مامان که در جایش تکان خورد، بقیهی حرفم را خوردم و عقبعقب قدم برداشتم. گوشیام را دستم گرفتم و به حیاط رفتم. میخواستم زیر سایبان جلوی خانه بروم که با دیدن نعناها و جایی که اشغال کرده بودند، پشیمان شدم. آخرین باری که مامان بهخاطر درد کمر، کارش به بیمارستان کشیده شده بود، احسان دادوبیداد راه انداخته و به مامان گفته بود که با خشککردن نعنا و پختن رب خانگی، کسی پولدار نشده و بهتر است به فکر جانش باشد و این چند قلم را هم مانند همهی چیزهایی که میخرد، بخرد. احسان راست میگفت، سالها کدبانوبودن مامان تأثیر چندانی در اقتصاد خانوادهی ما نداشت، فقط کابینت ما شبیه یک عطاری کوچک شده بود.
روی پلههای بتونی منتهی به پشت بام نشستم و شمارهی سپهر را گرفتم. لبخندی غیرارادی هم روی لبم بود. بیصبرانه منتظر بودم ببینم وقتی میشنود اراک هستم چه واکنشی از خودش نشان میدهد. بعد از سه بوق، گوشی را برداشت و پچپچوار گفت:
-النازجان، مشتری داخل مغازه است. سرم خلوت شد خودم بهت زنگ میزنم.
تمام مدتی که پچ میزد، صداهای داخل مغازهاش مابین حرفهایش در حرکت بود.
-باشه عزیزم به کارت برس. فقط زود زنگ بزن که یه کار مهم دارم.
“چشم”ی گفت و قطع کرد. روی پله هوار شدم و به پشت تکیه دادم. خودم را آماده کرده بودم تا از غافلگیرشدنش لذت ببرم و بادم خوابیده بود. نگاهی به ساعت انداختم. نیمساعت تا دو مانده بود. ساعت دو حاجخانم باید یکی از قرصهایش را میخورد. کیسهی قرص را صبح به اتاقم برده و همان جا گذاشته بودم. تکیهام را از پله برداشتم و شمارهی خانهی عمه را گرفتم. دو بار پشت هم زنگ زدم و کسی تلفن را برنداشت. قرار بود تا ظهر کتایون کنار حاجخانم بماند و بعد از آن بهزاد بیاید. شمارهی همراه کتایون را نداشتم، از طرفی هم نمیخواستم خانه را دنبال داروهای حاجخانم بگردند و بعد به من زنگ بزنند، مامان همیشه به گوشی همراه من و تماسهایی که میگرفتند، حساس بود. شمارهی همراه بهزاد را گرفتم. ناامید گوشی را پایین آوردم تا آخرین بوق آزاد را بخورد و قطع شود، اما در آخرین لحظه بهزاد جواب داد:
-الو… الناز؟
فکر کردم بعد از این حرف منتظر جواب من است، اما تا دهان باز کردم گفت:
-تو جلسه بودم، تا بیام بیرون طول کشید. رسیدی اراک؟
یکدفعه تمام چیزی که میخواستم بگویم از خاطرم پرید. نمیخواستم به اینکه جلسهای را ترک کرده تا به تلفن من جواب بدهد، اهمیتی بدهم، اما اهمیتندادن به این موضوع مثل این بود که نخواهم بوی نعناهای گوشهی حیاط به مشامم برسد. گوشی را کمی از گوشم فاصله دادم:
-سلام آقابهزاد، بله رسیدم. ببخشید مزاحمتون شدم…
نفس کوتاهی گرفتم و یادم آمد برای چه با او تماس گرفتهام:
-فکر کردم الان خونه هستید. میخواستم بگم کیسهی داروی حاجخانوم مونده تو اتاق من، زنگ زدم خونه کسی برنداشت، شمارهی همراه کتیخانوم رو هم نداشتم تا بگم دنبالش نگردن.
سریع گفت:
-الناز، حاجخانم یه کیسه جدا از تموم قرصاش تو اتاقش داره. کیسه قرصاش نباشه میره سراغ اون، تو سه روز فراموش کن اصلاً ما رو میشناسی و برو خوش بگذرون، نمیتونی؟
از روی پله بلند شدم و با لبخند گفتم:
-آدم که به این سادگی نمیتونه فراموش کنه.
-پس همین الان برگرد!
سکوت کوتاه من باعث شد حرف بعدی را هم خودش بزند:
-من جای تو بودم گوشیم رو خاموش میکردم و تا جا داشت از این سه روز استفاده میکردم. تو که نمیخوای مامان و بابات در مورد کارت بفهمن، میخوای؟
این اولین بار بود که به رخم میکشید پنهانکاری کردهام و بابا و مامان از هیچچیز خبر ندارند.
-نگران حاجخانم بودم!
-نباش، ما حواسمون بهش هست. تو حواست به خودت باشه… خداحافظ…
بعد از گفتن “خداحافظ” تلفن قطع شد و من شک داشتم خداحافظیام را شنیده باشد.
هیچوقت خوابیدنهای سر ظهر مامان را درک نمیکردم؛ خوابی که بیشتر از یکربع طول نمیکشید و بعد هراسان از جایش بلند میشد و اگر کسی عادت به این شکل بیدارشدنش نداشت فکر میکرد موقعیت و قرار مهمی را با خوابیدن از دست داده است!
در را باز کرد و نگاهی به من و بعد نعناهایش انداخت و با قابلمهای که در دست داشت تندتند سمت آنها رفت. چهارپایه را به طرف خودش کشید و رویش نشست. برخاستم تا به سمتش بروم. همین که کنارش نشستم تا کمکش کنم، با گرفتن گوشهی پارچه آن را به طرف خودش کشید و مانع شد:
-تو دست نزن، دستت سیاه و بدشکل میشه.
و بعد نگاه دیگری به دستم کرد:
-این چه رنگ لاکیه زدی؟! لاک باید یا صورتی باشه یا قرمز دیگه، بنفش چیه!
ریزریز و با تکان سر و شانه خندیدم. نزدیکش شدم و بوسهای به صورتش زدم:
-یعنی اگه تا نیمساعت دیگه یه ایرادی از من نمیگرفتی، نگرانت میشدم. این رنگ مده مامان!
خودش را کنار کشید و روی چهارپایه جابهجا شد تا دستش به نعناهای آن طرف هم برسد:
-مده مده! میخوام زنگ بزنم احسان و سحر شب بیان اینجا، برو پاک کن سحر اومد نبینه.
و بعد انگار چیز عجیبی یادش آمده باشد، قابلمه را روی پارچه گذاشت و به طرف من چرخید:
-سپهر خبر داره اومدی؟
با اینکه خودم یک روز او را نشانده و همه چیز را دربارهی سپهر به او گفته بودم، اما همیشه فکر میکرد هنوز چیزهایی هست که به او نگفته باشم. من فقط کمی اندازهی صمیمیتمان را از او پنهان نگه داشته بودم و نمیخواستم بفهمد خیلی نزدیکتر از آنی هستیم که فکر میکند. قابلمه را برداشتم تا نعناهای باقی مانده را جمع کنم:
-نه خبر نداره.
کمی سرش را پایین آورد:
-راست بگو، اومد تهران دنبالت؟
سرم را بلند کرده و چشمانم را برایش تا جا داشت درشت کردم:
-مامان؟! نه بهخدا، برای چی این همه راه میکشوندمش تهران. هنوز نمیدونه اراکم.
-نه اینکه هرگز این کار رو نکردی، عید مگه نیومده بود دنبالت؟
خندهام که گرفت از جا بلند شد و دو طرف پارچه را گرفت و با احتیاط باقیمانده نعناها را داخل قابلمه ریخت. جلوتر از او رفتم و در را برایش باز کردم. قابلمه را به شکمش تکیه داده و راه میآمد. قدمی به سمتش برداشتم و قبل از اینکه مخالفت کند، از دستش گرفتم و خودم آن را به داخل بردم و روی کانتر گذاشتم. با نگاه به بخاری که با سروصدا از دهانهی کتری بیرون میزد، گفت:
-تو برو چایی بریز من خودم نعناها رو میریزم تو آبکش.
زیر گاز را خاموش کردم و خواستم سینی را بردارم که متوجه شدم مامان پشتش را به کانتر تکیه داده و نگاهش به من است:
-ها، خوشگلم؟
گلهکردن مداوم و روندادن، شیوهی ابراز محبتش بود:
-بیشتر از خوشگلی چشمسفیدی، عین مرضی؛ برای خودت راه میافتی میآی، یه خبر هم به هیچکس نمیدی!
با نگاهی به بابا که در صفحهی تلویزیون غرق شده بود، گفتم:
-قبلناً عمهپری چشمسفید بود، الان عمهمرضی؟
اخمی کرد:
-چاییت رو که خوردی برو یه زنگ به این پسر بزن. نگو یهو پا شدی برای خودت اومدی، بعداً میگه اختیارسرخودی. بگو احسان کار داشت تهران، تو هم باهاش اومدی.
قوری داخل دستم را روی کانتر گذاشتم:
-مامان سپهر میدونه دهبار خودم از تهرون اومدم اراک! از اراک رفتم سمنان. از اول من رو اینجوری دیده و شناخته، الان برم بگم نه من این نیستم که تنها برم و بیام، بعد فردا روز که خواستم برم و بیام باید بشینم یه بحث هم با اون بکنم. سری که درد نمیکنه دستمال میبندن مگه!
سرم را پایین آوردم و مشغول کارم شدم تا ناراحتیام را به گونهای به او نشان بدهم. سینی چای را که از آشپزخانه بیرون میبردم، آرام گفت:
-هر چی میخوای بهش بگی بگو؛ فقط زنگ بزن تا بدونه اومدی. یا این کارم نمیخوای بکنی؟
با سر اشارهای به ساعت کردم:
-نیمساعت دیگه سرش خلوت میشه، اون موقع زنگ میزنم میگم.
بابا که من را با سینی داخل دستم دید، کنترل را روی مبل رها کرد و از جایش بلند شد و آمد روی زمین کنارم نشست. با دستش ضربهای آرام به پایم زد و گفت:
-خب النازی تهران چه خبر، عمه اینا چی کار میکنن؟
استکان را همراه با نعلبکی جلویش گذاشتم:
-چی بگم بابا، آبوهوای داغونش که خیلی از اینجا بهتره!
دستش را از روی پایم برداشت:
-الان میخوای باز بگی چیه اینجا، دودش مال ماست و پولش مال بقیه و بیاین تهران زندگی کنید!
مامان میز وسط سالن را به گوشهای هل داد و طرف دیگر من نشست:
-یه جون به خدا قرض داریم که باید امروز و فردا بهش پس بدیم. باعثوبانیش دود اراک باشه بهتره تا غربت تهران. بذار ما بشینیم سرجامون و هی به گوش بابات نخون بیا تهران.
سکوت کردم. آرام دست جلو بردم و استکان چای را برداشتم. مگر تا یکسال دیگر جرئت داشتم از بابا بخواهم که بیاید و در تهران زندگی کند!
حرف را عوض کردم:
-مامان امشب شام درست نکنیا؛ شام با من، از کبابی نزدیک مسجد سیدها کباب میگیرم.
بابا اخم کرد:
-من خودم میرم میگیرم؛ داری تو تهران جون میکنی، قدر پولت رو بدون!
از قندان استیل قدیمیِ مامان مشتی کشمش برداشتم:
-با خوردن تموم نمیشه بابا، این رو همیشه خودت میگفتی!
استکان را در نعلبکی گذاشت و به سمت من چرخید:
-اون مال قدیم بود که یه فروشگاه و رستوران هم به زور میتونستی تو یه شهر پیدا کنی، نه الان که دیگه یارو تو دکه روزنامهفروشی هم خوراکی میفروشه و هر جا سر میچرخونی دهنت آب میافته! دیگه خوردوخوراک هم باید حسابوکتاب داشته باشه.
دستی به موهای دم گوشش زدم:
-تو این همه مو داری بابا، بعد احسان بیچاره بینصیب مونده. حالا یه امشب رو بیحسابوکتاب خرج کنم هیچی نمیشه.
آرامتر شد:
-هنوز کلی قسط واسه خریدایی که برای آتلیه کردی داری، تا قسطتت تموم نشده حتی یه آدامس هم داری میخری با احتیاط بخر!
همه چیز به هم پیچیده شده بود و هر حرفی بین ما ختم میشد به کارم در تهران. فقط با این حرف بابا کمی از عذابوجدان دروغگفتنم کم شد. نگرانیِ تا بدین حد بابا دربارهی خرجکردنم را وقتی میگذاشتم کنار وضعیتی که برای آتلیه پیش آمده بود، خوشحال میشدم که چیزی به آنها نگفتهام.
آخرهای اصلاح موهای بابا بود که صدای زنگ تماس گوشیام درآمد. با قیچی و شانهای که دستم بود به طرف پلهها رفتم. دیدن شمارهی سپهر باعث شد سریع نگاهی به مامان که منتظر بود تا کار کوتاهی موی بابا تمام شود و حیاط را جارو بزند، بیندازم. ابرویی بالا داد و گفت:
-بیا کارت رو تموم کن بعد هر کیه برو بهش زنگ بزن.
بابا دستی به سر خود کشید تا خرده موهای باقیمانده روی سرش را بتکاند:
-چیکارش داری، بذار جواب بده.
برای پایاندادن به بحثشان، صدای گوشی را بستم و به سمتش قدم برداشتم:
-دوستم بود، دیگه داره تموم میشه، بهش زنگ میزنم.
بابا با کجکردن سرش موافقت کرد. همین که کارم تمام شد، مامان سریع گرهی پارچهای را که به شکل پیشبند دور گردن بابا بسته بودم، باز کرد:
-برو احمد، برو حموم منم حیاط رو بشورم. احسان گفت زود میآن، هنوز نعناهای خرپشته رو هم نیاوردم پایین.
بابا که به طرف حمام رفت، مامان هر چی که داخل دستش بود رها کرد و به سمتم آمد:
-اینقدر زنگ نزدی بهش تا خودش زنگ زد.
با لبخند گفتم:
-کی رو میگی؟!
با اشاره به گوشی گفت:
-سپهر بود دیگه!
-آره خودش بود، ولی مامان من اول زنگ زدم، گفت سرش شلوغه خودش تماس میگیره.
گوشیام را برداشتم و با اشاره به داخل اتاق گفتم:
-اجازه هست برم الان یه زنگ بزنم؟
شلینک آب را برداشت و بدون اینکه به من نگاه کند، گفت:
-آره برو، فقط زود قطع کن. بعد میگه چه ننهبابایی این داره که میشینه با من یه ساعت هروکر میکنه هیچی بهش نمیگن.
در را که باز کردم و خیالم جمع شد که مامان دیگر فرصتی نخواهد داشت تا جوابم را بدهد، گفتم:
-وای مامان، تو از یه سپهر دیگه حرف میزنی و من یه سپهر دیگه میشناسم!
در اتاق را که باز کردم، آیکون تماس را هم لمس کردم. سپهر بعد از دو بوق جواب داد:
-الو… سلام… زنگ زدم جواب ندادی؟
از پنجرهی اتاق نگاهی به مامان کردم که شیر آب را مستقیم به طرف دیوار حیاط گرفته بود و معلوم نبود چه را تمیز میکند. ضربهای به شیشه زدم و وقتی مامان به سمتم برگشت با بالاآوردن دستم به معنای چهکار میکنی، جواب سپهر را هم دادم:
-سلام سپهرخان… شما فکر کن داشتم تلافی کارت رو میکردم، یعنی چی مشتری دارم بعداً زنگ میزنم.
با لحنی که آوای خستهای را همراه آن به بیرون داد، گفت:
-گیر یه آدم زبوننفهم افتاده بودیم که دو نفری با اکبر هیچجوره نمیتونستیم حرف حالیش کنیم. از این چونهزنهای پرحوصله. تکی میخواست به قیمت عمده…
-حالا ولش کن! حدس بزن من کجام؟
پرسید:
-حدس بزنم کجایی؟ یا تو دفتر شوهرعمهتی، یا خونهشون.
با مامان که آنطرف پنجره داشت به من نگاه میکرد چشمدرچشم شدم و کمی بین خودم و پنجره فاصله ایجاد کردم، فاصلهای که نه فقط برای دورشدن از نگاه مامان، بلکه برای فرار از هر حرفی دربارهی کار در دفتر شوهرعمهام بود:
-اراکم سپهر، خونهمونم.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
-برو سربهسرم نذار که اصلاً امروز حالش رو ندارم.
-سربهسر چیه، صبح حرکت کردم ناهار رسیدم. میخوای از خونهمونم زنگ بزنم بهت تا باورت بشه؟
ناباورانه گفت:
-آره اگه راست میگی همین الان بزن.
همان لحظه گوشی را قطع کردم و با نیمنگاهی به مامان که حسابی مشغول بود به سالن رفتم و گوشی تلفن را برداشتم و شمارهی سپهر را گرفتم. تنها یک بوق خورد و برداشت. وقتی بلند گفتم: “الو” با صدایی که تن پایینی داشت گفت:
-الناز، دیوونهای تو، چرا دیشب نگفتی امروز میآی؟