دلش از این همه سنگدلیای که به خرج داده بود گرفت.
چرا همچین رفتاری با اون دختر نازک نارنجی کرد؟ مگه نمیدونست دخترا چقدر حساس و زود رنجن؟
تو دل لعنتی به خودش فرستاد و مشتی به تشک تخت زد.
پروا درست فکر کرده بود، حامد از عقد با یکتا پشیمون شده بود! اما تصادفش عمدی نبود.
کی جز خودش میدونست که اون شب به حدی عصبی و کلافه بود که کنترل رانندگیش دست خودش نبود؟
بقدری زمین بخاطر بارونی که میبارید خیس و لغزنده بود که باعث انحراف ماشین شد و منجر به تصادف شد!
حامد فقط قصد داشت با عقد یکتا، پروا رو از سرش بیرون کنه تا انقدر ذهنش پی ممنوعه نباشه و همینطور پروا رو از خودش برونه و سرد کنه تا دست بکشه از این حس که از ریشه غلط بود!
اما حامد دیر به خودش اومد، خیلی دیر! روز عقد… دقیقاً وقتی یکتا رو به آرایشگاه برد فهمید که تصمیمش اشتباهه اما نمیتونست از عقدی اون شب فرار کنه.
تصمیم داشت بره و همونجا اعلام کنه که هیچ حسی به یکتا نداره و دلایل ریز و درشت بیاره تا عقد رو به هم بزنه، البته دلایل منطقی.
اون شب به مقصد نرسید و خود به خود اون عقد به هم خورد، خرجش عمل پهلوش و درد طاقت فرسایی بود که چند شب همراهش بود، شده بود.
با صدای آیفون از فکر بیرون اومد و به دقیقه نکشیده با که در اتاق با شتاب باز شد و نوید تو چهارچوب در قرار گرفت
_ سلام به داداش گلم. چطوری؟ تو که از منم بهتری!
_ خوبم
سلام هم نکرد، نمیدونست چرا از وقتی نوید پروا رو دیده بود و جو صمیمیشون رو تو بیمارستان حس کرده بود کلافهتر از قبل شده بود.
_ بیا برات کمپوت گرفتم جون بگیری
_ زیاد ازین آت و آشغالا این چند روز به خوردم دادن میبینمشون حالم بد میشه ببرش اونور!
_ عه عه عه، مَردم انقدر بد عنق آخه؟ بد بخت زن تو چی میکشه از دستت. درد داری؟
بیحوصله سر تکون داد. فقط دلش میخواست زودتر نوید بره از اینجا…
نوید سمت داروها و مسکنهایی که برای حامد تجویز شده بود رفت و تند تند روشون رو خوند.
_ پروا بیزحمت قرصهاتونو بیار اینجا ببینم مسکن قوی چی دارید بدیم به حامد بخوره دردش ساکت شه
حامد از لای دندونهای کلید شدهش غرید:
_ این همه آدم تو خونه به پروا چیکار داری نوید؟
_ این همه آدم؟ الان که فقط پروا هست، کسی نیست که، توهم زدی؟ اثرات داروهاست؟
کسی خونه نبود! چند دقیقه قبل از اومدنِ نوید، مامان حامد به قصد خرید از خونه بیرون رفته بود.
_ مامانم خونه بود!
_ الان که من اومدم کسی نبود.
صدای بلندِ پروا باعث شد دست از صحبت بردارن.
_ تو میای اینجا؟ جعبهی قرصا هم بالای کابینته قدم نمیرسه، خودت باید برداری!
نوید ابرویی بالا انداخت و مقابل چشمهای حامد که حرص توش موج میزد از اتاق بیرون زد.
چرا الان باید نوید سر میرسید؟
اصلاً چرا گفته بود درد داره؟
پروا اما انگار حالا بشاش بود، درسته تا چند دقیقه پیش رسماً در حال زار زدن بود اما وقتی نوید اومد سعی کرد نقاب بیخیالی به چهرهش بزنه.
ناگفته نمونه که تو ذهنش با اومدن نوید نقشههای شومی کشیده بود.
نوید خودش رو به آشپزخونه رسوند و با دیدن چشمای سرخ پروا قبل از هرچیزی پرسید:
_ چرا دمغی؟ پکری! چشمات سرخ شده!
دمغ و پکر؟ قطعاً بود… دلش گرفته بود از حرفهایی که شنیده بود، توقع چنین حرفهایی رو از حامد نداشت.
لبخند زورکیای رو صورتش نشوند.
_ نه بابا چرا پکر؟
_ ولی چشات داره داد میزنه یچیزیته! بگو به من، راحت باش… من چند ترم روانشناسی خوندم و الان میدونم که چقدر نیاز داری با یکی حرف بزنی، تمام رفتارت اینو نشون میده.
پروا رو برگردوند.
چی بهش میگفت؟ اینکه به راحتی خودش رو در اختیار حامد قرار داد و حالا که همه چی تموم شده بود و کار از کار گذشته بود حامد نادیدهش میگرفت و غرور و شخصیتش رو زیر پاش له میکرد؟ بس بود هرچقدر خودش رو به آب و آتیش زده بود برای حامد و خودش رو به اون راه میزد.
_ من نیاز به حرف زدن با کسی رو ندارم! مخصوصاً اگه اون شخص تو باشی! جعبهت و بردار برو خوش ندارم هی تو و اون رفیقتو جلو چشمم ببینم.
دروغ که حناق نبود!
آره اونا مسبب این حالش بودن ولی پروا جونشم برای حامدِ سنگدل و نامرد میداد!
نوید شونهای بالا انداخت و جعبهی قرصها رو از کابینت برداشت.
صدای پایی توجه پروا رو جلب کرد، کسی خونه نبود پس قطعاً این حامد بود که داشت میاومد!
قرار بود تلافی کنه دیگه؟
بلند گفت: راستی نوید شمارهتو بده بهم یادم رفته بود بگیرم.
چراغ سبز نبود! سوزوندن بود و بس.
چشمهای نوید گردتر از این نمیشد، این دختر چرا مودی بود؟
یه دم میگفت خوش ندارم ببینمت یه دم میگفت شمارتو بده!
حامد با دستی که به کمر گرفته بود وارد آشپزخونه شد.
_ خیر باشه؟
پروا لبخند حرص دراری زد.
_ خیره داداشی!
کارد میزدی خونش در نمیاومد، پشیمون شده بود از حرفهایی که زده بود! درسته پروا بچه بود، درسته خیلی از رفتارهاش بچگانه بود اما خیلی جاها هم از یه آدم بزرگ بزرگتر بود! اما نه آدم بزرگی که دروغ میگه.
حامد همیشه بهش میگفت بچه! پروا هم دلش میشکست و میگفت نه بچه نیستم اما حالا که فکر میکرد حق با حامد بود! پروا خیلی بچه بود، مثل بچهها واسه کوچیکترین چیزها ذوق میکرد؛ مثل بچهها دروغ بلد نبود! مثل بچهها دلش پاک بود، وقتی میگفت دوستت دارم واقعاً دوستش داشت! اون نسل بچهها دلش میشکست و مثل بچهها دو دقیقه بعد میبخشیدش و صبحش همه چیز رو یادش میرفت! حامد راست میگفت، اون خیلی بچه بود…
اما برعکس! حامد خیلی بزرگ بود، دوست داشتنش، حرفهایی که میزد، رفتارهاش و خیلی چیزهای دیگهش مثل آدم بزرگها دروغ بود، اون خیلی بزرگ بود، خیلی خیلی بزرگ!
نوید انگار شک کرده بود.
خودش رو به کوچهی علی چپ زد و همینطور که دنبال قرصها میگشت گفت:
_ باشه حتماً گوشیتو بده بزنم شمارمو!
پروا هم بیمعطلی موبایلش رو جلوی نوید گذاشت.
چهرهی حامد دیدنی بود.
دلم خنک شد.خوبه اینجوری آقای دکتر نه😏