بعد از رفتن بهزاد، توانستم خودم را جمعوجور کنم. با یک تصمیم مهم از جا بلند شدم و برای کمککردن به عمه به آشپزخانه رفتم؛ اینکه دیگر هیچ فکری راجع به حرفهای بهزاد نکنم، نه خوب و نه بد!
شاید قصد داشت همه چیز را ببرد به همان روزهای اولی که قبول کرده بودم از مادرش پرستاری کنم. همیشه از این حرفها میزد و من آن روزها خیلی راحت از کنارشان میگذشتم؛ بیآنکه فکر کنم برای خوشامدم میگوید. حتی سعی کردم به این فکر نکنم که چهقدر ماشین قرمزش را دوست داشتم و هیچ ماشینی نمیتوانست جای آن را بگیرد.
برای بار دوم که پا به آشپزخانه گذاشتم، شبیه همان النازی شده بودم که هر جای بزرگی، او را یاد خانهی کوچک اجارهایشان در جمهوری میانداخت. آشپزخانهی بهزاد حتی بزرگتر از سالن آنجا بود! میخواستم از این مقایسهها خلاص شوم؛ فقط یک چیز میتوانست من را از این فکرها برهاند، که آن هم خودش درد بزرگتری بود. مثل این بود که بین غرقشدن در دریا و دستوپازدن در یک رود کوچک، غرقشدن در دریا را انتخاب کنم!
عمه وقتی دید وسط آشپزخانه ایستادهام، ریز خندید:
-هنوز تو قیافهای، کوتاه بیا دیگه، سرتق نبودی که تو!
حرفزدن و نقشبازیکردن تنها راه حلی بود که به نظرم میرسید:
-دست خالی اومدم معذبم!
اخمی ساختگی کرد:
-بعداً برای بهزاد یه چیزی بگیر، کتاب خیلی میخونه، یه کتاب براش بگیر!
هرگز فکر نمیکردم بشود عمه را به این راحتی فریب داد و از اصل ماجرا دور نگه داشت:
-چه کتابایی میخونه؟
نارنگی سبزرنگ را کنار بقیهی نارنگیهای جامیوهای گذاشت و گفت:
-روانشناسی، فلسفی، رمانهای معروف خارجی، همه چی میخونه!
جلوتر رفتم و خیارهای داخل جامیوهای را کمی بالاتر آوردم تا جلوهی بیشتری داشته باشند:
-مگه میشه یکی همه چی بخونه، بالاخره هر کس یه سلیقهای داره دیگه!
یکدفعه سر بلند و خیره نگاهم کرد:
-گیر دادیا الناز، خودم یه کتاب میگیرم بده بهش. میدونم از چی خوشش میآد.
بالاخره لبخند به لبم آمد، چیزی که کل امروز از لبهایم فراری شده بود.
بهزاد همانطور که گفته بود برای شام همه چیز سفارش داده بود. میز ناهارخوری گردش کمک کرد دیگر با هم چشمدرچشم نشویم و این برای من که سخت میتوانستم غذا بخورم اتفاق خوبی بود. آقاکیوان میگفت ماشین شاسیبلند ابهت بیشتری به بهزاد میدهد و این را با آبوتاب برای حاجخانم تعریف میکرد و او هم با تحسین سرتکان میداد و با چشمانش قربانصدقهی بهزاد میرفت. بهزاد تمام روشناییهای خانهاش را روشن کرده بود. نسبت به یک ساعت پیش بیشتر میگفت و میخندید؛ دقیقاً از وقتی که برای دیدن ماشینش پایین رفته و برگشته بود. هر وقت حال خوبش را به کادوی تولدی که گرفته بود ربط میدادم، فکری شیطانی از سرم مثل یک شهاب دنبالهدار میگذشت، اگر ماشین شاسیبلند اینطور او را از این رو به آن رو کرده، چرا زودتر به فکر داشتنش نیفتاده بود، او که خیلی راحت می توانست یکی از آنها را داشته باشد؟
صبح زود مدرسهرفتن کیان باعث شد خیلی زود برای رفتن به خانه، از جا بلند شویم. آقاکیوان زودتر پایین رفته بود که ماشینش را به محوطهی جلوی برج بیاورد تا معطل نشویم. بهزاد هم همراهمان آمد و داخل آسانسور شد. کیان دست او را محکم گرفت و گفت:
-عمو، تو رو خدا تو هم بیا با ماشینت بریم خونهی ما!
بهزاد دستی به سرش کشید:
-نمیشه عمو، خونه کار دارم.
کیان مطیعانه سرش را به سمت چپ شانهاش کج کرد و گفت:
-باشه، ولی قول بده هر وقت تونستی من رو با ماشینت ببری شهربازی.
عمه ابرویی برای کیان بالا انداخت:
-چی شده، معجزه شده تو اینقدر حرفگوشکن شدی؟
حاجخانم خندید و کیان گفت:
-آخه معلممون گفت هر هفته به آخرین کارِ بدی که کردین فکر کنید، بعد اون کار رو دیگه انجام ندین. اینطوری آدم خوبی میشین. آخرین کار بدی که کردم، گوشنکردن به حرف عمو بوده!
بهزاد خم شد و سرش را بوسید و عمه کیان را به طرف خودش کشید و گفت:
-باریکالله به معلمتون!
من نفر آخری بودم که از آسانسور بیرون آمدم. پشت سر کیان و بهزاد که دست در دست هم داشتند، راه افتادم. وقتی از کنار لابیمن رد شدیم، کیان سرش را بالا گرفت و رو به بهزاد پرسید:
-عمو، آخرین کار بدی که انجام دادی چی بوده؟
بهزاد فاصلهی بین قدمهایش را کم کرد:
-یه فیلمی رو دیدم که نباید میدیدم!
نتوانستم قدم بعدی را بردارم. کیان در جایش ایستاد:
-مگه فیلمدیدن کار بدیه؟
بهزاد هم ایستاد. به طرفش سر چرخاند:
-بعضی وقتا دیدن بعضی فیلما آره، کار بدیه!
کیان محکم گفت:
-خب دیگه نبین، بعدش آدم خوبی میشی!
بهزاد قبل از برداشتن قدم بعدی، من و خودش را با هم به میان آتش پرت کرد:
-نمیشه! خانوم معلمتون باید اینم بهتون میگفت که یه سری کارای بدم هستن که اسمشون بده، خودشون شیرینن. با فکرکردن و نکردن چیزی درست نمیشه!
رو به جلو رفتنش با سؤال کیان همراه شد:
– برم به خانوم معلممون چی بگم؟
بهزاد نگاهش را از او گرفت:
-هیچی نگو. بذار خانوم معلمت دلش خوش باشه.
باد به سمتم میآمد، باید در خودم جمع میشدم و از دستانم برای مقابله با باد کمک میگرفتم، اما وقتی پا به محوطهی بیرون برج گذاشتم، تمام حرکاتم در جهت مخالف این دفاعِ طبیعی بود. دستانم را آزاد دو طرف بدنم رها کرده بودم، شالم در مرز افتادن از سرم بود و باد موهایم را تا جلوی چشمانم آورده بود. منتظر ماندم نسیم تند بعدی بیاید و خودش آنها را کنار بزند. نور و باد از روبهرو به سمت من میتاختند؛ اما نمیتوانستند احاطهام کنند، چون من در احاطهی حرف بهزاد بودم و نمیشد همزمان در دو قفس بود!
عمه صدایم زد. وقتی دنبالش گشتم و او را در سمت چپم دیدم و نه روبهرویم، فهمیدم به اشتباه قدم برمیداشتم. رو به جلو میرفتم، بیآنکه آنجا کسی منتظرم باشد. عمه این را به رویم آورد:
-کجا میری، الناز؟! اونطرف چرا؟
در جا به سمتشان چرخیدم؛ اما این سرعتِ عمل نمیتوانست چیزی را که دیده بودند، پاک کند. شمشادهای ورودی رو به محوطهی اصلی برج به شکل دایره هرس شده بودند.
-هیچی میخواستم تا کنار شمشادها قدم بزنم.
دستش را بالا برد:
-بیا ماشین بهزاد رو ببین، بعد تا اونجا با هم قدم میزنیم.
همه کنار ماشین شاسیبلندِ آبی، ایستاده بودند. فاصلهی زیادی با آنها نداشتم، اما با هر قدمی که به طرفشان برمیداشتم احساس میکردم از بقیه دور و دورتر میشوم و تنها فاصلهام با بهزاد کم و کمتر میشود. برای اولین بار در طول امشب، بدون هیچ پردهپوشی و ترسی به او نگاه کردم، این نگاهکردن ذرهذره آرامم میکرد. بهزاد رویایی بود که داشت رنگ میگرفت، رنگی به شفافی واقعیت! اگر با فکرکردن و نکردن چیزی درست نمیشد و این باور بهزاد بود، پس من هم میتوانستم این حق را به خودم بدهم که نخواهم چیزی را فراموش کنم؛ بلکه تمام مسیرِ این رویای واقعیشده را از اول تا به همین امشب و همین لحظه که او نزدیکتر از بقیه به ماشینش ایستاده بود و نگاهم نمیکرد، مرور کنم، تا هرگز از یادم نرود! این هدیهای بود که بهزاد در شب تولدش به من داده بود! من داشتم میرفتم، او بود که نگهم داشت. بلیت رفتنِ مسافری را که خودش گرفته بود، پاره کرد!
بلند “مبارک باشه” گفتم. سریع به سمتم برگشت:
-ممنون، الناز!
در “الناز” گفتنش تفاوتی بود که فقط حسش میکردم، اما نمیتوانستم معنای دقیقی به آن بدهم.
عمه بهخاطر بادی که میآمد به آقاکیوان نزدیکتر شد و رو به بهزاد گفت:
-حالا راستش رو بگو بهزاد، خوشت اومد؟
بهزاد با لبخند گفت:
-بله خیلی عالیه، چرا خوشم نیاد!
حاجخانم زل زده بود به او:
-اگه خوشت نیومده میتونی بری عوضش کنی و هر چی میلته بگیری.
بهزاد سری برایش کج کرد و لبخند زد.
شالم خیلی به عقب رفته بود. دست بالا بردم و آن را به جلو کشیدم و همزمان با دست دیگرم موهایم را مرتب کردم. وقتی دستانم را پایین آوردم، آن لحظهی آخر، نگاه بهزاد را دیدم که از رویم رد شد و به سمت دیگری رفت. این نگاههایش برای من با عاشقانهترین کلمات و حرفها برابری میکرد! غوغایی در وجودم به پا کرده بود که میتوانستم قلبم را به چشم ببینم. قلبی که مثل شمشادهای اطراف برج، هرس و گرد شده بود و دور بهزاد میچرخید. دستانم را دور تنم حلقه کردم، گرما که بیاید، سرما هم قابل لمس میشود.
بهزاد جلوتر آمد و به آقاکیوان گفت:
-دیگه برید؛ بچهها سردشونه! شبا اینجا یخه!
آقاکیوان سری تکان داد و حین رفتن به سمت ماشین، نگاه کلی به ما انداخت و گفت:
-بشینید بریم تا سرما نخوردید.
منتظر ماندم عمه قدم اول را بردارد و بعد من هم به حاجخانم کمک کنم، اما بهزاد زودتر از من دست حاجخانم را گرفت و به سمت ماشین آقاکیوان برد. به حاج خانم که کمک کرد روی صندلی بنشیند و در را بست، من، کیان و عمه هم داخل ماشین نشسته بودیم. سرش را از شیشهی جلوی ماشین تا نزدیک شانهی مادرش جلو آورد و با نگاهی رو به ما گفت:
-خداحافظ، بازم بیاین پیش من!
خیلی سعی کردم دوباره نگاهم به نگاهش گیر کند، اما فرصت کوتاهتر از آن بود که این سعی نتیجهای بدهد.