به خانه که آمدم همه حواسم پرتِ مصطفی بود.
شاید آن مرد راست میگفت!
من نه در جایگاه مصطفی بودم و نه آن مرد….
بقول آن مرد من سرِ گشنه زمین نگذاشته بودم که بتوانم اورا درک کنم.
ولی این دلیلی بر یادگیری نبود، بود؟
در را باز کرده و داخل رفتم.
پاهایم را کشیدم تا به خانه رسیدم.
من تمامم را در آن کوچه بازاری گذاشته بودم.
قابلمه را پر از آب کردم و غذا بار گذاشتم.
شوهرم و همکارش خسته می آمدند.
کلافه روی مبل نشستم.
دلم برای خانواده ام تنگ شده بود.
تلفن؟
اصلا پیدا نمیشد.
یادم باشد سالار که آمد مرا به نزدیکترین تلفن عمومی آنجا ببرد.
دفترم گوشه دیوار نگاهش به من بود.
کنارش نشسته و بازش کردم.
آخرین چیزهایی که در آن نوشته شده بود حرف های عالیه بود.
حرف هایی از جنسِ پشیمانی….
از سرِ بغض…
از سرِ حسرت…..
《من در آیینه حسرت….من در آن قلکِ خالی….من از آن ماهیِ تنها در حوض می ترسم!
که چه بسیار زنانی که در این عالمِ خاک دل به مردی بسته از زاویه دور…. از جنسِ نرسیدن……بسته اند.
قصه ام از آن جایی شروع شد که وقتی خودم را یافتم که تورا دیدم.
تو زیباترین پدیده ای بودی که رخ نشان دادی!
عاقبت قلبمان بهم گره خورده بود!
وقتِ آمدنت نقل و نبات بر سرم پاشیدند تو نگاه کردی….بغض شادی بود، نمیدانم ولی در نگاه من هم قطره ای اشک رقاصی میکرد.
با صدای در دفتر را بستم و از پنجره دیدم که سالار است.
با آمدنش لبخندِ خسته ای زدم که دستم را بوسید.
_سلام.
سلامی داد و گفت:
_چه بوهایی پیچیده تو خونه!
_نه اصلا!
من امروز نشد…غذا درست کنم!
تای ابرویش بالا رفت.
_قرار نشد خانوم معلم شدی مارو فراموش کنی ها!
به زور جلوی خندیدنم را گرفتم و گفتم:
_این چه فرمایشی است، قربان؟
شما تو دل مایی!
تو دلیو که فراموش نمیکنن، میکنن؟
جفت ابروهایش را بالا انداخت و با برداشتن در قابلمه مرموزانه گفت:
_حالا تو دلیو نشونت بدم؟
البته بعد از فرو رفتنش؟!
چشمانم درشت شد که او خندید و جدی لب زد:
_بکش غذارو کار دارم باید برم…واسه امیدم بذار توی ظرف تا ببرم.
_خیر باشه؟
_خیره ایشالا…
_چی شده؟
_والا امشب داریم میریم دست بوس…!
لبم را گاز گرفتم ولی باز هم جلوی کنجکاوی ام را نتوانستم بگیرم.
_دست بوس؟
دست بوس کی؟
_داریم واسه آقا امید میریم خواستگاری اگه زودتر ناهارمون رو بکشی بتونیم شب بیایم زودتر!
از سر ذوق پرسیدم:
_فاطمه خانوم جون رضایت داد؟
دوباره جفت ابروهایش را بالا انداخت کهحرصم در آمد و او نچی گفت.
_نچ
داریم ریش سفید محله رو می بریم تا راضیش کنه!
_ریش سفید رو چطور راضی کردید؟
لبخندِ عمیقی زد و روی زمین نشست. در حالی که فکر میکرد لب زد:
_آره راضی کردنش زیادم سخت نبود!
کنارش نشستم و سفره انداختم.
در حالی که بشقاب هارو پر میکردم، گفتم:
_چطور؟
بی خجالت و با پررویی تمام لب زد:
_دسته بیلش نیاز به یکم تعمیرات داشت….
خندید و ادامه داد
_مرتیکه تا به این سن اون روکش لعنتیو نگه داشته بود….کسی ام جرئت نمیکرد طرفش بره که؟!
شیش تا زن توی شیش نقطه مختلف ایران دست بوسیشو میکردن….
خلاصه ختم کلوم منو امید براش کشیدیم پایین و الحمدالله الان سر پاست…
قاشق از دستم افتاد و مات نگاش کردم که اون زد زیر خنده و از شدت خنده قرمز شد.
خودمم دست کمی ازش نداشتم.
در حالی که شونه هام از شدت خنده می لرزید از بین دندون های کلید شده ام به زور لب زدم:
_اینجا کاره یا امور خیریه!
_والا کار خیر کردم وگرنه هفتمیش رو از تهران خودمون می گرفت.
این سری دیگه نتونستم تحمل کنم و با صدای بلند خندیدم.
دستمو روی دلم گذاشته بودم که حسابی درد گرفته بود.
_چند سالشه؟
_کی؟
مردی یا دسته بیلش؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
_مگه فرقی ام میکنه؟
_نه
_پس سنشو بگو
به شوخی دستشو گاز گرفت و شبیه دخترا شروع به حرف زدن کرد.
_واه واه واه قباحت داره خانوم!
من سنشو بگم انگار سن اونجاشو گفتم
از خنده ریسه رفته بودم که با ناز موهای خیالیشو زد پشتِ گوشش و گفت:
_حاجیمون فقط و فقط پنجاه و هفت سالشه….تر و تمیز و سالم….برو رو داره تا سر میدون تره بار….