رمان بیگانه پارت ۸۰

4.4
(46)

 

 

 

 

_من که دیگه معلم نیستم!

 

 

تلخی کلامم اخمی به چهره اش نشاند و موی بازیگوشی که روی چشمانم این طرف و آن طرف می رفت را با سر انگشت اسیر کرد.

 

 

کنار گوشم لب زد:

 

_گذشته ها گذشته اون موقع ها ازت دلخور بودم.

 

 

با ناز لب زدم:

_دلخور چی آقای شوهر؟

 

 

تک خنده ای زد و رویم خم شد.

 

 

_دلخور اینکه منتظرم نموندی….

 

 

چشمانم را ریز کرده و لب زدم:

_یادم نمیاد با هم قول و قراری گذاشته بودیم…

دختر توی اون سن خواستگار میومد براش…. منم که یک ملت رو اسیر کرده بودم…

الانم چیزی نشده که تام تام مال خودتم…

 

 

لبش کج شد.

 

 

سرش پایین آمد و بی آنکه مرا ببوسد با لب هایش، لب هایم را لمس کرد.

 

 

_مال خودم نمیشدی هم مال خودم میکردمت….!

 

 

_انقدر خودخواهی؟

 

 

پوزخندی زد:

_خودخواه بودم که شب عروسیت با خون یکی شده بود و من به جای اینکه اون گوشه دنیا غصه بخورم کنارت رخت دامادی می پوشیدم.

 

 

تلخ خندیدم و گفتم:

 

_و واقعا هم خون شد.

 

 

دستی توی موهایش کشید و از رویم کنار رفت.

 

 

_اینجا هیچ امکاناتی نیست..‌. بچه ها تشنه یه جرعه علمن….

تورو با خودم دکوری نیاوردم پس همت کن از فردا بشو خانوم معلم روستا…

هم تو به آرزوت میرسی هم سطح سواد بچه ها میره بالا…

 

 

 

 

بلوزی تنش نبود و اندام بزرگش به خوبی قابل رویت بود.

 

 

بازوهایش زیادی بزرگ و توی چشم به نظر می آمد.

 

 

مدام یاد لحظاتی می افتادم که بین او و بازوهایش حبس شده و در اوج خوشبختی به سر می برم.

 

 

_به چی زل زدی موش کوچولو!

 

 

نیمچه لبخندی روی لب های کبودم شکل گرفت. کمی درد گرفت ولی اهمیتی نداشت.

 

 

_به شوهرم

 

 

تای ابرویش بالا رفت….

 

 

او هیچ وقت مرا اینگونه بی پروا ندیده بود.

آن هم منی که‌ مدام در حال سرخ و سفید شدن بودم.

 

 

_پاشو کم دلبری کن تا دوباره به جونت نیفتادم خانوم خانوما!

 

 

مگر میشد این روی سالار را دید و دوباره عاشق نشد؟

 

 

دست خودم نبود که با همان تنِ نیمه برهنه به سمتش رفتم و توی آغوش گرمش فرو رفتم.

 

 

تعجب در تک تک ثانیه هایی که خیره نگاهم میکرد، دیده می‌شد.

 

 

به آرامی زمزمه کردم:

 

میدونستی!

آروم میشم با بودنت

آروم میشم وقتی میبنمت

آورم میشم وقتی باهات هم صحبتی میکنم

آروم میشم وقتی میخندی

آروم میشم وقتی هستی و میدونم خدا تورو بهم جای تمومِ نداشته هام تو زندگی داده ..

 

 

 

 

 

روی سرم را بوسه باران کرد. جبران محبت میکرد.

 

 

_نمی دونستم!

نمی دونستم و گفتی.

که اگر هزار بار دیگم بگی قلب من نمیتونه به شنیدنش عادت کنه!

تو هر بار برام خودتو از نو تعریف میکنی و من تو کار خلقت خدا می مونم….

تو عزیزی

خیلی برام عزیزی!

 

 

بعد منو از خودش جدا کرد.

 

 

عمق نگاهش داشت می خندید و من منتظر بودم تا حرف دلش رو بزنه.

 

 

_عزیزی اما…

 

 

از مکثش خوشم نیامد.

 

 

_اما؟

 

 

خندید و گفت:

 

_ولی بهتره پاشیم بریم حموم تا امید نیومده نا امیدمون نکرده!

 

 

مشتی به بازویش زدم و گفتم:

 

_فکر کردم قراره چه جمله عاشقانه ای بشنوم؟!

 

 

به سمت در رفتم که از پشت منو توی آغوشش کشید و با دست های بزرگ و مردونش شروع به نوازش شکمم کرد.

 

 

_منم از یه قرار عاشقانه توی حموم حرف زدم!

 

 

جیغی کشیدم و گفتم:

 

_این اصلا خوب نیستا…قباحت داره…دین ما اینو جایز ندونسته…

 

 

کنار گوشم پچ زد:

_ولی حرومم ندونسته

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x