رمان اوج لذت پارت ۹۳

4.4
(121)

 

 

 

حامد در رو بست و همون‌جوری پشت به من، دست به در وایساده بود، دستی به موهاش کشید.

با برگشتنش طرف من سریع سرمو پایین انداختم، نمی‌خواستم بفهمه که تمام مدت نگاهشون میکردم و قلبم تیکه تیکه میشد، پودر میشد، اون فکری که تو سرم بود با حرف آروم و خنده‌ی ریز یکتا بیشتر آتیش به جونم زده بود.

 

با فاصله کنارم نشست،

خودمو جمع کردم و بیشتر سرمو کردم تو یقم.

گوشت کنار ناخونامو میکندم.

_این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟

پوزخندی زدم و گفتم:

_مزاحم شدم؟

_خسته نشدی؟

سرد نگاهش کردم و سعی کردم غرق اون تیله‌های عسلیش نشم.

_از چی؟!

_از تیکه کنایه پروا، چرا داری اینقد تیکه میپرونی هان؟

پقی زدم زیر خنده و سرمو گرفتم بالا خندیدم، خنده‌هام عصبی بود، از درد بود.

بلند شدم و به سمت حامد برگشتم؛ با اخم و تعجب نگاهم میکرد…

 

_وایییی حامد، اوپسسسس ببخشید ببخشید، داداشـــی، می‌پرسی چرا؟

دستمو به کمر زدم و دوباره عصبی خندیدم…

سرمو بالا گرفتم و جوری داد زدم که گلوم سوخت،

_خــدا میشنوی؟ تازه می‌پرسه چرا؟ خــدا دخترونگیمو آرزوهامــو گرفت، دنیامو سیاه کرد، تازه میپرســـه چـــرا؟

گریه هام دوتا دوتا توی پهنای صورتم سر میخوردن…

نگاهش کردم، مات نگاهم میکرد و نگاهش انگار غم داشت.

لبخند تلخی زدم و آروم با صدای خش دار از زور داد گفتم:

_حامد، من نمیتونم… نتونستم، نتونستم مثل تو بیخیال بشم، تو پسری برات هیچ فرقی نداره، ولی من دلم خون میشه وقتی اسم خواستگار ازدواج عشق و اینا میشه، هرکی میاد سمتم اون شب اون لحظه‌ها حمله میکنن سمتم و یه خنجر میکنن تو روح و قلبم که تو… که من، دختر نیستم. من هرروز و هرشب عذاب میکشم و میسوزم ولی تو…تو میگی… تو میگی فراموش کن.

سمت گلدون روی میز رفتم و کوبیدم رو زمین و داد زدم: تو میگی فراموش کن.

افتادم رو شیشه خورده‌ها و شروع کردم جیغ و داد و موهامو می‌کشیدم و مشتمو میکوبیدم روی قلب شکستم که بلکه پودر بشه و نابود بشه تا درد نکنه دیگه.

حامد سریع سمتم اومد و بغلم کرد و بدو بدو به طرف پله ها رفت.

بدون توجه به سوزش زخمای دست و پام تقلا کردم.

_ولم کن عوضی، ولم کنننن…

 

وارد اتاق شد و منو گذاشت رو تخت و جعبه‌ی کمک های اولیه رو با هول و ولا از کمد اتاق آورد.

 

خواستم بلند بشم و ازین خونه و آدمش فرار کنم که پام یجوری سوخت که نفسم رفت.

تند تند اشکامو پاک کردم تا بتونم ببینم چه بلایی سر پام اومده.

دیدم یه تیکه شیشه رفتم توی پام.

 

حامد کنارم نشسته بود و سعی میکرد یکارایی بکنه انگار…

با هق هق نگاهش کردم که دیدم با چشمای خیس و دستای لرزون سعی داره وسایل بخیه و پانسمان رو آماده کنه.

ولی انگار تلاشاش بی فایده بود.

بلند شد و با نعره‌ای جعبه‌رو کوبید وسط اتاق.

سریع سمت گوشیش رفت و شماره‌ای گرفت.

 

لب پایینمو گاز گرفته بودم رو از درد پام داشتم میمردم.

_الو…الو نوید…تیز پاشو بیا اینجا وسایل بخیه اینا هم بیار.

_…

حامد اینبار داد زد:

_خفه شو سوال نپرس سریع خودتو برسون.

 

چند دقیقه ای از مکالمه‌ی حامد و نوید گذشته بود.

حامد کنار تخت نشسته بود و آرنجاشو گرفته بود رو زانوهاش و سرشو بین دستاش گرفته بود.

 

منم که از درد قلبم و پام و فکرای توی ذهنم دیگه کم‌کم چشمام سیاهی می‌رفت.

در اتاق با ضرب باز شد که برگشتم سمت در.

نوید با چشمایی که داشت از حدقه درمیومد با لباسای خونه که معلوم بود وقت نکرده عوض کنه نگاهمون میکرد و دستش رو دستگیره خشک شده بود.

چشماش بین منو و حامد گردش کرد و بعد به پام و تخت پر از خون قفل شد.

 

 

 

 

 

با صدای ناباور و تحلیل رفته لب زد:

_اینجا… چه خبره!

حامد سرشو از بین دستاش بیرون کشید و سرشو بالا آورد. بینیشو بالا کشید و با حالت نزاری گفت:

_نوید… به پای پروا برس.

نوید با کمی مکث انگار به خودش اومد و تند سمتم اومد.

با چشمای بیحالی به سقف زل زدم و بیصدا اشک میریختم.

 

با شروع کار نوید جیغ و دادای منم شروع شد.

نوید داد زد:

_حامــد تن لشتو بکش اینجا پروارو بگیر دختره تلف شد، با تـــوام شازدههههه.

 

حامد سریع سمتم اومد و بدنمو گرفت بغلشو سرمو به سینش فشرد.

گریه میکردم،

به خاطر درد پام؟

شاید!

ولی مطمئن بودم گریه‌هام بیشترش به خاطر زندگیمه!

زندگی‌ای که توی یه شب نابود شد.

حامد سرمو می‌بوسید و قربون صدقم می‌رفت و خودمو خودشو به حالت گهواره تکون میداد…

 

دلم ازش پر بود؛ از کاراش و حرفاش ناراحت و عصبی بودم. ولی…

ولی با بغلش و بوسه‌هاش و نوازشاش و قربون صدقه‌هاش، قلبم آروم گرفته بود و روح خستم توی دنیایی از آرامش شناور بود.

حس خوبی داشتم، حس اینکه توی جنگل سبز پاهامو گذاشته باشم توی آب زلال رودخونه.

اونقد توی بغل این مرد سنگ دل که عاشقش شده بودم آرامش پیدا کردم که دیگه گریه نمیکردم.

بوی تنشو با نفسای عمیق به بدنم تزریق میکردم.

 

_تموم شد!

به نوید که با گره کورِ اخمِ ابروهاش داشت وسایل رو جمع میکرد نگاه کردم و بعد به پام.

بخیش زده بود و پانسمانش کرده بود.

 

دماغمو بالا کشیدم و با سکسکه گفتم:

_مم… ممنون… آقا… نوید.

حامد دوباره پیشونیمو و سرمو گذاشت رو بالش.

برخلاف میل قلبم که داد میزد نــه بغلم کن لعنتی! اخمی کردم و رومو برگردوندم.

_ممنون داداش لطف کردی!

با پوف نوید بهش نگاه کردم

عصبی روشو برگردوند و دوباره بعد چند لحظه نگاهمون کرد!

 

_شما دوتا چتونه؟ پایین پره شیشه خورده و خونه، اینجا اینارو زدید شکستید، اگه من کلید نداشتم شما انقدر تو خودتون بودید که متوجه زنگای در نشید و من حالا حالاها پشت در بمونم، پروایی که برای برادرش میمرد حالا برای انجام یه کار براش اخم و تَخم میکنه، حامدی که خواهرم خواهرم از زبونش نمیفتاد امروزا تا اسم خواهرش میشه اخماش می‌ره توهم و قاطی می‌کنه.

مکثی کرد و دوباره ادامه داد:

_ می‌خواید همدیگرو بکشید؟ چتون شده لامصبا، دارم میبینم هردوتاتون دارید هرروز حالتون بدتر میشه؛ یه سوال… یه سوال میپرسم راست و حسینی جواب بدید بلکه تونستم کمک کنم ازین وضعیت خلاص شید، خودتون که عین دیوونه ها شدید هیچی حالیتون نیست…

 

سکوت کرد!

با ترس و استرس نگاهش میکردم چی میخواست بپرسه، یعنی… یعنی… یعنی بویی برده؟ فهمیده؟

 

_اون شب؛ شبِ تولد حامد، اتفاقی بینتون افتاده؟ منظورم رابطه داشت…

هنوز حرفش تموم نشده بود که حامد یقشو گرفت و با گفتن “خفه شو” مشتی حواله‌ی صورتش کرد، جیغی زدمو سعی کرد بلند بشم که با درد پام تو همون حالت نیم خیز موندم.

 

نوید پرت شد رو زمین و سرشو کج شده بود، دستشو گذاشت بود رو صورتش!

 

حامد رگ گردن و پیشونیش در حال ترکیدن بود؛ پره های بینیش باز و بسته میشد و عصبی نفس می‌کشید!

_کارتو انجام دادی. تشکر کردم. دیگه بقیه‌ی چیزا به تو مربوط نیست. برو و دخالت نکن.

نوید دستی به خون گوشه‌ی لبش کشید و نگاهش کرد و پوزخندی زد…

بلند شد و به سمت در رفت در رو باز کرد ولی قبل خروج و بستن در برگشت سمتمون و گفت: تا الان شک داشتم ولی دیگه مطمئن شدم.

در رو بست و رفت.

با چشمای گرد شده و مبهوت به در نگاه میکردم.

اگه به مامان بابا می‌گفت چی؟ اگه اگه…

سرمو کوبیدم به بالش و دستامو گذاشتم رو صورتم و زار زدم…

 

حامد بعد چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و در رو به شدت بهم کوبید.

 

با رفتن حامد گریه‌هام و صدام اوج گرفت و به حال بدبخت شومم از تهه دل اشک ریختم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
1 سال قبل

چه آشوووبیییی

GOOGLE Play game ma
پاسخ به  ساناز
1 سال قبل

وای دختر 😂 یعنی تا این موقع شب منتظر موندی که بیاد بخونی؟ 😂 البته این برای منم صدق میکنه

GOOGLE Play game ma
1 سال قبل

خیلی مونده تا تموم شه؟ آخه یه پارت کوتاهی از این رمان خوندم که فکر کنم آخرای داستان بود و دیگه بیش از حد مثبت ١٨ شده بود. پس فکر کنم طولانی بشه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x