“حامد”
به طرف رستورانی که عمو اینا برای صبحونه دعوتم کرده بودن راه افتادم.
چه صبحونهای واقعا، پوف.
دیشب یکتا موقعی که داشتیم میوه میخوردیم گفت که “فردا بیا بریم بیرون واسه صبحونه، واسه شام و ناهار که وقت نمیکنی”
مامان و بابا هم سریع تایید کردن و من کاملا خلع سلاح شدم.
دفعهی پیش که شام رو پیچونده بودم، واسه همون واسه صبحونه دعوتم میکرد و از قصد پیش خانواده گفت که نتونم رد کنم.
وارد رستوران شدم و چشمی چرخوندم که یکتا رو تنها روی یکی از تختها دیدم.
مگه نگفته بود با عمو اینا؟ پس چرا تنهاس؟!!
رفتم سمتش که سرشو از گوشی درآورد و متوجهم شدم، سریع بلند شدو اومد سمتم و از گردنم آویزون شد و کنار لبمو بوسید.
_سلامممم عشقمممم، صبحت بخیرررر.
دستاشو به زور از گردنم باز کردم و کمی به عقب هلش دادم.
_سلام سلام، یکتا زشته یکم مراعات کنم.
به حالت قهر رو گرفت و رفتیم نشستیم رو تخت.
دوزاریم افتاده بود بهخاطر اینکه مامان و بابا مخالفت نکنن، گفته که عمو اینا هم میان!
نیم نگاهی به صورتش انداختم، بعد نگاهی به ساعت کردم…
ساعت ۸ و نیم صبح، کِی بیدار شده که این همه به خودش رسیده.
آرایش از صورتش میریخت، موهاشم که فر کرده بود…
یه لحظه چهرهی پروا اومد تو ذهنم که چقد ساده و زیبا و دلبر بود، اگه آرایش هم میکرد خیلی ساده و ملیح بود میکاپش.
یه آن بغض و چشمای اشکی صبحش جلو چشمم اومد.
میخواستم بکشمش تو بغلم موهای ابریشمیشو ناز کنم و تو گوشش بگم: عروسکم، مجبورم. کوچولوی من، من دلم پیش توعه هرجا که برم.
اونقد قربون صدقش برم که بازم دریای چشماش آروم بشه و بازم با اون چشمای خوشگلش نگاهم کنه و با صدا زدن اسمم روحمو با هفت آسمون ببره.
با آوردن صبحونه افکارمو پس زدم و یکتا دست از حرف زدن که حتی یه کلمشو هم متوجه نشدم برداشت…
بعد صبحونه که تو لوس بازی و عکس گرفتنای یکتا کوفت کردیم، از رستوران اومدین بیرون.
دستشو که دور بازوم گذاشته بود و ازم اویزون شده بود رو نامحسوس پس زدم و گفتم: _ممنون به خاطر دعوتت…
پوزخندی زدم و ادامه دادم: ولی هیچوقت با دروغ و کلک دعوتم نکن، دیشب گفتی مامان باباتم میان!
چشماشو چپ چپ کرد
_خب عشقممممم اگه میگفتم تنهام که عمو و زنعمو موافقت نمیکردن خودت که افکار مزخرف و قدیمیشونو میدونی.
پوزخندمو پررنگتر کردم، میتونست پیش خانوادم نگه ولی برای اینکه تو منگنه بذارتم پیش اونا گفت و دروغ هم گفت.
پوفی کردم، حوصلهی بحث نداشتم باهاش.
خدافظی سرسری کردم و به طرف ماشین ها رفتیم.
حرصمو روی پدال گاز خالی کردم و به سرعت به طرف مطب نوید روندم.
باید یه درس درست حسابی هم به اون میدادم تا بهمه باید حرفمو کوش میکرد و از پروا دور میشد!
وارد مطبش شدم که منشی با دیدنم از جا بلند شد و سلام علیک کرد.
حوصله نداشتم و اعصابم قاطی بود.
انگار اینو متوجه شد که زود لب باز کرد
_آقای دکتر فعلا بیمار ندارن الان هماهنگ میکنم تشریف ببرید داخل.
سری تکون دادم منتظر شدم.
سریع تلفن رو برداشت و بعد از هماهنگی، دستشو به سمت اتاق گرفت
_بفرمایید.
به طرف اتاق رفتم که در باز شد و قامت نوید نمایان شد.
با صدای بشاشی گفت
_بَه سلام، راه گم کردی؟! چطوری داداش؟
سری تکون دادم و دستشو که به سمتم آورده بود رو گرفتم و سرد نگاهش کردم.
لبخند از رو صورتش رفت و جدی شد.
توی چشمام نگاهی کرد، انگار دنبال چیزی بود.
بعد چند ثانیه مکث، از چهارچوب در کنار رفت و دستشو به طرف داخل اتاق گرفت
_بفرما تو.
وارد اتاق شدم و روی مبل نشستم.
پاهامو از باز کردم آرنجامو گذاشتم رو زانوهام دستمو زدم زیر چونم و با حرص و عصبانیتی که سعی در کنترلش داشتم زل زدم به جلو.
اومد و رو مبل کناری نشست، چشمامو بستم.
با تردید لب زد:
_خیره داداش، این ساعت، با این حال اومدی اینجا، چیزی شده…
مکثی کرد و ادامه داد:
_قضیه مربوط به پروا میش…
هنوز حرفش کامل نشده بود که چشمامو باز کردم و خیز برداشتم سمتش و یقشو گرفتم و داد زدم
_اسم پروارو به زبونت نیار
سرشو کوبیدم به پشتیه مبل و خم شدم به سمتش.
چشماش از تعجب گشاد شده بود و تو شک بود.
از بین دندونای کلید شدم غریدم:
_نوید مطمئنم که خیلی واضح و روشن بهت گفتم که نمیخوام دور و ور پروا باشی، کجاشو متوجه نشدی که میای عیادتش…
اخم کرده بود، یقشو کشیدم و تکونش دادم و داد زدم:
_کجاشو نفهمیدی که بهش زنگ میزنی و هِروکِر میکنی باهاش، اینقد هَوَلی؟ بهت گفتم دور و بر خواهر من نباش…
قبل از تموم شدن جملم منشی با وحشت اومد تو
_آقای دکتر چیش…
با دادی که زدم خفه شد
_گمشوووو بروووو بیرون.
نوید سرشو تکون داد
_چیزی نیست برو بیرون.
منشی با تردید ، ترس و استرس در رو بست…
نوید دستامو پس زد و بلند شد و سینه به سینه وایسادیم.
پوزخندی زد
_به ما که آره ولی تا کی به خودتم دروغ میگی، کدوم خواهر، همونی که زنش کردیـ…
دندونامو بهم سابیدم و مشت محکمی زدم تو صورتش که رفت عقب.
به طرفش هجوم بردم و با مشت بعدی افتاد رو زمین. نشستم روش و شروع کردم زدن…
_به تو ربطی نداره ، گوه خوریش به تو نیومده.
تو یه حرکت ناگهانی مشت محکمی زد تو صورتم که افتادم کنار، انقدر زده بودمش که انگار دیگه جونی نمونده بود برام…
سرمو بلند کردم برم سمتش که مشت بعدیو زد.
دراز کشیدم رو زمین…
به نفس نفس افتادن بودیم و از دماغ و دهنمون خون میومد…
با نفس نفس گفت
_اینارو زدم که به خودت بیای احمق، اون دختر داره عذاب میکشه، خودتم داری میمیری…
خودشو کنار دیوار کشوند و تکیه داد:
ظشهرکاری کردید و نکردید گردن بگیر، حامد چرا داری سر خودتو شیره میمالی؟ آدم عاقل و بالغی هستی، یکم فکر کن، من از ده فرسخی تورو ببینم میفهمم تموم وجودت داره عشق پروارو داد میزنه، باهم حرف بزنید یه راهی یه کاری بکنید…
پوزخندی زد که صورتش از درد لبش جمع شد، ادامه داد:
ظ_گرچه هرچی از دهنت درومد گفتی ولی میذارم به پای آشفتگیت و رفاقت کهنه سالمونو نمیشکنم، منم کمکتون میکنم، هرکاری از دستم بر بیاد میکنم…
خم شد و همونجوری که داشتم بلند میشدم کمکم، دوبار به بازوم زد
_داداش پروا هم دوست داره، اینو مطمئنم، خودتو نابود نکنید…
انگشتشو به خون لبش کشید و بلند شد و به طرف سرویس اتاق رفت…
سرمو گرفتم بین دستام و شقیقههامو فشار دادم…
مغزم درد میکرد.
خوب و عالی و منظم 😍ولی همچنان بدون پیشرفت😥