صبح آروم آروم بلند شدم، دیشب نوید دوتا چوب زیر بغل اورده بود که کم کم با کمک اونا بلند شم راه برم.
اون شب خودم نفهمیده بودم ولی انگار بریدگیه پام جدی تر ازین حرفا بود و از قوزک پام تا وجب بالای قوزک پام عمیق بریده شده بود.
آروم از پلهها پایین رفتم که دیدم مامان داره کُتِ بابارو میپوشونه، همیشه موقع رفتن بابا به سر کار مامان کتش رو میپوشوند.
لبخند عمیقی روی لبم اومد؛ عاشق این دوتا فرشته بودم.
دو سه تا پلهی باقی مونده رو پایین رفتم که حامد از آشپزخونه درومد و منو دید.
_عه پرواااا چرا اومدی پایین با این وضعیت پات، چرا بدون خبر به ما بلند شدی از جات.
مامان که با صدای حامد متوجه من شده بود.
بدو بدو اومد سمتم و دستشو آروم کوبید رو صورتش.
_وای خدا مرگم بده، دختر تو چرا اومدی پایین.
اینبار بابا اومد و دستشو گذاشت روی بازوم.
_بابا جان چرا آخه از جات بلند شدی، پات بدتر میشه، دیرتر خوب میشه ها.
چند تار مویِ روی صورتمو با فوت فرستادم کنار و گفتم:
_واااای، یه دقیقه مهلت بدید، نترسید نترسید چیزی نمیشه، نگاه کنید این دوتا چوب خوشگلو آقا نوید آورده دارم باهاش راه میرم، زخم بستر گرفتم بخدا، میخوام برم بیرون یه بادی به سرو کلم بخوره.
حامد از وسطای حرفم که اسم نوید اومد اخماش گره خورده بود.
منم توی دلم میخندیدم بهش، آره آقا حامد بسوز، بسوز ببین چه حالیه سوختن.
بابا و مامان دو طرف وایسادم عین باریگاردا که یه وقت نیفتم و به طرف آشپزخونه رفتیم.
روی صندلی میز غذاخوری نشستم و نفسمو فوت کردم بیرون، واقعا سخت بود.
بعد رفتن بابا، حامد و منو مامان صبحونه خوردیم.
مامان گفت: من میزو جمع میکنم، حامد مادر، تو پروارو ببر بالا اتاقش.
حامد سری تکون داد و سمتم اومد، اصلا نمیخواستم نزدیکم بشه ولی فکرای شومی تو سرم بود پس آروم با کمکش بلند شدم و چوبارو زدم زیر بغلم.
موقع بالا رفتن از پلهها حامد چسبید بهم و بازومو گرفت.
لبخند شیطانیای زدم و چوبو گذاشتم روی پاش و فشار دادم و خودمو کشیدم به پلهی بالا.
صدای داد حامد بلند شد که لبخندمو جمع کردم و مثلا که ناراحت شده باشم با لحن بغض داری گفتم: وای وای حامد ببخشید، متوجه نشدم اصلا دردت گرفت؟!
حامد پاشو گرفته بود و چشماشو با درد بسته بود.
چشماشو باز کرد
_نه اصلا دردم نگرفت فقط حس کردم استخوون روی پام شکست همین.
بعد اخمشو شدیدتر کرد
_راه بیفت.
سرمو با مظلومیت به معنای باشه تکون دادم و برگشتم، لبخند شیطانی زدم و ابروهامو تند تند بالا انداختم.
موقعی که رسیده بودیم به اتاق، جلوتر رفت تو اتاق و کنار در وایساد.
اینبار چوب رو گذاشتم روی انگشت کوچیکش و فشار دادم و رفتم داخل اتاق.
بعد بی توجه به داد حامد، تند تند رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت.
_وای حامد خب وایسادی جلوی راه یه ذره درِ چجوری رد بشم، اینبار دیگه تقصیر خودت بودا، ایش.
با اخم نگاهم کرد و بعد یهو هجوم آورد سمتم، پرت شدم رو تخت و خیمه زد روم.
ترسیده نگاهش میکردم.
با اخم و عصبانیت درحالی که تند تند نفس میکشید از حرص اجزای صورتم رو نگاه کرد.
سرشو جلو آورد و خیره به لبام بعد چشمام شد و از بین دندونای کلید شدش لب زد
_باشه پروا خانوم، مثلا از عمد نبوده این کارات، بچرخ تا بچرخیم کوچولو.
پوزخندی زد و بعد چند لحظه از روم بلند شد.
داشت میرفت که سریع بلند شدم و یکی از چوب زیربغلارو بلند کردم و کوبیدم پشتش که کمی به گردنش هم خورد.
سریع برگشت سمتم ، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم تا تبدیل به داد و جیغ نشه گفتم
_سعی کن ازم دور باشی و خودت به من نچسبون، اون از دیشب اینم از الان، خوشم نمیاد نزدیکم بشی
پوزخندی زدم و با لحن مسخرهای ادامه دادم
_فهمیدییییی داداشششششیییی؟!
تا خواست دهنشو وا کنه، مامان وارد اتاق شد
_چیشده داد و هوار میکنید؟! عین بچههای دوسالهاید نمیشه دو دقیقه تنهاتون گذاشت…
مامان با دیدن اینکه همهچی اوکیه و اتفاقی نیفتاده فکر کرد داشتیم شوخی میکردیم، خندهای کرد و از اتاق رفت بیرون…
چشم غرهای به حامد رفتم که با اخم رفت بیرون.
الکی گفتم بهش که “خوشم نمیاد نزدیکم شی” فقط نمیخواستم متوجه این تپش قلب لعنتیم بشه که وقتی پیشمه عین گنجیشک بال بال میزنه، نمیخواستم وا بدم…
بچهها عکس جزوهها و مطالبی که تدریس شده بود و فرستاده بودن تا بخونم، نمیخواستم اصلا اُفتی داشته باشم واسه همین شروع کردم درس خوندم…
•
•
•
بعد از ظهر بود، بعد ناهار لش کرده بودم روی کاناپهی جلوی تلویزیون و هله هوله میخوردم و انیمیشن میدیدم.
مامان هم رفته بود خونه که لباس شیک و مجلسی بیاره، آخه قرار بود یکتا شب بیاد مثلا عیادت من.
عیادتش بخوره تو سرش.
همونجوری که پفک تو دهنم بود.
صدای بسته شدن در اومد از همونجا داد زدم: سلاااام مامانننن.
صدایی در جواب نیومد، شونهای بالا انداختم و حواسمو دادم به انیمیشنه.
#حامد
وارد خونه شدم که صدای بلند پروا اومد: _سلاااام ماماااان.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم، کوچولو فکر کرده بود مامانه، میدونستم مامان خونه نیست، خودش زنگ زد گفت که میره خونه بعد سفارش کرد که منم زود برم خونه که یکتا میاد شب، ذاتا من امروز کاری نداشتم و میخواستم زودتر برگردم خونه پیش پروا باشم. جدیدا حتی لجبازی و بدخلقیاشم برام شیرین بود.
از سالن صدا میومد آروم رفتم که دیدم پروا یه عالمه خوراکی دورشه و داره دو لپی پفک میخوره و انگشتاشو دور دهنش نارنجیه، داشت انیمیشن میدید.
همونجا بازومو تکیه دادم به ستون و دستامو زدم زیر بغلم و یه پامو گذاشتم اونور اون یکی پام و خیره شدم بهش.
حالا که متوجه من نشده بود میتونستم یه دل سیر نگاهش کنم.
با قسمتای موزیکال انیمیشن میخوند و دستاشو تکون میداد و میرقصید و میرفت تو حس…
با لبخند و خنده نگاهش میکردم.
نشسته داره دختر مردمو دید میزنه پدسگ فرصت طلب:/فقط وقتی یکتا رو میبینه حول میشه نکبت بی عرضه
مرررسی,قاصدک جووون.😍مثل همیشه عالی.