آبجوش را داخل استکان ریختم. آب که تا نزدیک لبهی آن بالا آمد، چشمم حروف اسم شادی را، روی سطح آن میدید. تصویری را که شکار کرده، چون پردهای روی هر تصویر دیگری میانداخت.
صدای ماشین بهزاد، که خبر از رفتنش میداد نتوانست سد مقاومی باشد در برابر فکرهای نه چندان خوبی که نسبت به او یکییکی داشت در سرم شکل میگرفت. پس میزدم و باز آن را به طرف خود میکشیدم. هر دلیلی که میآوردم تا بگویم زنگ زدن شادی و فرارش نمیتواند ربطی به بهزاد داشته باشد، شل و وارفته بود؛ تاریخش منقضی شده و به آنی دچار فسادِ بیهودهگویی میشد. امروز درک بهتری از حال دیروز عمهپری داشتم. دلیلش را هم خوب میدانستم؛ داشتن تجربهی یکسان. هر دو دیده بودیم، با چشمان خودمان. دیدن همینطوری جلو نمیرود تا خودش را به باور برساند، اول سمباده میکشد روی خوش خیالی آدم.
با سکوتی که به ظاهر انتخاب من، و در واقع تماس گرفتن شادی با بهزاد آن را به من تحمیل کرده بود، به کارهایم ادامه دادم و هر بار به خودم گفتم به تو مربوط نیست، اگر مطمئن هم بشوی که بهزاد در خط مقدم فرار شادی ایستاده است، حق نداری خودت را درگیر کنی. حتی حاجخانم که سر هر بزنگاهی گریزی به فرار شادی میزد باعث نشد من به این فکر کنم که باید دربارهی تماس شادی هشداری بدهم. اما آمدن آقاکیوان به خانه، روالی را که به پشت گذاشتنش مطمئن بودم، بیترتیب کرد. خریدهایش را به آشپزخانه برد تا عمه جابهجایشان کند، چند دقیقه بعد به سالن برگشت و گفت:
-کی بود پسته و زغالاخته دوست داشت؟
تا با لبخند به سمتش برگشتم، کیان از مبل پایین پرید و بلند گفت:
-الناز… الناز… منم دوست دارم.
از همان جایی که ایستاده بودم، پشت مبل شزلون عمه، در حال پیدا کردن نوک قله در تاریکی، به سمتش برگشتم و لبخند زدم:
-وای آقاکیوان دستتون درد نکنه، شرمنده میکنین من رو هر روز!
در حالی که روی مبل مینشست، دستش را هم باز نگه داشته بود تا کیان بیاید و او را در آغوشش بگیرد:
-چه شرمندگیای؟ اصلاً چند بار که گرفتی احساس کردم منم خیلی دوست دارم. کیان هم که همین الان گفت دوست داره.
وقتهایی که من و افسانه، اختلاف سلیقه مان در مورد نحوهی برخورد با مشتری بالا می گرفت و به دعوا و مرافعه میکشید؛ فاطمه از ما فراری میشد، میگفت که من نمیتوانم محرم حرفهای هر دو نفرتان باشم، بمانم مجبور میشوم یکی از شما را تایید کنم، بدون اینکه آن دیگری بفهمد، پس میروم و هر وقت با هم آشتی کردید برمیگردم. وضعیتی شبیه به فاطمه پیدا کرده بودم، نمیتوانستم همزمان محرم اسرار همهی آدمهای این خانه باشم؛ هم خودم را در این موضوع دخالت ندهم و هم بروم و به عمه یا آقاکیوان بگویم حواسشان به بهزاد باشد که تماسهای شادی بیش از آن مشکوک است که ندیدهاش بگیرند. فاطمه خوششانستر از من بود، میتوانست دور شود، اما من باید نزدیک میایستادم و کار او را میکردم.
بار دیگر تشکر کردم و مبل را دور زدم تا به کمک عمه بروم. آقاکیوان هم رو به سوی مادرش کرد:
-خب حاجخانم تو چطوری، بهزاد آزمایشت رو به دکتر نشون داد؟
و حاجخانم باز هم یکی از آن گریزهایش را زد:
-آره برد نشون داد همه چی خوب بوده خدا رو شکر! از شادی خبری نشد؟ برنگشت؟
حرف حاجخانم باعث شد سوالی که برای پرسیدنش دنبال فرصت مناسب بودم، از عمه که داشت زغالاختهها را میشست، بپرسم. کنارش ایستادم. آبکش را برایش نگه داشتم و زمزمه کردم:
-امروز حاجخانوم نگران بود که نکنه شوهر شادی و مامان و باباش بیان دفتر، همهش میگفت اگه بیان شما بهش هیچی نمیگید که نگران نشه.
عمه نیمنگاهی به پشت سرش انداخت:
-بیخود هم نگران نشده! آره اومده بودن. شوهرشم بود؛ اما خب کیوان نذاشت دهن باز کنن، محترمانه بیرونشون کرد.
دستم را بالا بردم تا ” وای”ی را که میرفت صدا بگیرد، کنترل کنم:
-ببین دختره به چه وضعی انداخته خونوادهش رو! اونا چی کار کردن، بیسروصدا رفتن؟
عمه ابرویی بالا داد:
-شوهر و باباش آره رفتن، اما مامانش نیمساعت بعد دوباره اومد با گریه و زاری که ما نمیگیم شادی الان با بهزاده، اما حتماً یه جوری خودش رو به بهزاد نشون میده، اگه خبری ازش دارین به منم بگین. نمیذارم شوهر و باباش بفهمن بهزاد در جریانه. کیوانم بهش توپ و تشر رفت که از این فکرا نکنه. حتی گفت روز فرارش برادرم خونهی خودم بوده.
صبر کردم، دور ماندم از عمه و آقاکیوان و چشم پوشیدم از لذت خوردن زغالاختههای خوشرنگ. میخواستم یک روزِ دیگر هم کنار بایستم و بعد به عمه بگویم؛ و یا شاید آقاکیوان، در این مورد هنوز مطمئن نبودم.
صبح آقاکیوان تنها به دفتر رفت و عمه خانه ماند. ناهار قرار کاریِ نه خیلی رسمی در کرج داشت و باید به آنجا میرفت. از وقتی که صبحانهاش را خورده و به اتاقش رفته بود تا هم سامانی به وضعیت اتاقش بدهد و هم برای رفتن آماده بشود، پشت سر هم مشغول صحبت کردن تلفنی با آدمهای مختلف بود. تماسهایش همه کاری بودند. ماندن در کنارش و کمک کردن به او، برای من که هنوز برای صبر کردن، به یقین کامل نرسیده بودم، بیحوصلهام میکرد. تنها، حرف زدن با سپهر بود که توانست فکرم را برای لحظاتی کوتاه مشغول چیز دیگری نگه دارد.
دست به گوشی بودن مداوم عمه باعث شد حتی وقتی که میانهی پلهها ایستاد و با لبخند و تعجب پرسید:” کِی؟ خب خدا رو شکر، چرا زودتر خبر ندادین؟” هم نظر من جلب نشود. به حتم گرهای محکم از کارشان جایی باز شده بود.
هنگامی که با لباس آراسته و آماده به رفتنش، تندتند از پلهها پایین آمد و به طرف در خانه رفت و اینطرف در اسم حاجخانم را صدا زد، لیوان شیر کیان را روی میز رها کردم و دنبالش راه افتادم.
-حاجخانوم یه خبر خوش برات دارم، مژده چی میدی؟
حاجخانم در تراس، روی مبل فلزی نشسته و پاهایش را در آفتاب دراز کرده بود. با سر و گردنی که تلوتلو میخورد به سمت عمه برگشت:
-چی شده، شفیع میآد ایران؟
شفیع، برادرش را، بیشتر از بیست سال ندیده بود. عمه به خنده افتاد:
-حاجخانوم؟! دایی شفیع اومدنی بود توی این سالا میاومد. شادی برگشته خونه، الان مادرش زنگ زد گفت.
قدمبهقدم دنبال عمه بودم که با این حرف دستم را به نردهی سنگیِ تراس گرفتم و ایستادم.
تلوتلوخوردن گردن و سر حاجخانم با این خبر شفا یافت:
-راست میگی پروین، کِی؟
عمه کیف دستیاش را روی میز رها کرد:
-دیشب آخر وقت برگشته خونهشون.
با لمس نردهها به آنها نزدیکتر شدم. صبرم به بار نشسته بود. حاجخانم پاهایش را از آفتاب بیرون کشید و جمع کرد:
-کجا بوده این همه وقت؟
عمه سری به سمت شانهاش انداخت:
-والله مامانش که میگفت خونهی یکی از دوستاش بوده. راست و دروغش گردن خودش!
حاجخانم چشم گرفت از نگاه کردنِ مستقیم به عمه:
-این دختره زندگی بکن نیست.
غرغرکنان ادامه داد:
-خونهی دوستش بوده، اون دیگه چه دوستیه زن فراری مردم رو راه داده خونهش.
عمه با نگاه به ساعت مچیاش لبخندی زد:
-خب من برم یه زنگ بزنم دفتر؛ بعدم دیگه راه بیفتم، ترافیک کرج الان وحشتناکه.
اینبار با فاصلهی کمتری پشت سرش راه افتادم. لیوان شیر کیان را که به دستش میدادم، عمه با گوشی، دور من و کیان میگشت. وقتی اولین بوق خورد، رو به کیان گفت:
-برو بشین پیش حاجخانوم.
چرخیدم تا پشت سر کیان بروم، که با اشارهی دستش مانع شد و نگهم داشت. میخواستم دلیلش را بپرسم که با “الو زنداداش” گفتنِ بهزاد، با آن گرفتگی که در پایان کلماتش تازه به گوش میرسید، سکوت کردم. عمه گوشی را بین زمین و هوا و خودش و من نگه داشت:
-الو بهزاد جان سلام، چه خبر از جلسهی امروز، خوب پیش رفت؟
-سلام، آره خوب بود. تازه چند دقیقهست تموم شده.
عمه سر تکان داد:
-رفیع که بدقلقلی نکرد؟
-پسرش یه خرده آتیشش تند بود، اما خودش نه؛ از اول تا آخر جلسه دست به سینه نشست، فکر کنم میترسید نمرهی انضباطش رو کم کنیم.
عمه خندید و من فقط توانستم به لبانم حالت لبخند بدهم، شاید اگر میدانستم چرا عمه نگهم داشته که به گفتوگویش با بهزاد دربارهی کارشان گوش بدهم، من هم میخندیدم. وقتی خواست روی مبل بنشیند بازوی من را هم گرفت و کنار خودش نشاند و آنوقت بود که فهمیدم چرا خواسته است بمانم.
-راستی بهزاد، شادی دیشب برگشت خونه! میدونستی؟
مکث بهزاد باعث شد من و عمه به هم نگاه بیندازیم، این اولین بار بود که دربارهی شادی میتوانستم حرفی هم از دهان بهزاد مستقیم بشنوم و به شدت منتظر بودم.
-برگشته؟ من از کجا باید میدونستم زنداداش؟
عمه گوشی را کمی از دهانش پایینتر آورد:
-آره مامانش زنگ زد گفت، گفتم شاید بهتون توی دفتر خبرا رسیده، به کیوانم بگو. فعلاً خداحا…
بهزاد نگذاشت عمه حرفش را تمام کند. با گفتن “زنداداش” به میان حرفش پرید:
-یه جور مشکوکی ازم پرسیدی میدونستم یا نه، الناز بهت چیزی گفته؟
عمه سرش را کامل بالا آورد. ابروهایش در هم گره خورد:
-الناز؟ الناز چی باید به من میگفت؟
عمه تمام آن صبر کردن من را، به هدر داده و بیهوده من را وسط آورده بود. بهزاد لحظهی کوتاهِ غروب دیروز را برایش تعریف کرد:
-دیشب گوشیم روی کانتر بود، شادی زنگ زد بهم، النازم دید. گفتم حتماً بهت گفته چی دیده که اینطوری ازم می پرسین.
با تن صدایی که تفاوت داشت با لحظات گیج و گنگ قبل، گفت:
-الناز خب نمیشناسه من رو، اما تو میدونی زنداداش که اونقدری خودشیفته هستم که حتی برای خطا و اشتباهاتم سینه سپر کنم. فرار شادی ربطی به من نداشت. امیدوارم این قضیه همین جا تموم بشه. خداحافظ!
تحت فشار بودم. انگار من را به سینهی دیوار چسبانده و دهانم را بستهاند و نمیگذارند فریاد ” من بیگناهم”م به گوش کسی برسد.
از کنار عمه، که گویی صدای بوق آزاد گوشیاش را باور نداشت و با ابروهایی درهم به آن نگاه میکرد، بلند شدم. مقابلش ایستادم:
-چرا فکر کرد من گفتم؟! چرا نگفتی که من حرفی نزدم عمه؟
گوشیاش را همان جایی که من نشسته بودم، رها کرد:
-مهلت داد اصلاً؟ نذاشت دهن باز کنم!
دستانم را به سمت خودم گرفتم:
-بهش بگو عمه که من چیزی بهت نگفتم؛ نمیخوام فکر کنه تو کاراش فضولی میکنم. اصلاً به من چه که اون با دوست دختر قبلیش هنوز در تماسه، به من چه ربطی داره که…
عمه با نگاه به ساعتش از جا بلند شد و بازوهایم را گرفت:
-صبر کن ببینیم چی شده الناز، من گفتم بیای ببینی که چهطور راجعبه شادی حرف میزنه، یه جوری که آدم میمونه راست میگه یا دروغ! چه میدونستم تو دیدی که شادی باهاش تماس گرفته!
نفسنفس میزدم و با اینکه میدانستم نمیتوانم کسی را برای این سوءتفاهم ملامت کنم، اما دنبال مقصر میگشتم:
-خب شما نباید اینجوری میپرسیدی ازش، یه جوری گفتی “میدونستی” که فهمید بهش شک داری.
-اینطوری گفتم چون واقعاً دلم میخواست بفهمه که ما حواسمون بهش هست. نمیتونه ما رو فریب بده، کف دستم رو بو نکرده بودم که تو دیروز مچش رو گرفتی…
با لبخند ادامه داد:
-اگه همون دیروز میاومدی میگفتی چی دیدی، منم حواسم رو جمع میکردم چی بگم که فوراً فکرش نره سمت تو و اینجوری به جلزوولز بیفتی. اون بارم که دیدیش تو خونه هیچی نگفتی!
خودم را کمی عقب کشیدم:
-مچش رو گرفتی چیه عمه؟ گوشیش رو کانتر بود، اتفاقی دیدم، که کاش کور میشدم و نمیدیدم. نه این دفعه، نه اونبار که اومده بود خونه.
سرش را با شدت به دو طرف تکان داد:
-وایوای من دیرم شده، تو هم یه جوری ماتم گرفتی، انگار که چی شده! چرا این همه ناراحتی الناز؟ من بهش میگم که تو چیزی به من نگفتی!
-اونم به همین راحتی باور میکنه؟
ابروهایش بیشتر در هم گره خورد:
-خب نکنه، چیکار کنم من؟ اون چهکار میخواد بکنه با تو؟
دستانم اطراف را نشانه رفت:
-عمه من اینجا کار میکنم، بهزادم میآد و میره، هی چشمتوچشم میشیم، حرف میزنیم، با هم دور یه میز میشینیم غذا میخوریم، الان برای من انجام همهی اینا سخت میشه، میگم چه تو سرش میگذره، چه فکری راجعبهم میکنه.
عمه با مرتب کردن شال روی شانهاش، شمردهشمرده گفت:
-الناز، من درستش میکنم؛ بعد هم بهزاد کینهای نیست که مثلاً بیاد به روت بیاره یا چیزی بگه، میدونه بودن تو توی این خونه چهقدر برای حاجخانم مهمه، چیزی نمیگه که ناراحتت کنه. فراموشش میشه.
نفسم را با صدا و کلافه بیرون دادم:
-برو عمه دیرت میشه، این حرفا وقتی میتونست من رو آروم کنه که واقعاً کار اشتباهی کرده بودم، اونوقت دعادعا میکردم فراموشش بشه و کینهای نباشه، نه الان که الکیالکی افتادم تو هچل و اون فکر میکنه من تا شمارهی شادی رو دیدم اومدم گذاشتم کف دستت.
ضربهی آرامی به بازوی زد:
-الان دوباره زنگ برنم بگم الناز هیچی نگفته، فکر میکنه هول شدیم داریم چیزی رو که خراب کردیم درست میکنیم. رودررو بهتر میتونم براش توضیح بدم، امروز زودتر میآم یه قیمه درست میکنم، به کیوانم میگم داره میآد بهزاد رو با خودش بیاره؛ عاشق قیمهست!
از من فاصله گرفت؛ خواست گوشیاش را بردارد که یکدفعه پشیمان شد و به طرفم برگشت. متفکر گفت:
-دیروز غروب تو شمارهی شادی رو دیدی، چند ساعت بعد هم شادی برگشته خونه. هنوز از بهزاد حرفشنوی داره پس!
فقط خیرهخیره نگاهش کردم. از درک خوب و بد بودن اینکه بهزاد باعث برگشتن شادی به خانه شده باشد، عاجز بودم.
لپهی قیمهای که عمه میخواست با آن برای بهزاد تله بگذارد، من خیس کردم. فکر میکردم اینطوری کارها سریعتر پیش میرود. زودتر شب میشود. زودتر بهزاد میآید و زودتر عمه به هر روشی که بلد است او را قانع میکند که من حرفی نزدهام.
احساس میکردم همهی وسیلههای خانه را گردوغبار پوشانده است، رنگ مبل استیلِ سفید، کدر شده، دوده روی پردهها نشسته و کابینتها را لایهی نازک چربی تار کرده است؛ مثل وسواسهای سال آخر مانده به کنکور.
عمه زود آمد و قیمهاش را آماده کرد؛ به آقاکیوان هم زنگ زد و خواست بهزاد را همراه خودش بیاورد. همه چیز آماده بود تا من از نگاه کردن پشت سر هم به ساعت خلاص بشوم. هنوز شرمنده بودم از تندتند غذا دادن به حاجخانم و به دروغ سردرد را بهانه کردن و با کیان به حیاط نرفتن! حقوق امروز، حداقل برای نصف روز را حلال نمیدانستم.