بیتوجه بهش خم شدم و پیشدستی میوه رو گذاشتم رو میز و زیر لب جوری که بشنوه و مثلا بیخیالم لب زدم
_این تلویزیون هم یه برنامهی درست حسابی نداره.
بی هدف کانالارو بالا پایین میکردم و سعی میکردم زیرِ سنگینیِ نگاهش عادی رفتار کنم، گرچه خیلی سخت بود.
نفسی گرفت حرف بزنه که همون لحظه صدای مامان بلند شد تا برم کمک واسه آماده کردن سالاد ، میز شام و ظرفای کثیف رو ببرم آشپزخونه؛ از خدا خواسته از جام پریدم و داد زدم”چششششمممم”.
حامد کلافه دستی به موهاش کشید و پا روی پا انداخت و تکیه داد به مبل.
سینیِ کنار میز رو برداشتم و پیشدستی و لیوانارو جمع کردم توش، خواستم بلند شم صاف وایسم که توی کمرم و زیر دلم دردی پیچید انگار با چیزی زدن، آخی گفتم و سینیرو ول کردم رو میز…
صدای بدی داد ولی ظرفا چیزیشون نشد، بیشتر خم شدم و دستمو زیر دلم و رو کمرم گذاشتم.
حامد سریع اومد طرفم و دستشو گذاشت رو کتفم و بازوم
_چیشد عروسکم، حالت خوب نیست؟ بیا برو اتاق من خودم کمک میکنم…
بعد با تنِ صدای آرومتری که رگههای خنده داشت زمزمه کرد
_این دردا واسه دیشبه دلبرکم ، برو استراحت کن.
بغض تا پشت چشمام اومد و اشک چشمامو گرم و خیس کرد، آره آقا حامد این دردا واسه دیشبه، واسه وقتی که منو خام خودت کردی و منِ احمق باورت کردم، فکر کردم دوسم داری…
عروسکم؟ دلبرکم؟
میخواستم مشتامو بکوبم تو قفسهی سینش و جیغ بزنم بگم نگو این حرفارو، قلب گنجیشکیه من دیگه طاقت نداره، از رو بوم افتاده دیگه، داره رو زمین بال بال میزنه، نفساش به زور میاد و میره…
سریع خودمو جمع و جور کردم و سینیرو برداشتم و تیز از زیر دستاش رد شدم
_نه ممنون!
چندتا نفس عمیق کشیدم و لبخند کوچیک زورکی زدم و وارد آشپزخونه شدم، شام و آماده کردن سفره با اعصاب خوردکنی که شامل زبون ریختنای یکتا و رفت و آمدای حامد به آشپزخونه تموم شد تنها نکتهی خوب خندههای مامان بود، همین و بس!
بابا هم اومد و رفتم کتشو درآوردم و بردم گذاشتم اتاقشون، البته این کارو کردم که سلام احوال پرسیِ چندش آور یکتا که شامل زبون ریختن و لوس شدن بود رو تحمل نکنم.
وارد آشپزخونه شدم که حامد چشم و ابرو اومد که برم پیشش بشینم.
منم لبخندی زدم و رفتم سمت میز که لبخند ذوق زدهای زد، نگاهمو سوق دادم سمت بابا و رفتم کنار مامان نشستم
_ خُــب، حال و احوال باباجونم چطوره؟ چخبرا؟!
درحالی که بابا داشت از روزش تعریف میکرد، یکتا سریع و عجلهای وارد آشپزخونه شد و خودشو پرت کرد کنار حامد.
ازین حرکتش که تنها منو حامد متوجهش شده بودیم، پوزخندی زدم
_یکتا جون مال خودته نترس.
این کارش به خاطر این بود که مثل دفعهی قبل من نشینم کنار حامد.
بازم حرف ازدواج و عقد و عروسیه حامد و یکتا شد، که با پام رو زمین ضرب گرفته بودم و غذام کوفت شده بود برام.
یهو با خنده گفتم: حامد به نظرت بچت چیه؟ دختر یا پسر؟
همه این حرفمو پای این گذاشتن که دارم درمورد آینده و بچهی حامد و یکتا حرف میزنم و شروع کردن خنده و حرف زدن.
حامد دستاش از حرکت ایستاد و سرشو بالا آورد و با اخم و تعجب نگاهم کرد، همونجوری با لبخندی محزون و بغض آلود نگاهش میکردم.
بعد چند ثانیه لبخندمو پر رنگتر کردم و سرمو پایین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم و لبخندم محو شد.
بعد شام یکم دورهم حرف زدیم که منو حامد بیشتر تو فکر بودیم و سر تکون میدادیم گاهی و نقش تماشاچی رو داشتیم بیشتر؛ یکم که گذشت حامد گفت بدجور خستم و میرم بخوابم، بابام هم گفت یکتارو میرسونه و خوب نیست با خستگی رانندگی کنی، بعد بدرقه و رفتن یکتا ، مامان رفت بخوابه.
داشتم ظرفای شام و میوه و تخمههای بعد شامرو میشستم و توی فکر بودم، دستام تکون میخوردن و رباتوار کارارو انجام میدادم ولی خودم انگار توی یه دنیای دیگه بودم، توی افکارم غوطهور بودم.
یهو دستای یکی نشست رو پهلوهام که از جا پریدم و هینی کشیدم ولی سریعاً از عطرش و دستاش فهمیدم حامده.
روی موهامو بوسید
_ هیشششش منم، اومدم آب بخورم.
دستاشو از پهلوهام رد کرد که انگار از پشت بغلم کرده بود، لیوانی پر کرد بعد رفت عقب.
نفس آسودهای کشیدم و ظرف شستنمو ادامه دادم.
بعد تموم شدن کارم برگشتم پشت سرم که دیدم نشسته روی صندلی میز غذاخوری و یه دستشو زده زیر چونش و نگاهم میکنه.
با بیتفاوتی چشم ازش گرفتم و از پشتش خواستم رد بشم برم بیرون که دستمو گرفت و بلند شد و چسبوندتم به در یخچال…
بدنش مماسِ تنم بود، ترسیده از حرکت یهوییش تند تند نفس میکشیدم.
با اخم گفتم: _برو اونور، خستم میخوام برم بخوابم.
نگاهش نمیکردم، دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بالا آورد، مجبور شدم نگاهش کنم.
با لبخند ریزی نگاهم میکرد، سرشو جلو آورد و بین ابروهامو بوسید.
دستشو گذاشت کنار صورتم و انگشت شصتشو نوازش وار روی گونم کشید.
_باز کن اون سگرمههاتو دلبرِ دلنازکم. باشه ببخشید صبح نباید اونجوری حرف میزدم و تنهات میذاشتم، ولی به جونِ حامد کار واجب داشتم باید سریع میرفتم، شماهم که سوال پشت سوال، ببخشید دیگه، آشتی؟
کارِ واجب؟ زن و بچشو میگفت؟
اونا واجب بودن؟!
من اولویت چندم بودم؟!
اصلا من توی اولویتاش که هیچ توی زندگیش چه معنایی داشتم؟ همخواب؟! تمکینگر؟
اصلا اگه زن و بچه داشت چرا منو بازی داد؟
چرا داشت با یکتا سر سفره عقد مینشست؟!
مغزم ازین همه سوالهای بیجواب که دنیا و زندگیِ منو توی یه جای پر از مِه که هیچی معلوم نیست و همهچی ابهامه، وِل کرده بودن، درد گرفت.
حامد که سکوت طولانیمو دید دوباره “هوم؟”ای گفت و منتظر نگاهم کرد.
دستشو پس زدم و درحالی که تند به طرف خروجی آشپزخونه میرفتم جواب دادم
_گفتم که خسته ام بعداً حرف میزنیم.
کاش اون بعداً هیچوقت نیاد یا اگه دفعهی بعدی هم وجود داشت، برای همهی این سوالها جوابی داده شده بود.
خودمو به اتاقم، اتاق که چه عرض کنم غار تنهایی و فکر بگم بهتره، رسوندم و ولو شدم روی تخت.
شقیقههام از سردرد نبض میکرد، نور چراغ انگار چشممو میخواست سوراخ کنه، مُسَکِّنی خوردم و دستمو گذاشتم رو پیشونیم که بلکه گرمای دستم آروم کنه سردردمو، با ذهنی آشفته و داغون به عالم خواب فرو رفتم.
صبح لقمهای که مامان گرفته بود تو دهنم چپوندم و لقمهی بعدی که مامان به سمتم گرفته بود رو درحالی که لیوان چایی رو سر میکشیدم با دست اشاره کردم که “دیگه بسه”.
رفتم سمت در و درحالی که کفشامو میپوشیدم، مامان اومد وایساد بالا سرم و با لحن نگرانی گفت:
_پروا مامان جان توروخدا مراقب باشی، نَدویی اینور اونور، شوخی نکنی با کسی که پات ضربه ببینه، میگم…میگم اصلا نرو هوم؟
بلند شدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم و گونههای لپ گلیشو بوسیدم و با خنده لب زدم
_مامان آخه الهــی دورت بگردم مگه من بچه دبستانیم که میگی ندویی اینور اونور، چشم مامان خانوم رو چشمم همه توصیههارو سپردم به حافظه حتما رعایت میشه قربان…
با صدا زدنای بابا سریع دوباره بوسیدمش و تند تند رفتم سمت ماشین و برگشتم سمت مامان و با صدای بلند که صدام بهش برسه دستی براش تکون دادم
_نگران نباش، مراقبم، برو تو هوا سرده.
تو راه با بابا یکم حرف زدیم و گفت “هروقت حس کردم حالم اوکی نیست بهش زنگ بزنم.”
توی راهرو داشتم به طرف کلاس میرفتم که ترانه و بچهها با دیدنم با حالتی پر از تعجب و ذوق به طرفم اومدن.
بی توجه راهم رو ادامه دادم و از کنارشون رد شدم و دهن ترانه که برای حرف زدن باز شده بود اینبار از تعجب باز موند.
اون روز توی دانشگاه سرِ هر کلاس دوساعت توضیح میدادم که چی شده و دلیل غیبتام چی بود؛ اینکه استادها و همکلاسیها جویای احوالم بودن اصلا ناراحتم نمیکرد، دلیلِ اذیت شدنم یادآوری حامد بود.
کلاس آخر که تموم شد داشتم از کلاس میرفتم بیرون که گوشیم زنگ خورد؛ میدونستم کیه، مامان خانوم هر ساعت هزار بار زنگ میزد.
با خنده تماس رو جواب دادم
_سلام دورت بگردم، جانم؟ بازم میگم حالم خوبه خوبه.
خندید
_ سلام مادر، خداروشکر، کلاسات کِی تموم میشه؟
نگاهی به ساعتم کردم
_کلاس آخرم بود الان تموم شد، به بابا پیام دادم بیاد دنبالم الاناست که برسه.
داشتم از ساختمون دانشکده خارج میشدم که با حرف مامان میخکوب شدم به زمین و نتونستم قدم از قدم بردارم…
_باشه، بلکه زود رسیدید حامد رو هم قبل رفتن دیدید یه خدافظی کردید باهاش.
قبل رفتن؟ کجا میره؟!
دیگه حرفای بعدیه مامان که میگفت یهویی شد و انگار کاری واسه حامد پیش اومده رو یکی در میون متوجه میشدم.
حیاط دور سرم میچرخید انگار، با صدای ضعیفی لب زدم
_مامان اومدنی صحبت میکنیم باید برم، خدافظ.
تا دم در دانشگاه توی فکر بودم.
یعنی میخواد بره ترکیه واقعا؟!
یعنی قراره بره پیش زنش باشه و مراقبش باشه که اتفاقی نیفته واسشون؟؟
زنش کیه؟ کِی ازدواج کرده؟ کِی بچهدار شدن؟!
نفسم از ترس رفت و مغزم فرمان هیچ کاری رو نمیداد.
ماشین درست چند سانتی با صدای بدی وایساد و دود و بوی بد کشیده شدن لاستیکا روی زمین بلند شد.
بدنم میلرزید.
راننده پیاده شد و سریع اومد طرفم
_خانوم حالتون خوبه؟
نگاهش میکردم ولی لبام تکون نمیخورد واسه حرف زدن، کاش میزد بهم و راحت میشدم ازین دنیای سیاه، ازین روزای سخت.
سرمو به طرفین تکون دادم
_نه خوب نیستم.
راننده نگاهی به سرتا پام کرد و نفسی گرفت حرف بزنه که راهمو کج کردم و از کنارش رد شدم.
چند دقیقه بعد بابا اومد بعد سلام و خسته نباشید، به بهونهی سردرد سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم.
پیچیدیم تو کوچه که بابا به سمتی اشاره کرد
_ای بابا دیر رسیدیم رفت، حالا اشکالی نداره، دو روز دیگه باز برمیگرده وِلو تو خونس، والا مامانت زیاد نگرانه که آره حتما بیاید یه خدافظی کنید بچس به دلش میاد ناراحت میشه، مرد گندس سی سالشه کجاش بچس زن.
هیچی از حرفای بابا نمیفهمیدم همون اول با حرف بابا چشمامو باز کردم و رد دستشو گرفتم، دیدم که ماشین حامد از ته کوچه خارج شد و رفت.
حالم توی اون دقایق عبارت بود از قورت دادن بغض…
تکون دادنِ سر به حرفای بقیه ، مات و مبهوت بودن ، لرزش بدن سنگینی قفسهی سینه ، احساس سبکی و نبودن تو این دنیا.
بغض داشت خفم میکرد.
دیر رسیده بودیم یا نمیدونم شایدم پرواز زود بود و حامد عجله داشت واسه بودن کنار زن و بچش، یعنی داشت زنشو میبرد ترکیه که اونجا راحت باشه؟
با بیحالی از ماشین پیاده شدم که دیدم نم نم بارون میباره.
دستمو بالا آوردم و قطرههای بارون نشست کفِ دستم، سرمو بالا گرفتم که بارون صورتمو نوازش کرد، دستمو گذاشتم روی گلوم و توی دلم گفتم: خدایا کدِ ۷۶۰۰
بعد چند لحظه با صدا زدنای مکرر مامان که میگفت بیا تو سرما میخوری، داخل خونه رفتم و بعد یه سلام سرسری زود پرسیدم: _مامان حامد کجا رفت؟
مامان درحالی که واسه بابام چایی میبرد جواب داد:
_نمیدونم بعد از ظهری اومد اینجا گفت برای یکی دوهفته میره ترکیه واسه نمیدونم سمینار و پروژه و یه همچین چیزایی دیگه خلاصه، من زیاد سر در نمیارم.
“آهان”ی زیر لب زمزمه کردم و راه اتاقمو پیش گرفتم.
نشستم روی تختم و لباسامو با بیحوصلگی از تنم کندم و پرتشون کردم یه طرف.
با صدای رعد و برق صورتمو نیم رخ برگردوندم سمت پنجره، انگار اینبار ازش نمیترسیدم.
گوشی و هندزفری رو برداشتم و رفتم کنار پنجره.
هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و چشمامو از پشتِ شیشهی بارونی دوختم به آسمون ابری و تاریک.
با آهنگ و حرفاش حس کردم یکی دستشو گذاشت رو گلوم و بغضم آورد بالا پشتِ چشمام و اشکام سرازیر شدن.
پ.ن: کد ۷۶۰۰ رو خلبانها زمانی به کار میبرن که دیگه نه میتونن کاری بکنن نه حرفی بزنن، به برج مراقبت این کد رو میگن که یعنی من نمیتونم دیگه کاری بکنم خودت هوامو داشته باش.
اه اه…این حامد چرا اینجوری رو مخه?پروا گناه داره طفلکی.🙁خیلی خوبه که هر,شب یه پارت داریم.ممنون قاصدک جون به خاطر پارت گزاری منظم و کم نظیرت.