رمان ورطه دل پارت ۱۱

2.8
(5)

‌حورا فکرکنم تا ابد از اسم حورا نفرت داشته باشم:طاها کی

می ره؟نگاهش رنگ غم می گیردنفسش را صدا داربیرون می

دهد:حاج آقا داره سعی می کند زودتر کار هاشو راست وریست

کنه….‌‌دومین روزی بود که برای خرید بااو بیرون می رفتیم در

ماشین می نشینم به اونگاه نمی کنم:سلام…در جوابم سری

تکان می دهد بعد از سیلی آن روز….دم پاساژ می ایستد پیاده

می شود پشت سرش می روم مرد فروشنده با شوق و ذوق

برایش کت و شلوار می آورد ولی من حوصله ندارم هرچیزی

که نظر می پرسیدبی برو وبرگشت می گفتم خوب است در

آخر تمام می شود:بریم نهار؟بدون توجه به اینکه مثلا بااو سر

سنگین بودم سری تکان می دهم:بریم پیتزا بخوریم….نگاهش

رنگ تعجب می گیرد بعدمی خندد:ظهر؟نگاهش می کنم:نه

امشب الان دلم خواست دیگه…همانگونه که ماشین را روشن

می کند می گوید:چه هوسیه توکردی؟نکنه خبریه؟گونه هایم

رنگ می گیرد از حرص دادن من لذت می برد می

خندد…ماشین را آن سمت خیابان پارک می کند دستم را می

گیرد و از خیابان عبور می کنیم می نشینم ماشین ها در

ترافیک گیر افتاده اندسفارش می دهد روبه رویم می نشیند

هردویمان حرفی برای گفتن نداریم دستش را به شلوارش می

کشد کلافه می گوید:گوشیم رو جا گذاشتم الان میام…می رود

نگاهش می کنم قد بلند و چهره محضونش از او فردی محترم

و جدی ساخته…از خیابان عبور می کند ماشین زانتیا مشکی

به اوبرخوردمی کند از شک از سرجایم بلند می شود ماشین

زانتیا مشکی به سرعت فرار می کند  بیرون می روم کیفم را

روی میز جا می گذارم به طرف خیابان می روم…..

با آرامش به جر وبحث پدر و حاج آقا گوش می کنم و میوه ام

را می خورم در نشیمن نشسته ام عمه مینا وارد عمل می شود

سعی می کند جو را آرام کند صدای دادبابا می آید:شما این

نون رو گذاشتید تو دامن ما من که گفتم مهناز سرش هم بره

برنمی گرده شماگفتید نه بخاطر بچش هم شده برمی گرده این

شد وضعمون الان اون بدبخت افتاده گوشه بیمارستان اونم

فراری….سیبم را گاز می زنم و به چهره قرمز شده بابا نگاهی

می کنم  از آن روزی که فهمیدیم ماشینی که به آریان برخورد

کرده متعلق به یکی از کارمندان شرکت حاج آقاست و فقط

خودمان می دانستیم که طاها پشت رول بوده بابا کارش شده

بود سرزنش همه هرچند حق داشت نگران برادرزاده عزیزش

بود گاز دیگری از سیبم می زنم کسی زنگ می زند عمه مینا

اشاره می کند بروم در را باز کنم بلند می شوم لیلااست فقط

او را کم داشتیم در را باز می کنم و دوباره به طرف نشیمن می

روم این خانواده نمی گذارند میوه ام را بخورم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افسانه
2 سال قبل

عالی بود مثل همیشه…

❤رز قرمز ❤
2 سال قبل

عالی مثل همیشه آرمیتا جان

🖤🖤 رز سیاه
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

❤️❤️ قلب بهت ممنونم که اسم اصلیم رو نمیگی اارمیتا مچکرم

Darya
2 سال قبل

مثل همیشه عالی👌
میشه یه پارت دیگه هم بزاری

افسانه
2 سال قبل

بچه ها حلالم کنید خدا نگهدار….

آریانا
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

عالی مثل همیشه موفق باشی 😘😘😘💋♥️

Darya
پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

چیشده افسانه؟

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

چیشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهدیار اومد؟؟
چی گف؟

Fateme
2 سال قبل

عالیییی عزیزمم🥰

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x