بعد شام حامد اصرار کرد خوب نیست زیاد بشینم و میخواست ببرتم بالا.
با اینکه اصلا دلم نمیخواست ولی با تایید مامان و بابا دیگه ساکت شدم، اگه بیشتر ازین هم لج بازی میکردم جلوی حامد لو میدادم خودمو.
با کمک حامد رفتیم بالا، توی راه اومدن به اتاق دیدم که حامد بدجوری سگرمههاش تو همه.
با کمکش روی تخت نشستم و چوبارو گذاشت بازم بغل تخت.
برگشت که از اتاق بره بیرون که گوشیم روی عسلی زنگ خورد. خم شدم که بردارم، حامد گفت: وایسا من بدم.
صفحهی گوشیو که دید اخماش شدیدتر شد.
گوشیو گرفت سمتم که نگاه از اخماش گرفتم و گوشیو از دستش کشیدم.
نوید بود، پس واسه همین اینجوری شد قیافش.
جواب دادم.
_سلام…
حامد به طرف شوفاژ رفت که مثلا چک کنه گرمه یا نه بعد با درجش ور رفت.
_سلام خوبی؟ پات چطوره؟
_ممنون خوبم، پام هم خوبه سلام داره، تو چطوری؟
خندهای کرد
_عه سلام منم به پات برسون، منم خوبم
صداشو کمی آروم کرد و با شیطنت ادامه داد
_از حامدمون چخبررررر؟ واسه همون نقشمون زنگ زدما، امیدوارم خوب موقعی زنگ زده باشم.
قهقههای زدم که از نیم رخ دیدم حامد اخماش بیشتر رفت تو هم.
_وقت شناس ماهری هستی. هیچی والا خبری نیست، آره دیگه منم دارم جزوههامو میخونم که از درس و دانشگاه عقب نیافتم.
نوید که انگار از جملهی اولم و حرفای بعدش گرفته بود که حامد پیشمه گفت:
_اووووو حامد اونجاس؟!
_آره آره.
_فهمید من زنگ زدم؟
_بله.
_واااااو، اخماش تو همه؟
_بدجور.
_یا ابلفضل، اینجور که معلومه و توام نمیتونی حرف بزنی یعنی اوضاع بدجور کیشمیشیه!
_آره دیگه، ممنون که زنگ زدی، اوناهم سلام دارن، نه بابا چه مزاحمتی.
_الان داری میگی یعنی مزاحم نشم؟ باااشه ما رفتیم ولی پروا خانووووم بدجور دل حامدمونو بردیااا.
_خواهش میکنم، خدافظ خدافظ.
خندهای کرد و سریع خدافظی گفت و قطع کردیم.
حامد از کنار شوفاژ که الان مثلا داشت با لوله و پیچ و مهرش ور میرفت بلند شد.
_خوبه این مشکلی نداره، شوفاژای اتاق خودم یکم مشکل داشت گفتم ببینم ایناهم ایراد دارن یا نه.
بعد رو کرد سمت منو پوزخندی زد
_نوید بود؟
چشمامو تو حدقه چرخوندم
_بعله! خودت که دیدی.
_نگفتم با نوید خوش و بش نکن؟! نه تنها به حرفم گوش نکردی بلکه به جایی رسیده که هر هر میخندید.
عین خودش پوزخندی زدم
_پدر دارم مادر دارم! چیکارهی منی که دستور میدی؟!
نگاهی به سرتاپاش انداختم و با کنایه لب زدم
_تو فقط داداش منی! خودشم نشون کرده داری برو واسه زنــت، یکتاااا جونت غیرتی شو داداشیییییی.
دندوناشو روی هم میسابید و رگ شقیقش بیرون زده بود، تا خواست دهن باز کنه، صدای یکتا اومد.
_پروا حامد کجا رف… هه حامدم اینجایی، عشقم بیا پایین مامان میگه بیاید میوه بخورید، بعدشم منو برسون خونه دیگه بیب، تنکس هانی.
تنکس هانی؟! بابا انگلستان خاکت کنن خارجی.
قلبم از شدت حرص انگار میخواست بیاد بیرون.
اون کلمهی “حامدم” توی ذهنم تکرار میشد و مغزمو به درد میآورد.
حامد به طرفش رفت و گفت بریم و یکتا دستشو دور بازوی حامد حلقه کرد و حامد سر یکتا رو بوسید و لبخندی به من زد و در رو بستن و رفتن.
بغض توی گلوم درد میکرد.
قطره اشکی چکید، ایرپادامو گذاشتم تو گوشم و آهنگی پلی کردم، پتورو کشیدم رو سرم و اشک ریختم.
من عاشق حامد بودم، الان اون یکتا رو بوسید جلوی من و باهاش خنده کنان رفت.
به حالت جنینی توی خودم جمع شدم و هق زدم.
اونقد گریه کردم که نمیدونم کِی خوابم برد.
ساعت حدودای 8 صبح بود، مامان هرچی که داشتیم رو جمع کرده بود.
_وایسا این چمدونو کیسههارو ببرم پایین، بعد بیام کمک کنم تو رو ببریم.
سرمو به معنای “باشه” تکون دادم.
بعد اینکه مامان رفت چوبهارو زدم زیر بغلمو بلند شدم، خودم میخواستم برم پایین، نمیخواستم ضعیف باشم.
از اتاق بیرون رفتم و چشمم به پام و چوبا بود که یه وقت نخورم زمین.
توی راهرو با صدای بسته شدن درِ اتاق روبهرویی ایستادم و سرمو بلند کردم.
حامد بود، درحالی که داشت ساعتشو میبست از حرکت وایساده بود و نگاهم میکرد.
یه پالتوی پاییزه طوسی با پیرهن سفید و بافت سیاه، شلوار سیاه، موهاشم داده بود بالا.
توی صدم ثانیه تیپ و قیافشو رصد کردم و بعد از مکثی تو چشماش سریع نگاهمو دزدیدم و به راهم ادامه دادم.
اومد طرفم، دستشو به طرف بازوم آورد.
_بذار کمکت ک…
خودمو جمع کردم و ازش فاصله گرفتم و تند تند به طرف پلهها رفتم.
دستش رو هوا خشک شد و حرفش نصفه موند.
رسیدیم پایین که مامان هم درحالی که داشت به پشت سرش نگاه میکرد و به بابا میگفت “آره بذار تو ماشین” داشت میومد طرف پله ها.
سرشو برگردوند و منو دید
_عه مامان جان گفتم که بمون الان میام.
تابی به گردنم دادم
_مامان خب میخوام خودم راه برم، نمیخوام بقیه رو اذیت کنم.
مامان بازومو آروم فشرد
_دختر قوی خودمی که قربونت برم.
خندهای کردم
_خدانکنه، من برم تو ماشین.
_آره آره.
حامد از پلهها پایین اومد و نیم نگاهی بهش انداختم، صورتش درهم بود و پکر.
مامان ادامه داد: حامد بیا پروارو ببر تا ماشین. منم الان میام، آهان راستی گل هم میگیری؟!
چه گلی؟! درمورد چی حرف میزدن؟
حامد جواب داد
_نه دیگه مامان چه گلی واسه صبحونه، میریم بیرون یه صبحونه میخوریم تموم دیگه.
_باشه مادر دیر نکنیم که الان عموت اینا منتظرن.
بعد سریع رفت بالا.
تازه متوجه شدم عمو ، حامد رو برای صبحونه دعوت کرده بیرون.
میگم آخه چرا بدون صبحونه داریم راه میفتیم و مامان نمیگه “حامد گشنه موند”.
نگاهی بهش انداختم و به آرومی لب زدم
_خوش بگذره، برای حرف زدنم با نوید خون منو شیشه میگیری ولی خودت هرروز…
چشمام که تار شد فهمیدم بیشتر ادامه بدم اشکام میریزه پس سریع صورتمو برگردوندم.
با حرص به سمت در رفتم و خارج شدم.
به سمت ماشین رفتم که بابا پیاده شد و کمکم کرد بشینم.
حامد از در ورودی خونه خارج شد و یجوری نگاهم کرد انگار دنبال دلیل میگشت که چرا نمیذارم از صبح کمکم کنه و فرار میکنم ازش.
شایدم دلیلشو میدونست.
ایرپادمو چپوندم تو گوشمو سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم.
به ظاهر آروم بودم ولی توی دلم تلاطمی بود که فکرای منفی عین موج خودشونو میکوبیدن به مغزم و قلبم و ارامشو ازم میگرفتن.
با ایستادن ماشین چشمامو باز کردم.
با کمک بابا از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدیم.
بعد صبحونه که دو لقمه بیشتر نخوردم و مامان و بابا کلی به جونم غر زدن وارد اتاق شدم.
پروا خودش وقتی با نوید جلوی حامد حرف میزنه اشکالی نداره ولی وقتی حامد با یکتا خوب رفتار میکنه اشکال داره
کاشکی این یکتا بره گم و گور شه.😡