پروا که به مقصدش رسیده بود لبخند شیطانیای لبش رو مزیین کرد.
حالا دل میشکست آره؟ پروا هم قرار نبود بشینه نگاه کنه.
درسته انقدر نامرد نبود که متقابلاً دل بشکنه اما ساده هم از کنارش نگذشت و تلافی میکرد!
حامد فکش از خشم منقبض شده و دستش کنار پاش مشت شده بود.
حرفی نداشت و کیش و مات شده بود، درد پهلوش رو نادیده گرفت و سمت اتاقش رفت.
چرا اونجا تا این صحنه رو ببینه و حرص نوش جان کنه؟
عصبی وارد اتاقش شد و محکم در رو به هم کوبید.
با ورودش به اتاق نوید با لبخند یه وری پروا رو نگاه کرد و اون کلافه گفت: فکر نکنی خبریه! فقط بخاطر حامد اینو گفتم که اگه شب حالش بد شد و درد داشت بتونم ازت کمک بگیرم. بالاخره تو دکتری یچیزی سرت میشه.
زبون دراز شده بود!
از اول هم باید جواب این جماعت گرگ صفت رو همینطوری میداد.
_ من که حرفی نزدم!
_ نه توروخدا حرفیم بزن، آدم پرو که میگن تو رو میگن والا!
با روشن شدن صفحهی گوشیش و دیدن اسم کاوه اخمهای نوید و پروا تو هم رفت.
_ داداش جونت از ایشون که پشت خطن با خبره؟
با غیض گوشی رو برداشت و توپید:
_ تو رو سننه؟
سمت اتاقش قدم برداشت و آیکون سبز رو فشرد.
_ الو بله؟
_ سلام خوب هستید پروا خانوم؟
الان وقت زنگ زدنِ کاوه بود؟
_ بله ممنون بفرمایید؟
_ نمیاید کلاسها رو؟ چند جلسهس نیومدید ممکنه این ترم رو نتونید پاس کنید!
پوفی کشید و چنگی تو موهاش که از شال بیرون ریخته بود زد.
_ نه نمیام یه چند تا مشکل پیش اومده برام.
_ کمکی از دست من برمیاد؟
هیچ کمکی بزرگتر از اینکه پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه براش نبود اما به نشونهی احترام طوری دیگه جوابش رو داد.
_ نه دست شما درد نکنه.
و به دروغ ادامه داد:
_ آخ آخ دارن صدام میکنن شرمنده. کار نداری آقا کاوه؟
اجازهی پاسخی بهش نداد و باز بیمکث گفت: خدانگهدارتون!
سریع گوشی رو قطع کرد و روی تخت پرت کرد.
این مرد چی از جونش میخواست؟
تو اتاق بغلی حامد سخت مشغول حرف با نوید بود.
نوید آدم باهوشی بود، خیلی باهوش و زیرک تر از چیزی که در تصور حامد و پروا نمیگنجید.
_ دوس ندارم دور و بر پروا ببینمت!
_ وا چرا داداش؟ قضیهی اون تو خونه رو میگی؟ به خدا من قصد بدی نداشتم نمیدونم تو چرا اونطوری برداشت کردی!
اصلاً موضوع این نبود، حامد فقط حس خوبی نسبت به نزدیکی پروا و نوید نداشت، همین!
#پروا
دیگه تا شب حتی به سمت اتاق حامد نرفتم و هربار که مامان صدا میکرد تا کاری انجام بدم به بهونه های مختلف میپیچوندم.
برای اینکه کمی سرم گرم بشم و از فکر حرفایی که حامد بهم زده بیرون بیام نشسته بودم پایه جزوه هام اما هیچی نمیفهمیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با درد کمرم دسگه بیخیال شدم و به ساعت نگاه کردم نزدیک دو شب بود.
خمیازه ای کشیدم گشنم بود حتی شامم نخورده بودم.
از جام بلند شدم تا لباسامو عوض کنم به تخت برم که صدای شکستن چیزی به گوشم رسید.
با ترس از اتاق بیرون زدم ، مطمئن بودم که صدا از اتاق حامد اومده.
سریع خودمو به اتاق رسوندم درو باز کردم.
نگاهم به حامد که با کمک دستش روی تخت نشسته بود تیکه های خورد شده لیون آب!
سریع به طرفش رفتم
_حالت خوبه؟ چیزیت نشد که؟
سرشو به نشونه نه تکون داد که سریع خم شدم و شروع کردم جمع کردن خورده های شیشه.
_پروا با دست جمع نکن خطر…
با سوزش و دردی که کف دستم ایجاد شد اخی گفتم و حرف حامد نصفه موند.
با نگرانی سریع سعی کرد بلند بشه
_چی شد؟ دستت بریدی؟ پروا همین الان گفتم..خوبی؟
خم شد و خواست دستمو تو دستش بگیره تا نگاه کنه اما خیلی زود دستمو عقب کشیدم.
اینکه نگرانش شده بودم دلیل نمیشد حرفایی که زده بود یادم بره!
با لحن سرد و قاطعی گفتم
_خوبم ، به من دست نزن!
انگار فهمید که هنوزم ناراحتم و نمیتونه به این راحتیا از دلم در بیاره!
با اینکه دستم زخم شده بود اما بی اهمیت ادامه شیشه هارو جمع کردم و از اتاقش خارج شدم.
شیشه هارو آشغالی ریختم و دستم رو زیر آب سرد تا خونی که اومده بود پاک بشه.
عصبی بودم و سوزش دستمم بیشتر روی اعصابم رفته بود.
جارو از گوشه آشپزخونه با یه لیوان جدید برداشتم به اتاق حامد برگشتم.
خیلی زود جارو هم کشیدم خواستم از اتاق بیرون برم که لحظه آخر نگاهم به تیشرت سفید حامد که قسمت پهلوش لکه های خون بود افتاد.
هیع بلندی کشیدم به طرفش رفتم
_حامد…حامد پهلوت..چرا خونیه؟
حامد انگار خبر داشت و سعی کرد منو آروم کنه.
_چیزی نیست بخیه هام کش اومده فقط…
دستمو روی دهنم کذاشتم با نگرانی لب زدم
_خب خب این باید دوباره چیز بشه یعنی خب من نمیدونم ولی…چیز …اها بزار به نوید زنگ بزنم اون میدونه باید چیکار کنیم…
خواستم بلند بشم که عصبی مچ دستم محکم گرفت که لحظه ای احساسا کردم مچم در رفت!
_پروا بشین سرجات ، یادت رفته من خودمم دکترم.
واقعا یادم رفته بود ، شایدم بخاطر نگرانی بود که داشتم نمیخواستم حتی یه لحظه هم درد بکشه.
_درد نداری؟