اوج لذت:
_نه اصلا همچین فکری نمیکنه نگران نباش نوید
عاقل تر از این حرفاست…
محبوبه نفس عمیقی کشید و گفت
_خبری ازش نشد..
پوفی کشیدم و شقیقه هامو فشار دادم
_مردایی که دور مان متاسفانه همشون ترسو و
بزدلن…به سنگ دل ببندی بهتره تا یه مرد…
_اگر به آدم درست دل ببندی میفهمی که همه مردا
ترسو و بزدل نیستن..
#پارت_567
با شنیدن صدای امیرسام سرمو بالا آوردم و نگاهم
به چشماش افتاد.
اخمی کردم و صاف نشستم
_تو وایستادی حرفای مارو گوش میدی؟
خیلی بیخیال دستشو توی جیب شلوارش کرد
_اومدم سلام بکنم حرفاتونو شنیدم.
از جام بلند شدم و با لحن محکمی گفتم
_خیلی خب سلامتو کردی حالا برو داریم حرف
میزنیم.
بی اهمیت به حرفم نزدیکم شد و دقیقا روبه روم
ایستاد
_منم میخوام حرف بزنم مگه شما دختر خاله های
من نیستید؟
چقدر این بشر پرو بود.
_ما حرفی با تو نداریم ، حرفای ما دخترونست..
_بگو ببینم اون پسر پسر ترسو و بزدل که تورو
ول کرده کیه؟
امیرسام دستشو بالا آورد و خواست روی صورتم
بکشه که دستش محکم به عقب هل دادم
_چیکار میکنی؟ دستتو بکش ، کم از حامد کتک
خوردی؟ بازم دلت میخواد؟
امیرسام خنده ای کرد و نگاهی به اطراف انداخت
_والا من اینجا حامدی نمیبینم شنیدن رفته
خارج…برادرت زیادی روت حساس بود..
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم.
دندونامو روی هم فشار دادم لب زدم
_شاید چون برادرم نبود روم زیادی حساس بود..
حیف میترسیدم وگرنه داد میزدم و میگفتم شوهرمه
تا خفه بشه…
امیرسام با دقت نگاهم کرد
_راست میگی جای پدرت بود.
دستمو بالا آوردم و محکم روی سینش کوبیدم که
عقب رفت
_نه حامد دوست پسرمه کسیه که قراره باهاش
ازدواج بکنم…حالام گمشو وگرنه بخدا جیغ و داد
میکنم کل خونه بریزن سرت…
چشمای امیرسام گرد شده بود.
انگار هضم حرفی که زده بودم براش خیلی سخت
بود.
دست محبوبه رو گرفتم
_بریم تو من شلوغی میتونم تحمل بکنم اما تحمل
این مرتیکه برام سخته…
همراه محبوبه وارد خونه شدیم دوباره..
محبوبه کنار گوشم لب زد
_نره به کسی بگه؟
کلافه شونه ای بالا انداختم
_بره بگه ، دیگه برام مهم نیست بالاخره یه روز
همه میفهمن…البته اگر حامد برگرده..
محبوبه با شنیدن حرفم توی جاش ایستاد و منم
مجبور کرد وایستم.
_پروا حرفای امیرسام واقعی بود؟ حامد واقعا رفته
خارج؟
طرفش برگشتم و با اعصابی خراب سرمو کج
کردم
_نمیدونم ، نمیدونم…بابا هم گفت رفته گفت
خودش انتخاب کرده که منو ول بکنه و بره…
محبوبه شوکه شده بود و نمیدونست باید چی بگه..
_محبوبه کاش منم میتونستم مثل تو از این جهنم
فرار کنم برم…
#پارت_568
تا آخرشب که اونجا بودیم گوشه ای نشسته بودیم و
با حسرت به دختر داییم که لباس آبی آسمانی به تن
داشت و کنار نامزدش با خوشحالی میرقصید نگاه
میکردیم!!
نمیدونم محبوبه به چی فکر میکرد اما من فقط
حسادت میکردم.
چرا حق من و حامد این نبود؟ چرا ما جای اونا
نبودیم؟
نمیتونستم دروغ بگم که حسود بودم.
وقتی دخترو پسرای جوون که با عشق تو بغل هم
میرقصیدن بدون هیچ ترسی میدیدم دلم میخواست
از حسادت بترکم…
پسرک که حتما وقت نکرده بودم اسمش رو بپرسم
دست ستاره رو گرفت و حلقه ای پر از نگین توی
دستش انداخت و باعث شد نگاه من هم سمت
انگشترم بره.
خداروشکر بابا به این یکی گیر نداده بود و توی
دستم مونده بود.
با قرار گرفتن دست محبوبه روی پام به خودم
اومدم
_پروا خودتو ناراحت نکن…درست میشه.
تنها فقط سری تکون دادم و حرفی نزدم.
بعد از خوردن شام بالاخره همه عزم رفتن کردن.
با محبوبه خدافظی کردم و ازم خواست که حتما
یک روز قبل رفتنش برم پیشش تا تنها نباشه…
حالم خوب نبود و انقدر خسته بودم که انگار کوه
جابه جا کرده بودم.
توی ماشین خودم رو بخواب زدم تا مجبورم نکنن
حرف بزنم و وقتی به خونه رسیدیم خودم زودتر
بلند شدم و به اتاقم رفتم.
در اتاقم قفل کردم و همین که احساس کردم دیگه
واقعا تنهام اشکام سرازیر شد.
انگار تحمل این چندوقت با چیزایی که امشب دیدم
ده برابر سختر شده بود.
جلوی آینه ایستادم.
ریملم بخاطر گریه ریخته بود و زیر چشمام سیاه
کرده بود.
دستمو روی رژم کشیدم و اونم پاک کردم.
اگر حامد برنمیگشت خودمو میکشتم…
حتما اینکارو میکردم.
لباسامو از تنم در آوردم و گوشیم برداشتم سمت
حموم رفتم.
میدونستم که گوشیش خاموشه اما میخواستم بعد
چندوقت بالاخره جواب آهنگی که فرستاده بود رو
بدم.
توی این چندوقت بجز آهنگی که خودش فرستاده
بود فقط این آهنگ بود که حرفای دلمو میزد.
آهنگ براش فرستادم و بعد توی حموم پخشش
کردم زیر دوش رفتم که تا خود صبح زار
بزنم….
|──── ♫♩♪♩♫ ────|
بیا بهم بگو چیه جنس دل تو
کاش اون همه طاقتی که تو داریو بدی من
نصف این خیابونارو گرفتی از من
هرجا که میرفتیم باهم دوتایی رو نمیرم
همیشه منتظر حرکت از سمت منی
کاش اونی که بهت گفته خدایی رو ببینم
بدم میاد از هرکی که دور و برته
از اونا که میدونن تو کجایی و نمیگن
────
تنگ میشه دلم واست دم صبح من خل
وگرنه کم ندیدم همه طور بعد تو
بعد من به هیچ کسی اگه شد نده قول
فکرت منو میکشونه دم پل نده هل²
────
جلو چشمی حتی وقتی خواب میبینم
یاد میگیرم همه واسه هم عادی میشن
تو جلو چشمی وقتی پره دوده خونه
وقتی داره گیج میره سرم و تار میبینم
یه کاری کردی ازم چیزی نمونه
خیلیا جات خواستن بیان هیشکی نتونست
دیدی هیشکی نمیخواست باهم بمونیم
هرچی میگفتم تهش دیدی همونه
────
تنگ میشه دلم واست دم صبح من خل
وگرنه کم ندیدم همه طور بعد تو
بعد من به هیچ کسی اگه شد نده قول
فکرت منو میکشونه دم پل نده هل²
|──── ♫♩♪♩♫ ────|
***
#دانای_کل
دخترک وقتی داشت با یاد عشقش اشک میریخت ،
پسرک اون سر دنیا با حالی داغون آهنگی رو که
پروا فرستاده بود رو گوش میکرد.
دلتنگ بود ، بیشتر از هر چیزی که میشد فکرش
رو کرد.
اما مجبور بود باید تحمل میکرد این دوری رو…
بخاطر عشقش بخاطر پروا کوچولوش باید این
دوری رو تحمل میکرد…
#پارت_569
از روی تخت بلند شد و طرف پنجره بزرگ رفت.
کل شهر زیرپاش بود.
منظره زیبایی بود اما نه به اندازه چشمای دختر
کوچولوش…
?Hamde , are you ok_
(حامد خوبی؟)
با شنیدن صدای سابین که بدون اجازه وارد اتاقش
شده بود اخم کرد.
هنوز هم به این حرکت مزخرف سابین عادت
نکرده بود.
_خوشم نمیاد بدون اجازه وارد اتاق میشی!
سابین طرف موبایلش رفت و صدای آهنگ رو
قطع کرد.
_چرا انقدر حالت بده؟
حامد نزدیک یخچال کوچیک داخل اتاق شد و
شیشهی مشروبش رو بیرون کشید.
بدون برداشتن لیوان اونو سر کشید لب زد
_دلم براش تنگ شده.
سابین دستی به داخل موهاش کشید.
نمیدونست باید برای دوستش چیکار بکنه تا کمی
حالش خوب بشه..
_حامد بهش زنگ بزن
حامد روی مبل نزدیک پنجره لم داد
_نمیشه نمیتونم اینکارو بکنم…
سابین از اتفاقات خبر نداشت و همینقدر میتونست
تلاش بکنه.
نزدیک حامد شد و شیشه رو ازش گرفت و
سرکشید و چندقلوپ خورد.
بعد دوباره شیشه رو به حامد پس داد و طرف در
رفت
_خیلی نخور فردا جراحی داری…
و بعد حامد رو با دردی که داشت اونو میکشت
رها کرد.
کی فکرش رو میکرد حامد ۳۰ساله که برای
خودش کسی بود و هرکسی آرزو داشت جای اون
باشه الان بخاطر دو هفته دوری از دختر
کوچولوش اینجوری شده باشه…
_امیدوارم زود تموم بشه پروان وگرنه نمیتونم
سرقولایی که دادم بمونم…
#پروا
_پروا مادر شب دیر نیایا بابات عصبانی میشه..
دندونامو روی هم فشار میم و با گفتن چشمی و از
خونه بیرون میزنم.
سوار تاکسی میشم و آدرس کافه ای که با محبوبه
قرار داشتم رو میگم.
زیاد طول نمیکشه و در عرض بیست دقیقه
رسیدم.
بعد از پرداخت کرایه وارد کافه شدم.
کمی سرم میچرخونم و با دیدن محبوبه طرفش
میرم.
باورم نمیشه که فردا رفتنی بود.
محکم توی بغلم میگیرمش..
چرا همه باید برن؟ چرا یکی تا آخر پیشم نمیموند..
اون از پدر و مادر واقعیم که زود مردن و منو
تنها گذاشتن اونم از عشقم و اینم از دوستم…
_محبوبه من باورم نمیشه تو میخوای بری…کاش
میشد بمونی! تو بری من خیلی تنها میشم…
محبوبه که مشخص بود از قبل آماده بغ کردنه زود
اشک ریخت
_پروا من فقط دنبال یه دلیل قویم برای موندن
برای اینکه نرم اما نمیشه ندارم…
چقدر بد بود که چیزی نداشت تا اینجا بمونه.
حتی یه دلیل…
اما هزارتا دلیل برای رفتن داشت.
پشت میز نشستیم ، جفتمونم سکوت کرده بودیم.
نگاه کوتاهی به منو انداختم و یهو هوس بستنی
کردم.
با نزدیک شدن گارسون سریع گفتم
_من بستنی میخوام همه مزه ها هم باشه حتما
شکلات و توت فرنگی بزارید توت فرنگی هم
داشته باشه خواهشا..کنارشم سس شکلات بزارید
زیاد باشه حتما…
#پارت_570
گارسون بیچاره انقدر شوکه شده بود که فقط سری
تکون داد و بعد نگاهش به محبوبه داد..
_من یه قهوه ساده میخوام لطفا شکر نزنید…
با رفتن کارسون محبوبه صورتشو نزدیکم کرد
_پروا چه خبرته؟ دیوونه شدی یا افسرده؟ اصلا
مگه میتونی این همه بخوری؟
شونه ای بالا انداختم لب زدم
_یهو هوس کردم ده حالا مگه چیه…بعدم معلومه
افسرده شدم دیگه عشقم ولم کرده رفته اون سر دنیا
عشق و حال….
حرفی نزد و فقط سری از روی تاسف تکون داد.
_محبوبه تو نمیتونی همینجا درمان کنی؟ یعنی
واجبه بری اون سر دنیا اونم تنها..
محبوبه توی فکر فرو رفت و اهی کشید
_مامانم گیر داده اونجا بهتره برای درمان و
خطرش کمتره و این حرفا منم خب حرفی ندارم
قبول کردم برم..برای من فرقی نمیکنه چه اونجا
بمیرم چه اینجا..
اخمی کردم و ضربه ای محکم به پاش زدم
_زبونتو گاز بگیر این حرفا چیه تو
میزنی…محبوبه بخدا اگر بمیری خودم میکشمت..
جفتمون با جمله ای که ساختم خنده ای کردیم و
باعث شد فضای بینمون عوض بشه.
پنج دقیقه گذشته بود و هی سر خودم گرم میکردم
اما دیکه عصبی شده بودم.
دستمو بالا بردم و با صدای بلند رو به گارسون
گفتم
_آقا سفارش ما جی شد دوساعته منتظریما…
_واای پروا ساکتشو آبرومونو بردی چرا هوار
میکشید الان میاره دیگه.
با اخمای درهم حرصی کفتم
_بابا دساعته منتظریم مگه ما علاف ایناییم…
خودمم رفتارهای ضدونقیضم رو درک نمیکردم.
با اومدن بستنیم گل از گلم شکافت.
با خوشحالی به جون بستنی افتادم و کلشو خودم
تنهایی خوردم.
_پروا چجوری تونستی؟ بخدا مریض میشی…دل
درد نداری؟
خنده ای کردم و دستم روی شکمم کذاشتم
_چیزی نبود بابا جوه نده الکی…
محبوبه سعی کرد حرفی نزنه و نرمال رفتار بکنه.
_پاشو بریم یکم دور بزنیم خسته شدم از نشستن.
باشه ای گفتم و بعد از حساب کردن از کافه بیرون
زدیم.
همینجوری قدم میزدیم و به مغازه های اطراف
نگاه میکردیم.
محبوبه جوری به همه جا نگاه میکرد انگار که
آخرین باری بود که اینارو میدید..
چقدر بد بود اینکه همش فکر کنی قراره بمیری..
اینکار محبوبه باعث شده بود که روحیش کم بشه
و مرگش رو راحت قبول کنه..
#پارت_571
نمیدونم بخاطر بستنی ها بود یا هوای گرم که معدم
تیر کشید.
دستم روی دلم گذاشتم و با دست دیگم مچ دست
محبوبه رو گرفتم فشار دادم.
طرفم چرخید و انگار با دیدن حال خراب من
سریع جفت دستامو گرفت
_پروا خوبی؟ چی شدی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_حالم حالم خیلی…
هنوز حرفم تموم نشده بود که تمام محتویات معدم
بالا اومد.
سریع محبوبه رو به عقب هل دادم کنار جوی آب
نشستم.
هرچی که خورده ونخورده بودم بالا آوردم.
محبوبه با نگرانی کنارم ایستاده بود شونم ماساژ
میداد.
_پروا بهتری؟ حتما بخاطر بستنیاست…خوبی؟
از داخل کیفم دستمالی بیرون کشیدم و دهنم پاک
کردم.
چندنفر نزدیکمون شدن و مردی رو به من گفت
_خانم حالتون خوبه؟ چیزی نیاز دارید؟
حتی نای جواب دادن نداشتم.
زنی مسن نزدیکم شد و آب معدنی طرفم گرفت
_بیا عزیزم
با کمک محبوبه دستام و دهنم شستم.
و خانم هم موهامو رو جمع کرده بود به عقب..
_عزیزم بهتری؟
طرف درخت رفتم بهش تکیه دادم.
_ممنونم.
بزور همین یه کلمه رو هم گفته بودم.
نکرانی از نگاه و رفتار محبوبه مشخص بود
_پروا خوبی؟ میخوای بریم بیمارستان؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_خوبم فکر کنم بستنی ها حالم بد…
قبل اینکه جملم تموم بشه چشمام سیاهی رفت و
دیگه چیزی نفهمیدم…
***
با سرصدای زیاد لای چشمام به سختی باز کردم.
نور اتاق چشمامو میزد.
خواستم دستمو بلند کنم جلوی چشمم بگیرم که
سوزشی توش احساس کردم.
دست دیگم بلند کردم و جلوی نور گرفتم و بعد به
دستم خیره شدم.
سرم توی دستم بود.
_پروا بهوش اومدی ، وای خداروشکر داشتم
سکته میکردم از ترس…
نگاهم به محبوبه افتاد که با خوشحالی کنار تخت
ایستاده بود.
_چی شده؟
_حالت بد شد تو خیابون بیهوش شدی…
با نگرانی به اطرافم نگاه کردم
_به کسی که خبر ندادی؟
محبوبه شرمنده سرشو تکون داد
_نه راستش از بابات ترسیدم.
#پارت_572
خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم.
اصلا آماده حرف شنیدن از طرف مامان بابا
بخاطر خوردن یه بستنی معمولی نبودم.
خواستم از محبوبه بپرسم چم شده که همون لحظه
در اتاق باز شد و خانم مسنی که روپوش سفید به
تن داشت همراه دختر جوونی که مشخص بود
پرستار هستش وارد اتاق شدن.
محبوبه طرفشون چرخید و خانم دکتر پایین تختم
ایستاد و با لبخند نگاهم کرد
_بهتری عزیزم؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.
محبوبه با نگرانی از دکتر پرسید
_خانم دکتر میشه بگید چرا یهو حالش بد شد؟
خیلی نگرانیم.
دکتر نگاهی به برگه های داخل دستش انداخت لب
زد
_ ۱۹سالته درسته؟
_بله
پرستار نزدیکم شد و مشغول در آوردن سوزن
سرم که تموم شده بود کرد.
دکتر نگاهی به صورت بی جونم انداخت
_ازدواج کردی؟
ابروهام بالا رفت.
دکتر چرا باید این سوال هارو میپرسید؟ اصلا به
اون چه؟
نمیتونستم اسمی از حامد ببرم چون خب…
اگر یک درصد مجبور میشدم بگم مامان بابا بیان
اینجا ممکن بود عقدمون لو بره..
_خیر ، برای چی میپرسید؟
دکتر سری به نشونه هیچی تکون داد و نزدیکم شد
دستم گرفت و با لبخند گفت
_تبریک میگم بهت عزیزم مامان شدی…
با تموم شدن جملش گوشم سوت کشید…
چی داشت میگفت؟ یعنی چی مامان شدم؟
امکان نداشت…
دنیا داشت دور سرم میچرخید.
دستای محبوبه بود که دور پیچیده شده بود و سعی
داشت منو به خودم بیاره..
دکتر داشت حرف میزد اما اصلا نفهمیدم و یهو
وسط حرفش پریدم
_امکان نداره…من..من قرص مصرف کردم
اشتباه میکنید..
دکتر که مشخص بود خانم مهربونیه و حتی با
اینکه بهش گفته بودم مجردم اما بازم رفتارش
خوب بود.
_چه قرصی عزیزم؟
شونه ای بالا انداختم
_اسمش رو نمیدونم اما ضد بارداری بود..
دکتر کمی فکر کرد و لب زد
_مرتب مصرف کردی؟ دقیقا طبق طریقه ای که
بهت گفته شده بود؟
حالا مونده بودم.
دهنم بسته شده بود. خب نه دقیقا همونجوری…
من فقط دوروز بعده رابطمون مصرف میکردم و
خب بعدش یادم میرفت اما فکر نمیکردم حامله
بشم…
#پارت_573
لعنت به من ، حتی اون موقع که حامد پرسید بهش
دروغ گفتم مرتب مصرف میکنم اما واقعا فکر
نمیکردم اینجوری بشه.
_من مصرف کردم هربار بعد از رابطمون اون
قرصارو خوردم امکان نداره حامله باشم..
دکتر دستشو روی شونم گذاشت و با مهربونی گفت
_دختر قشنگم قرص های ضدبارداری چند نوعه و
هرکدوم طریقه مصرفش فرق میکنه و اگر مرتب
مصرف نشده باشه تاثیرش کمه و بازم امکان
بارداری رو غیر ممکن نمیکنه…
دستمو روی شکمم گزاشتم.
بغض گلوم گرفته بود ، حالا باید چیکار میکردم؟
حامله بودم و حتی نمیدونستم پدرش کجاست…
محبوبه خم شد و با بغض دستشو روی دستم
گذاشت
_پروا گریه نکنه همه چی درست میشه بهت قول
میدم.
سرمو محکم روی بالشت گذاشتم و بغضم ترکید
_هیچی درست نمیشه بدبخت شدم.
دکتر که تاحالا تماشاگر ما بود با لحن آرومی گفت
_دوست پسرت ولت کرده؟
نگاهم به چشماش دوختم ، هیچی جز مهربونی و
دلسوزی نبود.
حالا که بدبخت شده بودم دیگه گفتن یا نگفتنش
فرقی نداشت…
_من یواشکی عقد کردم خانوادم موافق رابطمون
نبودن و حالام بابا میگه شوهرم منو ول کرده و
رفته…من نمیدونم الان باید چیکار بکنم خانوادم
بفهمن منو میکشن.
چرا تعجب نمیکرد؟ چرا انقدر عادی به حرفام
گوش میکرد.
_عزیزم همونجور که خواهرت گفت ایشالله همه
چیز درست میشه ، میخوای من به پدر مادرت
راجب بچه بگم؟
ترسیده تند تند سرمو به نشونه نه تکون دادم
_نه نه اصلا فعلا نه..نمیخوام.
_باشه گلم ، من باید برم شما هم میتونی مرخص
بشی..
تشکری کردم و دکتر از اتاق خارج شد.
نگاهم به محبوبه دوختم و دوباره اشک ریختم.
منو تو آغوشش کشید و لب زد
_پروا خودتو ناراحت نکن…شاید…شاید اگر
حامد بفهمه برگرده؟
با شنیدن اسم حامد اخمام توی هم رفت.
حامد نامرد ، اون منو تو این وضعیت تنها گذاشته
بود.
دیگه هیچ دلیلی برام قانع کننده نبود.
اون منو ول کرده بود به حال خودم…
با صدای زنگ خوردن گوشیم سریع تو جام پریدم
_وای کیه؟ ساعت چنده؟ نکنه فهمیده باشن؟
محبوبه ازم جدا شد و طرف کیفم رفت و از
داخلش گوشیم بیرون کشید.
_مامانته..
گوشی طرفم گرفت که به سختی گرفتمش…
چی باید میگفتم؟ اگر فهمیده باشن؟
_جواب نمیدم.
_نه نه باید جواب بدی پروا…اینجوری بیشتر
شک میکنن..جواب بده بگو با منی ، بگو امشب
خونه ما میمونی اصلا..
#پارت_574
انقدر هول شده بودم که حتی نمیدونستم چجوری
باید تماس وصل بکنم و محبوبه بود که دکمه سبز
برام زد.
دستای عرق کردنو مشت کردم و گوشی کنار
گوشم گزاشتم که صدای مامان پیچید
_الو پروا مادر کجایی؟ کی میای خونه؟ قبل اینکه
بابات بیاد کاش برمیگشتی..
مامان پشت سر هم با استرس داشت حرف میزد.
میدونم که میترسید بابا دعوام بکنه..
مامان واقعا این چندوقت جوری هوامو داشت که
قبلا هیچوقت نداشت…
_مامان سلام…اممم چیزه…میگم مامان میشه من
امشب پیش محبوبه بمونم؟
مامان سکوت کرده بود و مشخص بود اصلا
انتظار این سوال رو نداشت.
_پروا اخه بابات…
صدام مظلوم کردم و سعی کردم یجوری خودم رو
لوس بکنم
_تروخدا مامان ، محبوبه فردا صبح پرواز داره
تروخدا بابا رو راضی کن امشب بمونم
پیشش…خونه غریبه نیست که خونه خاله اینام
دیگه لطفا..
صدای نفس عمیق کشیدن مامان شنیدم.
فداش بشم از طرفی میخواست من ناراحت نشم و
طرفی دیگه از بابا میترسید…
_باشه مامان جان بزار بهش زنگ بزنم بپرسم اگر
اجازه داد بمون..
خیلی مصنوعی خودمو ذوق زده نشون دادم و بعد
از خدافظی کوتاهی تلفن قطع کردم.
_محبوبه من چیکار کنم حالا؟
محبوبه بیچاره نمیدونست باید چی بگه…
حقم داشت اون چرا باید برای کاری های من راه
حل پیدا کنه.
اون کلا ۱۸سالش بود و از منم کوچیکتر بود.
_فعلا بیا از این خراب شده بریم بیرون داره خفم
میکنه..
محبوبه باشه ای گفت و کمکم کرد تا کفشام بپوشم
و از روی تخت بلند بشم.
از اتاق بیرون زدیم و توی راهرو راه افتادیم تا
بریم دنبال کارای ترخیصم…
_پـروا…محبوبه خانم…
با شنیدن صدای آشنایی نزدیک بود قلبم بیاد تو
دهنم..
حالا دیگه رسما من مرده بودم.
محبوبه زودتر به خودش اومد و طرف صدای
برگشت.
_آقا نوید…
سریع طرفش چرخیدم.
واقعا نوید بود ، لعنتی اون اینجا چیکار میکرد.
نوید نزدیکمون شد و روبه رومون ایستاد.
با لحنی پر از اضطراب پرسیدم
_نوید تو…تو اینجا چیکار میکنی؟
#پارت_575
به روپوش سفید تنش اشاره کرد و لب زد
_من تو این بیمارستان دکترم ، شما اینجا چیکار
میکنید؟ نکنه مریض شدید؟ چیزی شده؟
وااای حالا چی باید میگفتم؟
ناچار به محبوبه نگاه کردم تا اون جواب بده.
_چیزه ما…
قبل اینکه جمله محبوبه تموم بشه نوید به صورت
من اشاره کرد
_پروا چقدر رنگت پریده…
دستمو سریع روی صورتم کشیدم
_نه چیزه…خوبم.
همینجوری که به نوید زل زده بودم یهو دستی از
پشت روی شونم نشست.
و بعد سایه ای رو کنارم دیدم سرم چرخوندم و با
دیدن خانم دکتر رنک از رخم رفت..
خدایا امروز رسما کمر به قتل من بستی؟ چرا
اینجوری میکنی اخه؟
_عزیزم بهتری؟ برگه های آزمایشت رو داشتم
میاوردم فراموش کردم بدم بهت..
نوید با کنجکاوی پرسید
_آزمایش چی؟ بده من ببینم…
قبل اینکه بزارم نوید بگیرتشون زودتر از دست
دکتر کشیدمشون.
محبوبه سریع گفت
_چیزی نیست یه آزمایش ساده بود آقا نوید…
خانم دکتر که انگار متوجه شده بود تو وضعیت
سختی هستیم رو به نوید گفت
_شما همو میشناسید آقای دکتر؟
نوید سری تکون میده و لب میزنه
_بله پروا خانم یکی از اقوام نزدیک ماست…حالا
جه اتفاقی براش افتاده؟ حالش خوبه؟
_بله نگران نباشید حالش خوبه من دیگه برم
مریض دارم..شب خوبی داشته باشید.
با رفتن دکتر نفس راحتی کشیدم.
_خب ماهم دیگه بریم.
_پروا چرا یهو اومدین بیمارستان؟ حتما اتفاقی
افتاده دیگه…
محبوبه انگار از سوال پیچ. کردن های نوید
عصبی شد که با لحن تندی جواب داد
_گفتیم دیگه چیزی نبود آقای دکتر یکم حالش بد
شد من آوردمش بیمارستانم الانم کارمون تموم شد
داریم میریم وقت شمارو هم نمیگیریم..
دل محبوبه از جایی دیگه پر بود.
امکان نداشت بخاطر یه سوال پیچ شدن ساده اون
انقدر عصبی بشه.
نوید که از رفتارش شوکه بود دستی به سرش
کشید.
_خیلی خب…بچه زدن نداره که..من شیفتم تموم
شده صبر کنید خودم میرسونمتون…
محبوبه باز هم نتونست جلوی خودش بگیره و
سریع گفت
_چه دلیلی داره شما مارو برسونید؟ خودمون
میریم ممنونم.
#پارت_576
نوید بجای اینکه از رفتار محبوبه زده بشه یا
ناراحت انگار بیشتر خوشش میومد.
چون لبخندی روی لبش نشسته بود.
_پروا زن داداشه منه برام خیلی عزیزه الانم
حالش بد شده و در نبود حامد من وظیفه دارن
کمک بکنم پس صبر کنید زود میام…
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از طرف ما باشه
راهشو گرفت رفت.
_من چرا واقعا از این مردک خوشم میاد؟ البته این
چه سوال معلومه چرا چون یه احمقم..
حتی تو حال بدمم رفتار محبوبه باعث شد بخندم..
_حرص نخور منم اوایل که عاشق حامد شده بودم
اینو حرفو خیلی زیاد به خودم گفتم.
محبوبه فقط سری تکون داد و بعد منو روی
نیمکت نشوند خودش رفت زودتر کارامو انجام
داد.
شاید محبوبه از این ناراحت بود که نوید با اینکه
فهمیده بود داره میره اما بازم نیومده بود…اما
محبوبه خودش گفت که انتظار نداره بیاد…
بعد چند دقیقه محبوبه برگشت و لب زد
_بلندشو بریم تموم شد.
با کمک محبوبه تا دم در رفتیم و منتظر نوید
ایستادیم.
_چرا از نوید عصبانی؟
محبوبه سرشو تکون داد
_عصبانی نیستم.
به دیوار تکیه دادم و به نیم رخش زل زدم.
_مشخصه عصبانی…اما نمیفهمم چرا؟ بخاطر
اینکه بهت اعترافی نکرده؟
محبوبه شوکه طرفم چرخید
_معلومه که نه…من نمیتونم از اون انتظار داشته
باشم که بیاد بهم اعتراف بکنه چون خب زوری که
نیست بعدم من دلم نمیخواد اون اصلا نسبت به
منی که دارم میمیرم حسی داشته باشه..
دور از جونی گفتم و لب زدم
_خب پس چرا اونقدر بد رفتار کردی؟ چرا
اونجوری باهاش حرف زدی؟
محبوبه دستی به موهاش کشید و اونارو داخلش
شالش فرو کرد.
_چون اون رفیق صمیمیه حامده و امکان نداره
ازش بی خبر باشه…و وقتی تو اینجوری داری
عذاب میکشی اون بازم ساکت نشسته و حرفی
نمیزنه…من از اینکه اون خودخواهه ناراحتم.
لبخندی روی لبم نشست.
چقدر خوبه که یه دوستی داشته باشی که اینجوری
هواتو داشته باشه که اینجوری نگرانت باشه..
از دیوار فاصله گرفتم و محکم بغلش کردم
_محبوبه ممنونم که کنارمی…
واقعا نمیدونم اگر تو نبودی باید چیکار میکردم
تنهایی..
اونم منو تو آغوشش گرفت و کمرم نوازش کرد.
_کاش میتونستم همیشه کنارت باشم.
_من مطمئنم همیشه کنارمی ، من میخوام تو
عروسیت ساقدوش بشم پس نمیتونی بمیری
فهمیدی؟
#پارت_577
از هم جدا شدیم و زدیم زیر خنده کرد.
با صدای بوق ماشین نوید دقیقا روبه رومون
صاف ایستادیم.
_محبوبه ، من نمیخوام کسی بفهمه…
دستمو گرفت و منو سمت ماشین کشوند
_نمیفهمه نترس.
در عقب رو باز کردیم و جفتمونم کنار هم نشستیم.
نوید از داخل آینه نگاهی به ما کرد و لب زد
_مگه من راننده ام جفتتون رفتین عقب؟
چشم غره ای بهش رفتم لب زدم
کاش حامد زودتر برگرده