#
میبیند و درهم میشکند و چرا هربار فراموش میکرد..؟
چرا هربار از یاد میبرد این عشق ممنوع را…؟
که هربار از خاطرش میرفت این دوست داشتنی را که از همان روز اول نفرین شده بود ..؟
نفرین شده بود این دلدادگی که هربار سمی تر از هر زهری نیشتر به جانش میزد و…
چرا فراموش میکرد..؟
چرا دائماً از یاد میبرد که هیچ جایگاهی در زندگی دخترک ندارد
که نمیتواند هم داشته باشد…
که ممکن نیست ماه زندگی تیره و تار او شود مادامی که در آسمان زندگی مردی دیگر اینگونه میدرخشد…
که محال است نور شود برای دنیای سیاه منظر و تیره گون او …
که نشدنی است این دوست داشتنی که از بن و ریشه غلط است …
این عشقی که به او دارد از پای بست ویران است…
خسته و بریده آرنجش را به سقف ماشین تکیه میدهد و دست دیگرش را بند در نیمه باز میکند تا فرو نپاشد …
دردی که از درون فرو میخورد…
سیب گلویی که تکان میخورد و…
مردمک هایش را کوتاه میبندد تا جلوی تاری دیدش را بگیرد ..
دستانش را روی در میفشارد …
بیش از آن نمیتوانست آنجا بماند ..
پلک بسته اش را باز میکند و بر میگردد.
برمیگردد و پیش از آنکه بخواهد سوار ماشینش شود…
نگاهش روی قسمتی از خیابان ثابت می ماند…
ابرو هایش ناخودآگاه در هم گره میخورد..
با دقت بیشتری مشغول نگاه کردن به ماشین مشکی رنگی میشود که سر نشینانش با کلاه کپ مشکی و عینک دودی با فاصله از ورودی دانشکده آن طرف خیابان منتظر ایستاده بودند..
حالت نگاه و آن کلاه لبه داری که تا روی چشم هایشان پایین کشیده بودند ترس به دلش می نشاند..
یکی از آن دو نفر مشغول حرف زدن با تلفن میشود و او ..
نفسش رابیرون میفرستد و نگاه میگیرد
حتماً اشتباه میکرد..
با ذهنی مشغول پشت فرمان مینشیند…
یک دستش دور فرمان میپیچد و دست آزادش را برای تنظیم آینه بلند میکند …
استارت ماشین را میزند و همزمان نگاهش را بالا میکشد …
چشمانش را به آینه میدوزد و با کمی دقت ماشین یاسین را میبیند که با فاصله ی کمی از او پشت سرش پارک کرده بود…
کلافه لب روی هم میفشارد و پیش از آنکه بخواهد نگاهش را بگیرد با تصویری که لحظه ای در چشمانش مینشیند کند شدن ضربان قلبش را حس میکند..
سریع بر میگردد و مردی را میبیند که درست با همان شمایل و استایل مشکوک پشت درختی ایستاده و درحالیکه با دوربین ورودی دانشکده را زیر نظر گرفته بود با تلفن صحبت میکرد…
رعب و وحشت است که به آنی وجودش را پر میکند..
اصلا به این فکر نمیکند که شاید برداشتش از این شرایط اشتباه باشد..
در آن لحظه تنها فکر و ذکرش این است که ماهکش آنجاست و حتی اگر یک درصد هدف احتمالی این نگاه های خیره و مشکوک دخترکش باشد..؟
نفهمید چه شد …
یک آن به خود می آید و میبیند که سراسیمه از ماشین بیرون زده و نگاه دلواپس و هراسانش است که در خیابان پی او میگردد..
سپهر و دوستانش را ایستاده مقابل دانشگاه میبیند..
اما ماهک..
با ترسی که در جانش نشسته بود سراسیمه سرش را میچرخاند و…
او را میبیند که به تنهایی در پیاده رو گام برمیدارد…
میخواهد به سمتش برود …
میخواهد خود را به او برساند…
که همان لحظه آن خودروی مشکوک است که به آرامی از پارک خارج میشود و او دیگر چیزی نمیفهمد..
وارد خیابان میشود و
نمیفهمد چگونه به سمتش میدود…
صدای داد یاسین و رهام از پشت سر به گوشش میرسد و او
بی توجه به ماشین هایی که به سرعت درحال تردد بودند ؛ از خیابان عبور میکند…
صدای بوق های پی در پی و ترمز ماشین ها اوج میگیرد…
صدای اعتراض راننده ها بلند میشود
و او هیچ چیز نمیفهمد..
حتی صدای فریاد زدن های یاسین و
یا خدا گفتن های رهام را …
چشمش فقط او را میبیند و تنها وقتی به خود می آید که جسم ظریف دخترکش را در آغوش میکشد و تازه آنجاست که نفسش راه خود را باز میکند …
مثل همیشه خوب و عالی بود.😍