از همان جا راهش را به سمت اتاق حاجخانم کج کرد:
-ژاکت مشکی حاجخانم دم دسته؟
و حاجخانم بلافاصله جواب داد:
-روی تخته.
به بقیه نگاه کردم، اول از همه به آقاکیوان! میخواستم ببینم آنها هم مثل من حس میکنند رفتار بهزاد تغییر کرده است یا نه. آقاکیوان به کیان توصیه میکرد روی تیشرت آستینکوتاهش پیراهن بپوشد. عمه به آشپزخانه برگشته بود و شیرینیهای داخل ظرف را بیشتر میکرد و حاجخانم آستین بلوزش را پایین میداد. فقط من گم شده بودم میان کورهراه ناشناختهای به اسم بهزاد!
بعد از برداشتن مانتوی کوتاه کتانم به آشپزخانه رفتم. تنها من و عمه داخل خانه مانده بودیم. نیمنگاهی به من کرد و با اشاره به ظرف شیرینی گفت:
-کیوان همه چی رو برد، من پیشدستیها رو میبرم، تو هم شیرینی رو بیار.
سری تکان دادم و شانهبهشانهاش رفتم. حین قدمبرداشتن پرسید:
-سردرد که نداری دیگه؟
در را برایش نگه داشتم تا بیرون برود:
-نه بابا، خوبم!
کیان دور میز چرخ میخورد و بقیه روی مبل نشسته بودند. تمام حواسم را به ظرف شیرینی دادم و آن را وسط میز گرد شلوغ گذاشتم. بهزاد داشت کمک میکرد حاجخانم چایش را بنوشد. میخواستم ببینم عمه کجا مینشیند تا کنارش بنشینم، اما او روی مبلی که بین آقاکیوان و حاجخانم بود، نشست و من ماندم با دو مبلی که یکی کنار بهزاد و دیگری کنار آقاکیوان بود. روی مبل کنار بهزاد نشستم، فرصت بیدردسری دست داده بود تا نزدیکش باشم! نگاهش نکردم تا بدانم عکسالعملش چیست. فقط از تکانخوردنش متوجه شدم در جایش جابهجا شده است. عمه دست به کار شده بود و لیوانهای چای را از سینی برمیداشت و مقابلمان میگذاشت. به بهزاد که رسید، گفت:
-تو که کم مونده یه پتو بکشی دور حاجخانوم، خودت چرا با یه تکپیرهن اومدی؟ تازه آستینتم زدی بالا!
به دستان بهزاد در دو طرف لیوان چای نگاه کردم. آنها را کمی عقب کشید:
-من عادت دارم، امشبم خیلی سرد نیست!
آقاکیوان که لیوان چایش را برداشته بود، گفت:
-بهزاد نصفِ شبهای عمرش رو تو تراس طبقهی بالا صبح کرده!
ناخودآگاه برگشتم و به تراس طبقهی بالا نگاه کردم؛ دقیقتر به پنجرهی اتاقش. همین که سر پایین آوردم، بهزاد به سمت راست مبلش، که فاصلهاش را با من کمتر میکرد، متمایل شد. دستش را دور لیوان چای محکمتر کرد:
-همیشه دوست داشتی پتهی من رو بریزی روی آب، ولی خب نمیدونی که من با بدیهام جذابتر میشم!
آقاکیوان بلند به حرفش خندید.
اینبار بیتوجه به جمع به طرفش برگشتم. لبخند روی لبش بود. آرام، خیلی آرام، به طرفم سر چرخاند و لبخندش عمیقتر شد و جایش در قلب من هم! تمام ثانیهها، دقیقهها و ساعتهایی که با او به سر میشد، فقط میخواستند یک چیز به من بگویند، همهی سختیهایی که پشت سر گذاشتی و تمام سختیهایی که قرار است یکبهیک در مسیر زندگیات ظاهر شوند، میارزد به صاحب این حس و این لحظهها بودن!
وقتی داشتم برای خودم در پیشدستی شیرینی میگذاشتم، کاری را کردم که بهزاد اغلب برای من انجام میداد؛ پیشدستیاش را جلو کشیدم و برای او لطیفه گذاشتم. با صدای بلند گفت:
-مرسی الناز!
و همان لحظه لطیفه را برداشت و به طرف دهانش برد. برای اینکه کارم عادی جلوه کند پیشدستیِ مقابل حاجخانم را هم جلوتر آوردم و لطیفهای هم برداشتم تا برای او بگذارم که با بالاآوردن دستش گفت:
-برای من نذار النازجان، بیوقته برای شیرینیخوردن!
میخواستم شیرینی را به داخل ظرف برگردانم که بهزاد کمی به جلو خم شد و شیرینی را از دستم گرفت:
-با اینکه بیوقته برای شیرینیخوردن، اما چون اون یکی بدجور چسبید این یکی رو هم میخورم!
کاش میشد تا خود صبح با همین فاصلهی کم کنار هم مینشستیم و هرگز به اتاق و تنهاییام برنمیگشتم.
حاجخانم خسته شده بود و جز او هیچکس تمایل نداشت به داخل خانه برگردد. خمیازه که کشید، گفتم:
-حاجخانوم ببرمتون داخل؟
با تکان سر تأیید کرد:
-آره قربون دستت، من دیگه نمیتونم بشینم.
تا نیمخیز شدم، بهزاد زودتر برخاست. مبلش را کمی عقب برد و رو به من گفت:
-تو بشین، من میبرمش.
نفهمیدم کی روی مبل نشستم. از همان لحظهای که بهزاد دست انداخت زیر بغل حاجخانم، تا لحظهای که در خانه را باز کرد و به همراه او به داخل خانه پا گذاشتند، با نگاه دنبالش کردم. به لیوان خالی از چای حاجخانم که با کمک بهزاد نوشیده بود زل زدم و دیگر نتوانستم سر جایم بنشینم. بلند شدم و رو به عمه گفتم:
-من برم یه سر به حاجخانوم بزنم، آقا بهزاد نمیدونه قبل خواب چیا لازم دارن.
منتظر نماندم اجازه بدهند یا حرفی بزنند. سریع به سمت خانه رفتم. در را باز کردم و همین که خواستم به سمت راهرو بروم، پاهایم سنگین شد، آن هم فقط برای جلورفتن. چند قدم به عقب برگشتم که در اتاق حاجخانم باز شد و بهزاد بیرون آمد. تا نگاهش به من افتاد، در را سریع به طرف خودش کشید و زود بست. حرفهایی که میخواستم به او بزنم، آنقدر مهم بود که صبر کنم تا نزدیکتر بیاید و بهتر بشنود. عجلهای برای جلوآمدن نداشت، کوتاه و آرام قدم برمیداشت و چشمش به من بود:
-چیزی شده؟
چشم طمع دوخته بودم به دوسه قدم فاصلهای که بینمان بود. بهزاد ایستاده بود و خیال کمکردن فاصله را نداشت. من قدمی به سویش برداشتم. چشمانم را به سمت پایین منحرف کردم:
-بهزاد من…
نمیدانستم اینقدر سخت است برداشتن “آقا” از اول اسمش!
-احساس میکنم… یعنی امشب هر وقت، اومدم مثل همیشه کارهای حاجخانوم رو بکنم زودتر بلند شدی و نذاشتی! نمیدونم چرا این کار رو میکنی، اما لطفاً دیگه نکن. این کار منه، نمیخوام کس دیگهای انجامش بده، حالا با هر قصد و نیتی!
وقتی حرفی نزد، جرئت کردم و به صورتش نگاه کردم. لبانش روی هم چفت بود، اما میشد رد لبخند را روی آنها دید:
-آدم اولش که تو رو میبینه فکر میکنه با یه دختر خیلی منعطف طرفه، از اونا که بلد نیستن با هیچی مخالفت کنن و هر چی بهشون بگی چشم میشنوی، از اون دخترا که میشه روی یک انگشت چرخوندشون، اما جلوتر که میآد میفهمه کور خونده!
شانهای بالا انداخت:
-قصد و نیت خاصی نداشتم، دیدم امروز سردرد داشتی، میخواستم یه کاری کنم بیشتر بشینی و استراحت کنی!
منظورم واضح بود، میخواستم بگویم دلم نمیخواهد رابطهمان پرستاری من از حاجخانم را تحتالشعاع قرار دهد، اما دلیلش، بهزاد تمام روزهای پیشین را به یادم آورد؛ با تمام ملاحظاتی که داشت و به موقع بروز میداد.
-خیلی ممنون، الان حالم کاملاً خوبه!
فکر میکردم نرمش کلامم کافی باشد برای جبران شکی که به نیتش کرده بودم. از سر راهش کنار رفتم تا برود، اما قدمهایش را طوری برداشت که باز روبهروی هم قرار گرفتیم. این بار پشت سرش دیوار منتهی به راهرو بود. سرش را کمی به طرفم خم کرد:
-اگه حالت کاملاً خوبه، پس بذار حرفی رو که میخواستم فردا بهت بزنم، الان بگم!
سرم را آرام بالا و پایین بردم. به خودش اشارهای کرد و گفت:
-من این حالتِ سوگ و غم و درد و سردردی که داری، اصلاً دوست ندارم. تو رابطهای که نمیخواستی گذاشتی کنار، تا با کسی باشی که میخوایش، پس فقط باید بخندی!
منتظر نماند تا حرفی بزنم، قدمی به جلو برداشت و حین گذشتن از کنار من گفت:
-برگرد حیاط و دوباره بشین کنار من!
سلام رمانتون رو خیلی دوست دارم لطفا داستان رو ادامه بدید ممنون