رمان اوج لذت پارت ۱۱۹

4.4
(115)

 

 

 

 

تمام این مدت من حواسم به حامد بود و توی دلم قربون صدقه‌ی حرفاش و خنده‌هاش میرفتم ولی تا چشمش میفتاد بهم نگاهمو میدزدیم و خودمو مشغول حرف زدن نشون میدادم…

 

با بچه‌ها خدافظی کردیم و هرکی طرف ماشین خودش رفت.

 

حامد خواست دستمو بگیره که سریع رد شدمو به طرف ماشینش رفتم.

قهقهه‌ای زد

_کجا درمیری آخه جوجه، اول آخرش که مالِ خودمی…

 

برگشتم سمتش و دستمو به معنای یواش تو هوا بالا پایین کردم

_واییی یواش الان میشنون…

 

دور خودش چرخی زد

_کی؟ کی قراره بشنوه؟!

 

راست میگفت از بچه‌ها کسی این اطراف نبود.

تابی به گردنم دادم و برگشتم و تند تند رفتم سمت ماشین.

ریموت رو زد و در ماشین باز شد و سریع سوار شدم.

 

خودشم چند لحظه بعد رسید و سوار ماشین شد.

سریع ماشین رو روشن کرد و بخاریارو تنظیم کرد و راه افتاد.

 

از گرمایی که صندلی به بدنم ساتع میشد کم‌کم خوابم گرفته بود.

 

با پخش شدن موزیک همینجوری چشم بسته بهش گوش دادم…

 

حامد دستمو گرفت و بوسه‌ای پشتش زد و گذاشت رو پاش و پشت دستمو با انگشت شصتش نوازش میکرد.

 

داشتم بال درمیاوردم و لبخند عمیقی روی لبام بود ولی صورتم طرف شیشه بود و نمیدید.

 

با حرفش لبخندم بیشتر شد و ذوقم به مراتب بیشتر…

_من که میدونم خواب نیستی، ولی باشه پروا خانوم، ناز کن، نمیترسیم که نازتم میخریم، گرون هم میخریم.

 

با آهنگی که پخش میشد دلم بیشتر کنار حامد آروم میشد و قلبم براش تند‌تر میتپید…

 

‌من عاشق حامدم، حامدِ من.

 

 

کم کم واقعا داشت خوابم میبرد که انگار شل شدن دستم فهمید و صدای آهنگو کم کرد، پشت دستمو بوسید و آروم گفت

_ پروا، عزیزم، چی میخوری برات بگیرم، شام نخوردیم فقط یکم کیک و تنقلات خوردیم.

 

اونقد خوابم میومد که همونجوری با چشمای بسته به زور لب زدم:_گشنم نیست…

 

بعدشم دیگه کلاً صدایی نشنیدم و خوابم برد.

 

***

 

توی جام غلتی زدم و لای پلکامو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم و بلند شدم.

دستامو به سمت بالاگرفتم و کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم.

 

دستمو آوردم پایین و کشیدم روی قفسه ی سینم که یه لحظه خشکم زد؛ سرمو جوری گرفتم پایین و به بدنم نگاه کردم که حس کردم مهره های گردنم جابه جا شد…

 

فقط یه پیرهن حامد و شو.رتم تنم بود.

همنجوری خشک شده به بدنم نگاه میکردم، زیر لب گفتم:_ از دست تو حامد.

 

با به صدا در اومدن در اتاق عین فنر از جا پریدم و لبه های پیراهن رو کشیدم جلو و پتورو کشیدم تا زیر گلوم و خودمو زدم به خواب بعد با صدای گرفته ای گفتم:_بلهههه!

 

مامان در اتاق رو باز کرد

_پروا مامان جان بیدار شو دیگه، ببین این لباس خوبه شب دوست بابات دعوتمون کر…

بعد نگاهش به من افتاد

_ وا دختر اون چیه رو صورتت؟!

 

قشنگ میتونم به جرأت بگم روح از تنم خارج شد، وای نکنه حامد کبود کرده، گاز گرفته؟! بوسیده؟!

 

مامان پوفی کشید

_ زود دست و صورتتو بشور بیا پایین یه چیزی انتخاب کنیم من بپوشم.

 

بعد غرغر کنان از اتاق خارج شد.

همینکه در رو بست از جا پریدم و دوییدم سمت آینه…

روی لپم یه قلب کوچیک با رژ قرمز کشیده شده بود.

 

دستمو گذاشتم روی قلبه و لبام کش اومد و لبخند عمیقی روی صورتم شکل گرفت…

 

یاد حرفای دیروز و اعترافش افتادم و جیغی از ذوق زدم و پاهامو تند تند کوبیدم رو زمین و رقص ریزی زدم.

 

داشتم توی اتاق میدوییدم اینور و اونور از شوق بالا پایین میپریدم که با صدای داد مامان که میگفت”بیا دیگه” سریع دوییدم سمت سرویس و کارامو راه انداختم. دلم نمیومد ولی بعد گرفتن چندتا سلفی، قلب رو از رو صورتم پاک کردم.

 

داشتم از پله ها میرفتم پایین و به عکسا نگاه میکردم که نوتیف پیام از طرف حامد اومد بالا صفحه گوشی.

نوتیف رو لمس کردم که صفحه باز شد…

 

” من به قربون هر 12 جفت دنده های قفسه ی سینت که قلبت رو نگه داشتن”

 

 

 

با لبخند و ذوق و هیجان داشتم پیام رو از نظر میگذروندم که با پرت شدن چیزی طرفم از جا پریدم و اطراف رو نگاه کردم.

 

مامان رو حرصی روی مبل دیدم که سمتم کلاف کاموا پرت کرده بود و داشت نگاهم میکرد…

 

دستشو کنار سرش تکون داد

_ پروا خانم مامان جان سرت خورده جایی؟! حواست نیست چرا به هیچی؛ برو صبحانتو بخور بریم…

 

منگ پرسیدم:_کجا؟!

معتجب نگاهم کرد

_ واسههه انتخاب لباسسس.

 

آهانی گفتم و مامان رو که داشت نچ نچ میکرد تنها گذاشتم و رفتم با ذوق صبحونه خوردم…

اصلا یه انرژی بیش از حد داشتم و فقط ریز میرقصیدم و خودمو تکون میدادم…

 

بعد صبحونه برای مامان لباسی انتخاب کردیم.

اصلا نمیدونستم چجوری انرژیمو تخلیه کنم، به حامد هم نمیخواستم زنگ بزنم هنوز برای جریان داد کشیدن سرم و جواب سربالا دادن باید توی حالت قهر و ناز میموندم تا ادب بشه…

 

به افکارم خنده ای کردم و از اتاق خارج شدم و به مامان گفتم:_ مامان من میرم این اطراف یکم قدم بزنم زود میام.

مامان سری تکون داد

_باشه مراقب باش.

 

از خونه بیرون رفتم به طرف پارک سر خیابون قدم برداشتم.

اینجوری نمیشد…

 

نگاهی به اطراف انداختم زیادی محله ی خلوتی بود جیغی ریزی زدم و شروع کردم دویدن.

 

رسیدم پارک و یه آب معدنی گرفتم و سر کشیدم…

همه ی نیمکتا به خاطر بارون دیشب خیس بودن، با دیدن یه نیمکت زیر یه درخت که خشکه نفسمو فوت کردم بیرون و ولو شدم روش.

 

داشتم به برگای زرد و نارنجیه خیس و خوشرنگ نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد.

 

گوشیمو درآوردم و با دیدن اسم حامد رو گوشیم لبخندی زدم ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم.

 

تماس رو وصل کرم و آروم و با ناز جواب دادم

_بلههه؟!

دستی رو لبخندم کشیدم و از ذوق پاهامو تکون دادم.

 

یهو صدای خس خس ازون طرف اومد بعد صدای گرفته حامد اومد که ترسیده خشکم زد و ایستادن قلبم حس کردم وایساد:_پروا…ک…کمک…دارم میمیرم…

 

 

 

با چشمای گرد و قلبم که داشت وایمیستاد بغضم شکست و داد زدم:_حامد کجایی؟!… کجایی؟!توروخدا جواب بده الان میام…

 

بلند شدمو داشتم میرفتم سر خیابون که تاکسی بگیرم یهو با صدای قهقهش سرجام میخکوب شدم و با تعجب به صداش گوش دادم…

 

_عشقممم از عشقت دارم میمیرم به دادِ قلبم برس.

بعد دوباره خندید…

 

اخمی کردمو بازم چیزی نگفتم؛ دروغ چرا، ذوق کرده بودم از حرفش و حس بد کلا از تنم رفته بود ولی دلم میخواست منم اذیتش کنم.

 

یهو جیغ زدم:_حامد واقعا که برات متأسفم…

 

بعد قبل ازینکه حرف بزنه گوشیو قطع کردم و با خنده سرمو تکون دادم.

 

یکم دیگه هم توی پارک موندم و به عکسامون با حامد و پیام صبحش نگاه کردم و از هوای قشنگ پارک لذت میبردم…

 

ساعت دوازده و نیم شده بود به سمت فست فودی اونور پارک رفتم که ناهارو یه پیتزای پپرونی مشتی بزنم.

 

بعد اینکه پیتزامو خوردم نگاهی به ساعت انداختم، اوه اوه ساعت یک ونیم بود.

گوشیو خواستم بذارم تو جیبم که دوباره با تعجب روشنش کردم و نگاهی به نوتیف بار انداختم.

 

خیلی عجیبه که مامان از ساعت ده تا الان که از خونه اومدم بیرون فقط یبار که توی پارک بودم و ساعت هول و حوش یازده بود زنگ زده بود…

شونه ای بالا انداختم و هندزفری رو زدم توی گوشم و راهیِ خونه شدم.

 

ده بیست متر مونده به خونه سرمو بلند کردم و دیدم حامد داره ماشینش رو میبره تو خونه.

وا، این مگه این تایم کار نداره اومده اینجا؟!

 

ولی از دیدنش تپش قلبم زیاد شده بود و ذوق زیادی داشتم.

متوجه من نشده بود و ماشین و برد تو و بعد درارو بست…

 

حدود ده دقیقه موندم بیرون که این تپش قلب لعنتیم و ذوقم آروم بشه ولی اصلا انگار غیرممکن بود و این دل قرار بود منو رسوا کنه…

 

نفس عمیقی کشیدم و رفتم جلو در و کلید انداختم و وارد شدم.

 

وارد شدنم همانا و دیدن مامان و حامد که داشتن از ماشین حامد وسایل میبردن تو همانا…

 

با تعجب نگاهی بهشون انداختم و جلوتر رفتم و سلام آرومی گفتم.

 

مامان با دیدنم سریع گفت:_ها سلام وای پروا بیا کمکه حامد وسایلشو ببرید تو من پاهام درد میکنه هی پله برو بیا برو بیا…

 

بعد دور شد و رفت تو خونه.

وسایلشو؟! چه وسایلی؟!

 

 

حامد سرشو از پشت ماشین درآورد و با نیش بازی گفت:_ بَـه سلام به خانوم کوچولوی حامد چطوری؟!

 

بعد جلو اومد و خواست بغلم کنه که با لبخندی که هرکاری کردم نتونستم قورتش بدم، چشم غره ای بهش رفتم و رد شدم از زیر دستش فرار کردم.

 

رفتم سمت ماشین و یه باکس رو برداشتم بغلم و خواستم برم سمت خونه که از پشت بغلم کرد…

 

سرمو بوسیدم و سرشو گذاشت رو شونم و کنار گوشم آروم پچ زد:_ببخشید دیگه، شوخی بود کوچولو…

 

سرشو آورد جلو که سرمو کج کردم سمت مخالفش، دستشو گذاشت رو صورتم و سرمو برگردوند طرف خودش که با دلخوری ظاهری نگاهمو دوختم به چشماش…

 

اخم مصنوعی کرد و با لحن تهدید واری لب زد

_هرچی که بشه اون چشمارو حق نداری از من بدزدی، فهمیدی فِنچِ من؟!

 

با صدای قدمای مامان و صدا زدنش سریع گفتم:_وای ولم کن.

نچی کرد و با لجبازی گفت

_تا قبول نکنی ولت نمیکنم.

 

کلافه نگاهی به اطراف انداختم و با خنده گفتم:_باشه آقا قبوله قبوله…

 

سریع بوسه ای به لبام زد و ولم کرد که عین برق تند تند به سمت خونه رفتم و تو راه که از کنار مامان رد میشدم گفت:

_اون باکس رو ببر اتاق حامد ها.

 

“چشششم” ای گفتم و به راهم ادامه دادم.

 

وارد اتاق شدم و باکس رو گذاشتم وسط اتاق رو زمین که حامد و مامان هم بعد چند ثانیه وارد شدن…

 

نتونستم کنجکاویمو کنترل کنم و پرسیدم:

_ حامد این وسایلا واسه چیه؟!

 

مامان زودتر جو‌اب داد

_حامد قراره چند وقت اینجا بمونه…

 

بعد با ذوق سر حامد رو گرفت و آورد پایینو صورتشو بوسید.

 

با تعجب گفتم:_وا چرا؟!

مامان شونه ای بالا انداخت

_ نمیدونم دیگه بچم حوصلش سر رفته دیگه اومده چند وقت اینجا؛ من برم شماهم زود بیاید باباتون اومد ناهار بخوریم…

بعدم از اتاق رفت بیرون.

 

دهن باز کردم که بگم “من بیرون یه چیزی خوردم”، با نگاه خصمانه ی حامد که داشت در اتاق رو میبست مواجه شدم و آب دهنمو قورت دادم.

 

چرا اینجوری نگاهم میکرد…

 

در اتاق رو بست بعد پوزخندی زد و دستاشو کرد تو جیبش، آروم آروم اومد طرفم.

 

نمیدونم چرا ولی از نگاهش استرس یا ترس یا هیجان گرفتم…

هرچقد که میومد جلو من میرفتم عقب تر…

 

از پشت رسیدم به دیوار خواستم مسیرمو عوض کنم و از دستش در برم و گیر نیفتم که بازومو گرفت و کوبیدتم به دیوار و چسبید بهم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

خدا کنه آخرشون ختم به خیر بشه.😊😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x