سپهر از گریه هایش پلک میبندد..
خشمش فروکش میکند..
سینه اش پرشتاب بالا و پایین میشود و
تمام میشد..
این روزها بلاخره تمام میشد..
سختی اش برای روزهای اول بود..
گریه های دخترکش تمام میشد و
خنده بود که روی لب هایش مینشست..
درست مثل گذشته..
فقط باید صبرمیکرد
صبر میکرد و همه چیز را به مرور به روال سابق برمیگرداند..
آسمان رعد میزند..
باران شدت میگیرد و او دست میبرد شالگردنش را از دور گردنش باز میکند تا دردانه اش را با آن بپوشاند و نمیبیند
اتومبیلی را که با فاصله از آنها پارک شده بود و
یک جفت نگاه عسلی غرق به خون تمام مدت خیره شان بود..
باران روی شیشه بی رحمانه میکوبد و او نفس بند آمده اش را به سختی از سینه بیرون میفرستد و
چه شکنجه ای بدتر از آنکه دختری که نفس هایت بند نفس هایش شده بود را در آغوش مرد دیگری ببینی و باز هم؛
برای در آغوش کشیدنش اینگونه بیتاب شوی..
بوسه ی مرد را روی گونه ی دخترکش میبیند و
زمزمه هایی که برای آرام کردنش زیر گوشش سر میدهد و
کاش خود خدا می آمد و آتشی که به جانش زده بود را خاموش میکرد..
صدای دخترک در سرش مانند یک نوار ضبط شده رو دور تکرار می افتد و او از دیشب تا به حال
هزار و یک بار جملاتش را با خود مرور کرده بود و
صد هزار بار جان داده بود..
“_ب..بهتره ..هرچی که ..ب..بینمون بوده رو فراموش کنیم..”
“_م..میرم دنبال گذشته ام..
د..نبال سرنوشتم..
سرنوشتی که راه من و تو رو از هم جدا میکنه … ”
ثانیه ای مکث میکند..
عمیق نفس میکشد و اوست که نفسش میرود
کند شدن ضربان قلبش را حس میکند و دخترک میان بغض و گریه بی رحمانه لب میزند..
“میرم دنبال آینده ام…”
پنجه دور گلویش میفشارد و کاش میشد این درد لعنتی را فریاد بزند..
“آینده ای که خانواده ام ؛
پدر و مادرم؛
تو ساختنش نقش دارن..”
سپهر به آرامی ماهک را سمت ماشینی که کمی جلوتر پارک شده بود میبرد..
کمک میکند روی صندلی بنشیند و خودش بعد از دور زدن ماشین پشت فرمان جای میگیرد..
“_دیگه بر نمیگردی.. ؟”
با درد از او پرسیده بود..
با بغضی که راه نفسش را بسته بود و صدایش را خش دار کرده بود و…
اشک از چشمان روشن دخترکش چکیده بود…
“_نمیدونم..”
سام شوکه عقب میکشد و او
با گریه لب میگزد..
“_نمیدونم اما..
شاید..
یه روزی..
ورق برگشت و من …”
چشمان خیسش را به صورتش میدوزد و خیره در مردمک های لرزانش زمزمه میکند:
“_بازم پیشت برگشتم ..”
دستانش را با فشار دور فرمان میپیچد
دستانش را با فشار دور فرمان میپیچد..
گفته بود شاید یک روز دوباره بر گردد و
او خیلی خوب میدانست..
با وجود سپهر در زندگی اش..
محال بود بتواند دوباره او را داشته باشد..
اتومبیل سپهر به آرامی از پارک خارج میشود و او با فاصله پشت سرشان حرکت میکند..
انگشتانش دور فرمان مشت میشود..
سرش را با درد خم میکند و ..
حتی دروغش هم خنده دار بود..
انگشتانش از شدت فشار دور فرمان رنگ میبازد و
صدای بوق ممتد ماشین کناری است که او را به خود می آورد..
سر بلند میکند و با چشمانی خونبار فرمان را سمت راست هدایت میکند و فحش راننده را هنگام عبور از کنارش به جان میخرد..
نمیفهمد چطور میراند..
حتی نمیداند فاصله اش با آنها آنقدری هست که سپهر متوجه ماشین او شود یا نه..
تنها میراند و آنقدر دنبالشان میرود که ماشین رو به روی ساختمان ویلایی متوقف میشود..
درب ویلا به آرامی باز میشود و نگاه او
روی دخترکش میچرخد..
سرش را به پنجره ی ماشین تکیه داده و پلک بسته بود..
چشمانش به سوزش می افتد..
با درد لبخند میزند و کف هر دو دستش را بالا آورده پشت پلکش میفشارد..
بغضش را فرو میدهد..
ثانیه ای در همان حالت میماند و سر که بلند میکند..
دخترک را میبیند که تکیه از در برداشته سرش را سمت او بر گردانده بود..
یه پارت نمیزاری قاصدک جون?!خیلی وقته نزاشتی😥
چشم امروز میزارم