رمان بیگانه پارت ۸۴

4.3
(52)

 

 

 

 

نگاه هایشان ترسناک و رعب آور بود.

زن انگاری جزئی از این کره خاکی نبود.

توی بازار مرد سالاری می دیدم و بس….

 

 

سمتِ پسرک برگشتم و لبخندِ استرسی را روی لب نشاندم.

 

 

_اسمت چی بود؟

 

 

_مصطفی

 

 

مصطفی نام قشنگی بود.

 

 

_صاب کارت کجاست مصطفی؟

 

 

به سمت همان مغازه ای که از آن بیرون آمده بود، نگاه کرد.

 

 

پس مردک آنجا بود!

 

 

کمی جلوتر رفتم و مقابلِ مغازه اش ایستادم.

 

 

ماهی پاک میکرد و سرش پایین بود.

 

 

مردی با ظاهر ریشو و موهای کمی بلند شده که بخشی از پیشانی اش را پوشانده بود.

 

 

با حس کردن نگاه من سرش را بالا آورد و سوالی نگاهم کرد.

 

 

چهره فوقِ معمولی ای داشت.

 

 

میشد تشخیص داد از آن هاست که زود از کوره در می روند.

 

 

_من معلمِ اینجام، معلم مصطفی ام.

 

 

پوزخندی زد و دست از کار کشید.

 

 

_برو خانوم جون خدا روزی شمارو جای دیگه حواله کنه!

این بچه پول این گه خوریارو نره…

 

 

پس لات و لوت هم بود.

 

 

_آقای محترم لطفا احترام خودتون رو نگه دارید و درست حرف بزنید.

در ضمن من پولی بابت این کار دریافت نمیکنم…

اومدم اینجا تا بگم اگه یکبار دیگه اون دستِ نامردتون روی تنِ این بچه بشینه….

 

 

دست به سینه شد.

 

 

_خب، چی؟

 

 

حرف توی دهانم ماند.

واقعا آمده بودم تا چه بگویم؟

بگویم اگر دست بلند کند، چه؟

 

 

_شیوه تون رو عوض کنید.

این بچه ها به آموزش نیاز دارند. من نمیدونم این بچه چرا کار میکنه ولی یکساعت دیر تر بیاد اما عوضش شب بیشتر بمونه….

 

 

احمق بودم اگر فکر میکردم این مرد از جانبِ خودپسندانه اش کنار می کشد.

 

 

_خانوم به اصطلاح معلم این بچه هارو هوایی نکن….

با اون شوهرت و رفیق آب و گرمابه اش اومدید اینجا کل روستارو به گند کشیدی…

ما به شما تهرونیا نیاز نداریم…

راتو بکش برو تا اون روی سگم بالا نیومده.

 

 

مصطفی ترسیده من اما بسیار عصبانی بودم.

 

 

 

_بهتره حواست به حرفات باشه….قدر شناس نیستی پس بهتره حرف نزنی…..

ما زندگی خوبمون رو توی تهران ول کردیم به خودمون سختی دادیم تا این روستا آباد شه تا همدرد و همرنگ این جماعت باشیم.

 

 

یک مرتبه شونم رو هل داد که وسط بازار روی زمین افتادم.

 

 

_برو…

تا حالا سر گشنه رو زمین نذاشتی که بفهمی یه بچه….یه بچه باید تا بوق سگ کار کنه

 

 

مصطفی گریه میکرد و با دست های کوچکش کمکم کرد بلند شوم.

کمرم درد گرفته بود….خاک روی چادر را تکاندم…

خجالت کشیده بودم.

وسطِ آن همه مرد، مردی با نامردی زمینم زده بود و هم محلی هایش چشم روی این ظلم بسته بودند و تماشا می‌کردند.

 

 

انگشت اشاره اش را روی هوا تکان داد.

 

 

_بارِ اولت بود دلم میخواد بارِ آخرت باشه که پات به این وریا بکشونتت….

گمشو برو از همونجایی که اومدی دیگه ام این سمتیا نبینمت که سری بعد….

 

فریاد کشیدم.

 

 

_سری بعدی چی؟

بازم دست روی زن جماعت بلند میکنی؟

متاسفم که جامعه مرد سالاری برای یه مشت آدم شبیه شما تعریف شده…

من بازم میام لازم باشه هزار بار دیگه میام…..

من نمیذارم مصطفی رو پله کنی تا یه مشت ماهی بفروشه….

این چیزارو توی گوش بچه نکن….

این بچه آینده میخواد….

این روستا نیاز به آدم باسواد هم داره….

پس اگر نمیتونی خودت اونی باشی که باید بذار این بچه در روز یک ساعت با من بیاد….

 

 

دور خودم چرخیدم و چادرم رو محکم تر از قبل روی سرم نگه داشتم.

 

 

_اصلا من چرا از تو اجازه می گیرم، هااان؟

این بچه پدر داره….مادر داره!

 

 

اخم هایش بدجوری توی هم رفت.

 

 

_خانوم معلم اون از شوهرت که دائم توی کارهای ما سرک میکشه اینم از خودت که واسه سرِ بی درد ما نسخه می پیچی!

برو بذار راحت بگیریم…

 

 

مصطفای گریان را صدا زد.

 

 

_هی تو به چی نگاه میکنی؟

گمشو برو باقی ماهی هارو پاک کن….داروهای مادرت رو که فراموش نکردی!

اگه بمیره خونش گردنِ توعه….مگه ندیدی شازده دکترشون چی گفت؟

 

 

دستم از روی پارچه چادرم شل شد.

پس مصطفیِ بیچاره ام برای مادرش کار میکرد؟

 

 

چه شده بود؟

 

 

اما هر چه بود این بچه به آموزش نیاز داشت.

 

 

لازم بود به پای این مرد می افتادم ولی نمیشد.

این مرد رام نمیشد.

 

 

با فکری که به سرم زد لبخندی زدم.

 

 

_میشه از مصطفی خداحافظی کنم؟

 

 

مشکوک نگاهم کرد و بعد اشاره داد آن مردان از دور و ورم کنار بروند.

 

 

_فقط پنج دقیقه….

 

 

لبخندم پر رنگ تر شد و مصطفی به سمتم آمد.

 

 

_معذرت میخوام خانوم!

 

 

_شما چرا؟

بیا یه چیزی بگم بهت.

بین خودمون بمونه ها؟

خب؟

 

 

چشمی گفت که بوسه نمکینی روی صورتش زدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x