رمان رویای سرگردان پارت ۸۰

4.5
(24)

 

بهانه‌گیری‌های کیان برای عمه بلافاصله با آمدن آقا‌کیوان شروع می‌شد و او هم هر بار مجبور می‌شد وعده‌‌ووعیدی بدهد. وقتی بلند گفت: “دوسه روز می‌برمت ویلای کردان” سریع به سمتش برگشتم تا بفهمم فقط برای ساکت‌کردن کیان گفته است یا واقعاً قصد دارد او را به کردان ببرد. حاج‌خانم و کتایون توجهی نکردند و هر کدام مشغول کارشان بودند. این بی‌‌توجهی باعث شد من هم فکر کنم آقا‌کیوان صرفاً برای آرام‌کردن کیان حرفی زده است؛ اما حین بالارفتن از پله‌ها، خیلی جدی از شناکردن در استخر ویلا و موتور‌سواری گفت؛ از کباب درست‌کردن در حیاط و غذاخوردن در آلاچیق!

آن‌قدر منتظر آمدن بهزاد و گوش‌به‌زنگ صدای ماشینش بودم که نمی‌خواستم به موضوع دیگری فکر کنم و از کنار کردان‌رفتن کیان و آقا‌کیوان مثل بقیه‌ی موضوعات امروز گذشتم. هیچ‌کس از آمدن بهزاد حرفی نمی‌زد، منتظر بودم آقا‌کیوان بیاید و از آمدنش بگوید که آمد ولی چیزی نگفت!

می‌دانستم حتماً می‌آید و وقتی کتایون مشغول چیدن میز شد، دلم می‌خواست به او بگویم کمی دیگر صبر کند تا بهزاد هم برسد، اما کتایون به سرعت داشت این کار را انجام می‌داد و من تا می‌توانستم معطل می‌کردم‌. معطل‌کردنی که با نشستن روی صندلی فکر ‌کردم تلاشی بیهوده بوده است، اما همان لحظه صدای بوقی آمد و بعد هم صدای ماشین بهزاد! قاشق حاج‌خانم از دستم رها شد و با صدای بلند توی بشقاب افتاد، نگاه همه به سمت من برگشت، ولی با اوج‌گرفتن صدای ماشین بهزاد، نگاه گرفتند. حاج‌خانم نفر دومی بود که واکنش نشان داد:

-بهزاد اومده!

آقا‌کیوان در جوابش گفت:

-نگفته بود می‌آد، تا آخر وقتم دفتر بود!

کتایون بلند شد:

-شما‌ها شروع کنید، من الان براش بشقاب می‌آرم.

نتوانستند جلوی کیان را بگیرند. بلند شد و حین دویدن به سمت در اجازه گرفت:

-می‌رم پیش عمو!

آقا‌کیوان کامل به طرف در خانه متمایل شد و دست از غذاخوردن کشید، کاری که باعث شد من و حاج‌خانم هم برگردیم و منتظر بمانیم. اول کیان به داخل آمد و بعد بهزاد. کمتر پیش می‌آمد بیاید و چیزی برای کیان نیاورد، این بار هم دست پر آمده بود‌. یک جعبه‌ شیرینی در دست داشت و چند بسته شکلات. کتایون جلو رفته بود تا وسیله‌های داخل دستش را از او بگیرد. با لبخند سر تکان داد و سلام بلندی کرد. وقتی جواب سلامش را همراه بقیه دادم، کتایون بین من و او قرار گرفت و صورت بهزاد را ندیدم. دستش که آزاد شد، آقا‌کیوان با سؤالش نگذاشت قبل از آمدن به سمت میز، یکبار کامل همدیگر را ببینیم:

-مهمونی دعوتی؟

ابروهای بهزاد به هم نزدیک شد و با لبخند پرسید:

-نه، چطور؟

آقا‌کیوان اشاره‌ای به سرووضعش کرد و گفت:

-چطور نداره، کار مونده برای خودت نکرده باشی؟

کتایون با خنده گفت:

-راست می‌گه کیوان، یه کتم بپوشی می‌شی داماد!

حاج‌خانم بلافاصله گفت:

-ان‌شاءالله دامادم می‌شه!

 

 

 

کسی از بوی ادکلنش نگفت. مطمئن بودم با این بو چیزی از غذایی که قرار بود بخورم، نمی‌فهمیدم. بهزاد بعد از لبخندی که به حاج‌خانم زد رو به من گفت:

-تو خوبی الناز؟

سری تکان دادم و بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم و لبخند بزنم، گفتم:

-خیلی ممنون، خوبم!

-با نبودن زن‌داداش چی‌کار می کنی؟

برای جواب‌دادن مجبور شدم نگاهش کنم:

-هیچی، روزها رو می‌شمرم که بیاد، جاش خیلی خالیه!

ابروهایش دوباره به هم نزدیک شد:

-کیان که اذیتت نمی‌کنه؟

این بار زل زدم به صورتش، می‌دانستم در حالت معمول نه این‌قدر حرف می‌زند، نه این‌قدر سؤال می‌پرسد. خیلی جدی داشت نگاهم می‌کرد. نیم‌نگاهی به کیان انداختم و گفتم:

-با من که کاری نداره، اما آقا‌کیوان رو که می‌بینه یه خرده بهانه‌گیر می‌‌شه!

کیان داد زد:

-بهانه نمی‌گیرم، فقط می‌گم مامانم کی می‌آد!

بهزاد با داد کیان دست از پشت هم سؤال‌پرسیدنش، که فکر می‌کردم شیطنتی پشت آن پنهان بود، برداشت. سری تکان داد و با اشاره به میز گفت:

-بشینید منم دستم رو بشورم الان می‌آم.

بعضی وقت‌ها احساس می‌کردم دست و سر و گردنم مثل حاج‌خانم می‌لرزند. این احساس وقتی بهزاد دو صندلی خالیِ آن طرف میز را رها کرد و روی تنها صندلی باقی‌مانده‌ی این طرف میز و کنار من نشست، بیشتر شد. آن‌قدر فاصله بین دو صندلی بود که با هم برخورد نکنیم، اما من تمام مدت محکم در جایم نشستم؛ چون این حس را داشتم که با کوچک‌ترین حرکتی، تعادلم را از دست می‌دهم و روی دست بهزاد می‌افتم. حتی نمی‌توانستم نگاهش کنم! می‌خواستم روی صداهای اطرافم تمرکز کنم تا یادم برود کنار بهزاد نشسته‌ام؛ اما این تمرکز نتیجه‌ای نداشت، آرام به طرف بهزاد سر چرخاندم. قاشق را در بشقاب گذاشته و به حرف آقا‌کیوان گوش می‌داد. نگاه‌کردن به او من را برد به صداهایی که قبل‌تر از این شنیده بودم. به آن لحظه‌ای که کتایون گفت: “یه کتم بپوشی می‌شی داماد!”

یک روزی برایم بی‌معنا بود که آدم‌ها بتوانند برای کسی مانند اشیا بشوند. این بی‌معنایی با وجود سپهر دستخوش تردید شد. گاهی با تمام وجود می‌خواستم تنها یک آدم در دنیا باشد که تمام‌وکمال متعلق به من باشد و گاهی می‌گفتم این شدنی نیست و تعقل آدمی که مایه‌ی مباهاتش بر دیگر موجودات است، نمی‌گذارد کسی صاحب شخص دیگری بشود و آدم‌ها در نزدیک‌ترین حالت هم دنیای متفاوت خودشان را دارند، دنیایی که با قدرت می‌توانند آن را از هر کسی خالی کنند‌.

اما با بهزاد… حس می‌کردم این میلِ صاحب‌شدن، در من به شکلی قدرتمندانه‌ وجود دارد و می‌خواهم حتماً به آن برسم. محال است میلی در درون آدم باشد؛ اما حقیقتی مطابق با آن، بیرون از وجود او نباشد. من نه تنها می‌خواستم بهزاد برای من باشد، بلکه حاضر بودم با کمال میل مال او بشوم! کاری که هیچ‌وقت تا پیش از این، برایش این‌قدر رضایت نداشتم.

نگاه‌کردنم را ادامه دادم. به همه‌ی جاهایی که او می‌توانست با این ظاهر و این عطر و بو برود فکر کردم. به مهمانی‌هایی که می‌رفت و نگاه‌هایی که به سوی خود می‌کشید‌. به همه‌ی آن‌هایی که برای‌شان حرف می‌زد و صدایش را می‌شنیدند. به آن‌هایی که شرایط زندگی‌‌شان خیلی‌خیلی عین خودش بود؛ نه مثل من!

درست هنگامی که می‌خواستم از او نگاه بگیرم، به طرفم برگشت. دیگر نمی‌دیدمش، اما سنگینی نگاهش را به خوبی حس می‌کردم‌. زودتر از او از روی صندلی بلند شدم، نه برای کمک‌کردن به کتایون در جمع‌کردن میز، بلکه برای رهاشدن از آن همه نزدیکی که می‌ترسیدم هر لحظه باعث شود یکی از ما دو نفر خطایی جبران‌نشدنی پیش چشم دیگران بکند.

 

 

بشقاب‌ها را داخل سینک گذاشته بودم و می‌خواستم بچرخم و به سالن بروم که بهزاد را مقابل خودم دیدم. قبل از اینکه از کنارش بروم، پرسید:

-از تو نپرسیدن مهمونی دعوتی یا نه؟

با لبخند سریع به سالن و آدم‌های داخل آن نگاه کردم و از کنارش با قدم‌هایی تند رد شدم.

وقتی بعد از دقایق طولانی فرصت پیدا کردم که بنشینم و با خیال راحت نگاهم را به او بدوزم، آقا‌کیوان غرقش کرده بود در کار و دنیای تجارت! بهزاد همان بهزاد جدی‌ شده بود که آن اوایل جواب‌هایش به آقا‌کیوان به نظرم بیش از حد تند و زننده می‌آمد و بعدتر برایم شد بخشی از روابط و معاشرت عادی‌ در دنیای کار و تجارتشان. انگار آقا‌کیوان لذت می‌برد از بهزادی که در کار با کسی تعارف نداشت. آن میل صاحب‌شدن این وضعیت را نمی‌پسندید، من توجه بهزاد را می‌خواستم. توجهی که تمامش سهم کارشان و آقا‌کیوان شده بود. به دنبال این فکر بلند شدم و از کیان خواستم با من بیاید تا به اتاقش برویم و یک بار دیگر تکالیفش را بررسی کنیم. کیان با بی‌میلی و تشر عمه‌اش به دنبالم آمد. تمام وسیله‌های داخل کیفش را روی زمین خالی کرد و گفت:

-همه‌ی کارام رو کردم، ببین‌؛ درسامم بلدم.

با اخم گفتم:

-چرا کیفت رو خالی کردی، بیا بشین جمع کن!

نگاهی به صورتم انداخت و وقتی دید خیلی جدی هستم، گردنش را کج کرد:

-برم پایین یه خرده با عموبهزاد بازی کنم، بعدش می‌آم جمع می‌کنم. آخه عمو‌بهزاد زود می‌ره.

سری تکان دادم:

-نه، هر وقت جمع کردی، می‌تونی بری پایین.

همین حرفم او را واداشت تا تکالیفش را نشانم دهد و کیفش را با سرعت جمع کند‌. وقتی دست در دست هم به پایین برگشتیم، همه بودند جز بهزاد! دست کیان را رها کردم و دور خودم چرخیدم.

کیان بلند پرسید:

-عموبهزاد کو؟

آقا‌کیوان بدون اینکه نگاهش کند، گفت:

-یه کاری براش پیش اومد رفت!

کیان پا کوبید و من به او غبطه خوردم که می‌تواند پاهایش را با آن قدرت به حرکت وادارد و با خیال راحت ناراحتی‌اش را ابراز کند. به سمت راهرو قدم برداشتم تا شده خودم را حتی برای چند دقیقه در اتاقم حبس کنم.

صدای حاج‌خانم در گوشم نشست:

-اذیت نکن بچه رو کیوان!

قدم‌هایم را تندتر برداشتم تا زودتر به اتاقم برسم که یک‌دفعه بهزاد از اتاق حاج‌خانم بیرون آمد و روبه‌روی هم قرار گرفتیم. چشم‌هایش روی صورتم حرکت کرد:

-هر جا می‌ری زود برگرد سالن!

دیگر مثل داخل آشپزخانه از آدم‌های پشت سرم نمی‌ترسیدم‌. خیره نگاهش کردم و لبخند زدم:

-اگه بیام نباید دیگه در مورد کار حرف بزنی!

کمی فاصله گرفت و حین ردشدن گفت:

-تو بیا، من فقط به تو نگاه می‌کنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x