ا
حدودا یه ربع گذشته بود که انیمیشنه تموم شد و تلویزیون رو خاموش کرد.
کش و قوسی به بدنش داد و جاشو تنظیم کرد و چشماشو بست.
با یه لبخند محو به فرشتهی شیرین روی مبل نگاه میکردم.
یکم که گذشت با شل شدن بدنش و حالت صورت و نفساش فهمیدم به خواب رفته.
جلو رفتم و کنار کاناپه رو زمین نشستم.
آروم موهای روی صورتش رو کنار زدم، لبای خوشگلش آروم تکون میخورد گاهی وقتا و من عین پسرای نوجوون دیوونه میشدم و میخواستم لباشو عمیق ببوسم…
نگاهم به انگشتای پفکیش خورد، آروم دستشو از روی شکمش برداشتم و بردم سمت لبام.
انگشتاشو یکی یکی مک زدم، سره انگشتاش نارنجی شده بود.
خندهای کردم و سری تکون دادم.
دستمو زیر پاهاشو پشتش انداختم و به طرف بالا راه افتادم. اینجا جاش راحت، نبود پاش اذیت میشد.
روی تختش گذاشتمش و پتورو روش کشیدم، کمی نگاهش کردم و با بوسیدن پیشونیش به زور دل کندم و از اتاق خارج شدم.
#پروا
با صدای مامان و تکون خوردنم با دستش “هوممممی” تو خواب کردم و رومو برگردوندم.
مامان نچی کرد و گفت: پروا مامان جان بیدار شو دیگه عه به خاطر این مسکنها عین خرس میخوابی ماشالا. پاشو بریم یه دوش بگیریم آماده شو، الان یکتا میرسه.
با شنیدن اسم یکتا اخمی کردم و چشمامو وا کردم.
با کلافگی با کمک مامان یه دوش گرفتم و آماده شدم، حالا انگار دختر شاه و ولیعهد میخواد بیاد که مامان نمیخواد جلوش بد ظاهر بشیم. دخترهی ایکبیریه خیانتکار.
من نمیدونم چرا مامان با اینکه روز عقد دید که فقط حرص خراب شدن عقدشو میزد و نشون میداد که علاقهای به حامد نداره، چرا بازم اصرار داشت که اینا باهم ازدواج کنن.
در باز شد و صدای نحس یکتا پیچید تو اتاق، چشمامو با حرص بهم فشردم و بعد لبخند زورکی زدم و رومو برگردوندم سمت در، چقد بی ادب بود که حتی در زدن هم بلد نبود…
_وایییی پرواجون چیشدی تو خواهرشوهر قشنگم؟! وای عزیزم بلا به دور چشمت زدنا، الان خوبی قشنگم؟
الهی گور به گور شی با اون خواهرشوهر گفتنت.
_وای یکتاجون یه نفس بگیر، اولا سلام گلم، دوما بله خوبم، الآنم که تورو دیدم دیگه عالییییی تر شدما.
مامان و یکتا که انگار تیکهمو نگرفته بودن خندهای کردن و مامان گفت: یکتاجان مانتوتو دربیار راحت باش، حامد داره دوش میگیره، پدرشوهرتم که هنوز نیومده راحت باش…
چقدرم که یکتاجان حیا و خجالت داشت طفلی.
یه لحظه خشکم زد و یه چیزی یادم اومد، من بعد اینکه انیمیشن تموم شد همونجا رو کاناپه خوابیدم و اونقد خوابم میومد حتی انگشتای پفکی که من هیچوقت از خیرشون نمیگذرم رو هم نتونستم مک بزنم.
ولی موقعی که مامان بیدارم کرد تو اتاق بودم و انگشتامم تمیز بود.
کی منو آورده بود تو اتاق؟
مامان گفت میره میز رو بچینه و از اتاق خارج شد.
یکتا هم شروع کرد و عکسای مدلای ناخون و رنگ مو رو نشون داد، میخواست فردا بره آرایشگاه.
تا جایی که من یادمه یکتا توی آرایشگاهها و بوتیک و پاساژ و مهمونیا پلاس بود.
یکم از این در و اون در که فلان رفیقش فلانو گرفته فلان بوتیک فلان چیزو آورده و فلانی گرفته اینم باید بگیره گفت و داشت مغزمو میخورد.
چقد ظاهربین و حسود بود و واسه چشمو هم چشمی هرکاری میکرد.
با صدای حامد به سمت در برگشتیم، حامد توی چهارچوب در وایساده بود.
_سلام… یکتا بیا بریم پایین شام… پروا شام توروهم مامان گفت الان میاره.
تصور اینکه بازم سر میز یکتا و حامد کنار هم میشینن و یکتا بخواد مثل اون بار دستشو بکشه روی پای حامد و ناز و ادا بیاد حالمو بد میکرد.
یکتا و حامد درحالی که داشتن میرفت با صدای من وایسادن و برگشتن.
_نه… نه منم میام… حوصلم سرمیره اینجا… منم میخوام بیام پیش شماها شام بخورم.
در حین حرف زدن خودمو رسوندم به کنار تخت و چوب هارو زدم زیربغلم.
حامد سریع اومد سمتم و کمکم کرد بلند بشم.
نسیم خنکی تو دلم پیچید که الان کنار منه و از یکتا کمی دوره…
خودمو بیشتر با حامد تکیه دادم و باهم رفتیم پایین.
یکتا هم جلوتر از ما رفت، چشم غرهای پشت سرش بهش رفتم و دهنمو کج کردم، نگاهی به حامد کردم که دیدم با خنده محوی نگاهم میکنه، سریع حالت چشمام و دهنم و درست کردم و “اِهِمی” کردم. وای چه سوتیای داده بودم.
حامد که دست پاچگیه منو دید آروم بازومو فشار داد و خندهی آرومی کرد.
وارد آشپزخونه شدیم که مامان متوجه ما شد.
_عه تو چرا پایین اومدی دخترقشنگم، داشتم شامتو میاوردم دیگه قربونت برم.
حامد نشست و کنارش یه صندلی خالی بود سریع خودمو روی صندلی کنارش پرت کردم و گفتم:
_نه مامان جان دیگه نخواستم زحمت بشه برات، بعدشم تنهایی حوصلم سر میره.
بعد نگاهی به یکتا کردم که درحالی که سمت این صندلی میومد انگار خشکش زده بود از حرکتم.
خودمو زدم به کوچهی حسن کچل و لبخند فیکی زدم
_عه یکتا جــون بشین دیگه چرا وایسادی، نگو که منتظر تعارفی که اصلا باورم نمیشه…
چشمکی زدمو ادامه دادم:
_تو پرو تر ازین حرفایی.
بعد بیتوجه با ابروهای بالا رفتش و سکوت سنگین جمع سرمو طرف حامد برگردوندم
_خورشت و بده بیزحمت.
همه انگار شک شده بودن با تیکهی من، ولی بابا سریع سرفهی مصلحتی کرد
_بفرمایید بفرمایید شروع کنید.
یکتا بدجور حالش گرفته شده بود و ساکت بود.
میز غذاخوری شش نفره بود هر طرفش دوتا صندلی بود و هر سر میز هم یه صندلی.
بابا سر میز بود و مامان اونور میز تنها.
حامد صندلی طرف بابا و من صندلی کنارش و یکتا این سر میز، کنار من.
یکم دلم آروم بود که نزدیک حامد نیست.
یکتا دستشو گذاشت جلوی دهنش و درحالی که داشت غذاش رو میجویید گفت: حامد دستمال کاغذی رو میدی.
سریع بسته دستمال کاغذی رو برداشتم و گذاشتم جلوش و بینیمو چین دادم
_وایییی یکتا جــون با دهن پر حرف نزن اییییی.
یکتا که انگار دیگه واقعا حرصش گرفته بود دیدم که روی پاش دستشو مشت کرد و دستش لرزید.
لبخند زوریای زد و خیره شد به محتویات بشقابش.
انگار اشتهام تازه باز شده بود از چِزوندن یکتا، یه بشقاب دیگه کشیدم و شروع کردم به خوردن.
دلم خنک شد.