در طولِ سفر می نوشتم داستانش را…
با آنکه دلم به درد آمده بود ولی غم درون دلم را خاکستر نمیکرد.
لیلایِ عاشق را چه به مادری برای دو طفلی که تفاوت سنی زیادی با خودش نداشتند.
لیلای عاشق را چه به عالیه شدن….
او گفت و دستگاه ضبط کرد….
فقط من میدانستم چه کشیده و چه دردی را درونِ سینه اش تا به امروز نگه داشته بود.
حرف هایش را تمام کرد.
با گفتنِ زندگی دردناکش لحظه لحظه اش را در چند دقیقه نفس کشیده بود.
دیدم که حالش خوب نیست.
متوجه رفتنم نشد و من با پاهایی که یاری ام نمی کرد آن مکانِ وهم آور را پشت سر گذاشتم.
زندگی گاهی انسانیت را به طرز فجیعی زیر پا میگذاشت.
گلوی آدمیت را با مشکلات زیر و درشت می فشارید.
باورم نمیشد زندگی عاشقانه عمو و زن عمویم فقط یک شکل و شمایل داشته و درونش این چنین سیاه بوده است.
نه می توانستم زن عمو را بابت احساساتش مواخذه کنم نه عموی بیچاره ام را بابت انتخاب کردن زنی چون او…..
تاکسی رنگ و رو رفته ایستاد و من فقط در باز کردم.
پرسید خانم کجا میری!
چند بار پرسید و من فکور خیره خیابان بودم.
آدرس خانه را دادم.
می بایست امروز میرفتیم.
تهران را با تمامِ شادی ها و ناراحتی هایش برای مدتی ترک میکردیم.
_داداش!
سالار ایستاد.
گفته بودم چقدر به این دختر وابسته بود؟
حتی سال ها دوری و دوام آوردن در غربت هم نتوانسته بود خواهرکش را از یاد ببرد.
_داداش منو تنها میذاری؟
صدا از هیچ کسی در نمی آمد.
فرناز خودش را در آغوش سالار انداخته و های های می گریست.
سخت بود نگاهشان کنم.
_کاش مامانم بود.
دست سالار روی کمرِ فرناز مشت شد. سالار به تازگی فهمیده بود عالیه مادرش نیست.
فکر میکرد چون فرزندِ خونی اش نبوده این بلاها را بر سر زندگی اش آورده است ولی فقط من می دانستم که واقعیت چیزی فراتر از این حرف ها بوده….
فقط منی که میخواستم زندگی اش را چاپ کنم.
_داداش مامانم آزار نداره…
فقط من میدونم که چقدر تورو دوست داره…
با اخم لب زد.
_بسه فرناز، بسه این بچه بازیا
روی زمین نشست و گریه هایش را از سر گرفت.
_داداش منو میذاری اینجا میری من از یه یتیم بدترم.
حداقل منم ببر، من که آزاری برات ندارم.
دلم میخواست اورا ببریم ولی عمویم چه میشد.
من امروز رفته بودم و زن عمو را از بندِ آن بیمارستان رهایی داده بودم.
من امروز حکمِ بخشش آن زن را با دستانِ خودم امضا کرده بودم.
کنار فرناز نشستم و اورا به آغوش کشیدم.
توی گوشش گفتم:
_من بی رحم نیستم. من خودم مادر بودم مادرو بچه بدور از هم نمیتونن….
مادرت امروز میاد.
بابات بدرفتاری میکنه باهاش ولی مادرت قول داده پای زندگیتون وایسه کمکش کن باشه؟
صدای گریه اش قطع شد.
حرف هایمان آهسته و آرام بود.
سری تکان داد.
قبل از اینکه حرفی بزند اورا از خودم جدا کردم و با سالار آن محیط و آدم هایش را به مقصد نیک شهرِ بلوچستان ترک می کردیم.
چهره هایشان غمگین بود.
محمد طاها چشمانش را بسته بود.
توی بغلش بودم و او محکم مرا به خودش می فشرد.
_داداشی؟
شاید وقتی بچت دنیا بیاد من نباشم ولی میدونی خیلی دوسش دارما !!!
سرم را بوسید.
_میای می بینیش…
خب؟
سرم را تکان دادم.
آقاجان عصای تزئینی اش را تکان داد.
_هی بچه ها عذا گرفتید چرا؟
ترنم بر میگرده به همین زودی، دوباره خانوادمون دور هم جمع میشیم.
همین باعث شد همه اشک هایشان را پاک کنند
.
لیلی با آن شکم برجسته لبخندی زد.
پسر داشت.
او و ترانه انگار داشتند رقابتی کار میکردند.
و شیرین…
شیرین عزیزم که میگفت بعد از یکسال میخواهند بچه دار شوند…
میگفت کمی به زندگی عادت کنیم بچه هم می آید.
و من، منی که بچه هوایی ام کرده بود…
امروز و فردا برایم معنی نداشت ولی باز هم غمم را پنهان کردم.
از همه خداحافظی کردم.
خواستیم برویم که صدای بغض دار فرناز سالار را میخکوب کرد.
غم های دنیا تمام شد.
زندگی ایستاده بود و زانوهای دختر بچه را خم کرده بود.