رمان سادیسمیک پارت 30

4.6
(19)

برگشتم طرفش ، پارچه مشکی رنگی به چشماش بست و رفت وسط خیابون

ــ میای یا با اون اتوبوس برم جهنم؟

بهت زده و با دهن باز داشتم نگاش میکردم ، اتوبوس داست هر لحظه نزدیک تر میشد …
ترسیده داد زدم

+باشه میام

سریع پارچه رو از رو چشمش برداشت و خودشو عقب کشید
بعد رد شدن اتوبوس ، همه اونایی که جمع شده بودن براش دست زدن…
اخه خودکشی تشویق داره؟
مردم رفتن و من مونده بودم و میثاق
اخمی کردم و پا تند کردم سمت اپارتمان

ــ صبر کن!
مگه یادت رفته الان چی گفتی؟

میثاق

+ببین میثاق ، تو تا آرزو رو طلاق ندی من نمیام
با بنیتا ام مشکلی ندارم

لباش کش اومد و بهم نزدیک شد …

ــ من که با آرزو ازدواج نکرده بودم!

یه تای ابرومو بالا انداختم و منتظر نگاش کردم

ــ فقد ، فقد از رو خریت میخواستم حرص تورو در بیارم

+پس حاملگیش؟ بنیتا؟

ــ شکم بند بسته بود ، بنیتا ام ….
بنیتا ام بچه خودمون دوتاس

دستم بالا اومد و خورد زیر گوشش

+احمق!

بر خلاف انتظارم تو گلو خندید و بغلم کرد

ــ تو بزن ، ولی فقد بیا!

🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤

با ذوق بغلش کرد و گفت

ــ واااااای چقد نازه!
امیر ارسلان! چه اسم قشنگی

لبخند محوی زدم و اهومی گفتم

+میبینی چقد شبیه توعه؟
موهاش مشکیه ، چشاش مشکیه کلا فرمش مثل خودته

گرمای بدنشو پشتم حس کردم
ساک خودم و امیر ارسلانو بستم و رفتم کنار

ــ بنیتا ام خیلی شبیه توعه
چشما و موهای قهوه ایش همیشه یاد تو مینداختم

+دلم واسش تنگ شده
زود بریم
فقد … یه شرط دارم

ــ چه شرطی؟
هرچی بگی قبوله

زبونی رو لبام کشیدم و سرمو انداختم پایین
شالمو رو سرم مرتب کردم و دو دل گفتم

+من عروسی میخوام …
البته چند وخت دیگهد، الان صورتشم پف داره
تازه این وروجکو به دنیاش اوردم

رستا

*****
بنیتا رو گرفتم بغلم و محکم به خودم فشردمش
هر چند خیلی دیر بود ، ولی بلخره اومده بودم پیشِ دخترم
حالا همه دور همدیگه بودیم
خاله ماهور و نسرین جون حسابی باهم جور شده بودن
نسرین رو آورده بودم تهران ، عمارت ارباب آتاش ، عمارت میثاق …
شیلا و آراد کنار همدیگه ، مریم و سیاوش کنار هم
من و میثاق و بچه هامون کنار هم …

دستمو گذاشتم رو بینی بنیتا و با لحن بچگونه ای گفتم

+خوشگل من کیه؟
دختر مامان کیه؟
گل من کیه؟

خندید و انگشتمو گذاشت تو دهنش

ــ خوب باهات گرم گرفته ها

+آره دیگه ، مادرشم مثلا!
میدونی میثاق …
دختر حرمت داره ، درست !
ولی من دخترمو جوری بزرگش میکنم
که از هیچکس و هیچ چیزی نترسه . . .
اونقدری قوی و محکم که از صدتا پسر بهتر باشه!
دختر به دنیا اوردم ولی مردونه بزرگش میکنم. . .
خودمم مردونه پا به پاش قدم برمیدارم
که بدونه یِ مادر داره که مثل کوه پشتشه
اون روز من بهترین مادر دنیا واسه بچه خودمم!

لبخند مهربونی زد ، از همونایی که همیشه تو کفشون بودم …
لحن شیطونی گرفت و گفت

ــ پس امیر چی؟

+اون انقد شیطونه دیگه کلا پای خودت!
شیر نمیخوره اصلا همش اذیتم میکنه
ولی بنیتا اینجوری نیست ، شیرشو میخوره…

2 هفته بعد

هر سه تا عروس که خودمم جزوشون بودم (شیلا*مریم*رستا) بعد بله گفتم با همسرامون رفتیم وسط پیست رقص …

ــ خسته نشدی؟

لبخندی زدم و سرمو بردم نزدیک گوشش

میثاق

+نه هنوز ، تازه تولد بنیتا مونده

از فرصت استفاده کرد و خمم کرد رو دستاش ، کامل تو بغلش بودم …
گرمی لباسو رو لبام حس میکردم ، الان چقد لذت داشت…
آروم و ملایم میبوسید …
بعد اتمام اهنگ ، امیر ارسلان و بنیتا رو بغل کردیم…
چاقو رو گرفتم دستم و کیک تولد بنیتا رو قاچ کردم

جمعیت حدود 300 نفر بودن ، همه دست میزدن و جیغ و هورا!!!…

***

رستا

گذاشتم رو تخت ، همون تختی که شبا روش جون میدادم…
روش پر بود از گلای صورتی …

🤤🥂🤤🥂🤤🥂🤤🥂🤤🥂🤤🥂🤤🥂🤤🥂

این بار ، برخلاف همه رابطه هامون ، ازش لذت بردم
دستمو بین موهای مشکیش فرو بردم و خیره شدم به چشمای بستش
تو بغلش چفتم کرده بود و اجازه تکون خوردن نمیداد

ستا&امیر ارسلان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*RAHA *
2 سال قبل

عالی

Shyli
2 سال قبل

وووویییی ذوق کردم راستی
سلاااااام
عیدتون مبارککککککک
ایشالا ی سال باشه پر از پول💵💵
پر از آرامش👌
پر از شادی😀
پر از مهمونی💅💃
پر از عشقایی با پایان خوش💏
پر از شیطنت😈
پر از موفقیت💪
پر از رمانای جذاب📚
پر از پارتای زیاد و سریع📄
پر از هر چیزی ک تو بخوای
من میدونم ت ب هر چی ک بخوای میرسی میدونی چرا؟؟ چون این تویی که زندگیت رو میسازی و این تویی ک سرنوشت رو مینویسی همین رمان رو ببین رستا میتونس قبول نکنه یا ی تصمیم دیگه بگیره یا میثاق میتونست بازم غرور لنتیش رو حفظ کنه و نیاد پیش رستا ولی اومد پس ببین این تویی ک با انتخابات زندگی رو میسازی پس هیچ وقت نا امید نشو هیچ وقت اعتماد نکن سریع هیچ وقت از دیگران توقع نداشته باش تا زندگی رو برات بسازن
.
.
.
.
منبر رو ب نفر بعدی تحویل میدم باید برم جاهای دیگه منتظرمن😂

Shyli
پاسخ به  Shyli
2 سال قبل

😘😘

Helya
پاسخ به  Shyli
2 سال قبل

شایلی داداش
خودت واسه خودت بوس فرستادی؟😂
عررر

Shyli
2 سال قبل

سلاااااام
عیدتون مبارککککککک
ایشالا ی سال باشه پر از پول💵💵
پر از آرامش👌
پر از شادی😀
پر از مهمونی💅💃
پر از عشقایی با پایان خوش💏
پر از شیطنت😈
پر از موفقیت💪
پر از رمانای جذاب📚
پر از پارتای زیاد و سریع📄
پر از هر چیزی ک تو بخوای
من میدونم ت ب هر چی ک بخوای میرسی میدونی چرا؟؟ چون این تویی که زندگیت رو میسازی و این تویی ک سرنوشت رو مینویسی همین رمان رو ببین نازی خودش زندگیش رو میسازه میتونه جا بزنه و برخ یا هر کار دیگه ای بکنه میتونه اراد رو عاشق کنه پس ببین این تویی ک با انتخابات زندگی رو میسازی پس هیچ وقت نا امید نشو هیچ وقت اعتماد نکن سریع هیچ وقت از دیگران توقع نداشته باش تا زندگی رو برات بسازن
.
.
.
.
منبر رو ب نفر بعدی تحویل میدم باید برم جاهای دیگه منتظرمن😂
ماشالا ماشالا تومار نوشتم دمم گرم

Shyli
2 سال قبل

پی نوشت:
سعی کن تو زندگی همیشه اسطوره ات پاتریک باشه اینطوری زندگی واست بهشته
فقط اونجایی ک پاتریک گفت کل روز میخورم میخوابم نفس میکشم احساس میکنم ب استراحت نیاز دارم من الان ب استراحتی از جنس استراحت پاتریک نیاز دارم😂😁

ارام
2 سال قبل

سلام
من تازه با این رمان آشنا شدم رمان قشنگی هستش فقط پارتاتون رو چه ساعتی میزارید

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x