، تا چندماه باید مثل همین الانمون باشیم. تو میتونی راحت به کارات برسی.
آرامتر گفت:
– فقط اون موقع دیگه خیال من جمع میشه و راحت میرم دنبال کارام، تو دوست نداری؟
بدون اینکه به تبعات جوابی که میدهم فکر کنم یا به عذاب وجدانی که دیر یا زود به سراغم میآمد، گفتم:
-اینطوری عالیه. عقد میکنیم، تو توی اراک کارا رو جفتوجور میکنی، من تهران.
زمزمه کرد:
-بهت نگفتم من همهچیز رو خیلی سریع ردیف میکنم، حالا پشیمون نیستی واسه اون همه جیغجیغی که توی مغازه کردی؟
تمام مدت حرفزدنمان به کل شیطنتش در اراک را فراموش کرده بودم:
-با این کارت باعث شدی دیگه هیچوقت بهت اعتماد نکنم. بلیتت رو سوزوندی آقاسپهر، از این به بعد حتی به چشم خودم هم ببینم چند نفر تو مغازهتن، باز هم نمیآم تو!
با شیطنت صدایش را کش آورد:
-بابا همهش یه بوس کوچولو بود! اینقدر من رو اذیت نکن، آخرش که همه چی قاتیپاتی میشه!
صدای بلند کیان باعث شد زود خداحافظی کنم و جواب و توبیخ سپهر را به وقت دیگری موکول کنم. لبخند روی لبم بود، برای شادیکردن دودل بودم؛ اما مطمئن بودم مامان وقتی بشنود سپهر چه گفته، با یکدل، تمام و کمال خوشحالی میکند. فکرکردن به خوشحالی مامان و بابا باعث شد حس رهاشدگی شیرینی در قفسهی سینهام جا بگیرد. حسی شبیه یک نفس راحت بعد از انجام یک کار سخت و نشدنی!