چقدر این مدت ضعیف و بیرمق شده بودم؛ مثل همین حالا که حتی رمق تو پاهام نبود.
_ لازم نکرده، شما جلو میشینی تا من ببینمت جون بگیرم! حواسم باید بهت باشه.
ترتیب رو اشتباه گفته بود.
درحقیقت میخواست حواسش بهم باشه و دیدنم برای جون گرفتن بهونهای بیش نبود.
_ میخوام بخوابم حامد.
_ جلو هم میتونی بخوابی دورت بگردم، عقب بخوابی منم خوابم میبره حین رانندگیها!
کمی صندلی رو خوابوند و روم خم شد و کمربندم رو بست.
_ بخواب راحت باش.
در رو بست و ماشین رو دور زد.
بعد از اینکه پشت رول نشست بلافاصله بخاری رو زیادتر کرد و خودش هم کمربندش رو بست.
_ گوشیمو بده به مامان زنگ بزنم.
_ شارژ نداشت پروا… یکی دوساعت دیگه میرسیم استراحت کن.
پلک بستم تا زودتر خلاص شم از این همه دغدغهی ذهنی…
***
_پروا پروا… رسیدیم نمیخوای بیدار شی؟
پلکهام سنگین بود و دلم میخواست چندین سال بخوابم اما بسختی چشم باز کردم و صفحهی سیاه و تاریک آسمون نشون داد که شب شده.
خواب آلود زمزمه کردم
_ هوم؟
_ پیاده شو رسیدیم. همین گوشه وایستا تا بیام با هم بریم داخل یهو سرت گیج نره بیفتی.
سر تکون دادم و پتویی که دورم بود رو بیشتر دور خودم پیچیدم.
دو دقیقه هم رد نشده بود که دستهای حامد پیچک وار دور شونههام حلقه شد.
_ یکم لبخند بزن طبیعی جلوه بده. الان بریم داخل مامان این حالتو ببینه سکته میکنه خدایی نکرده!
بزور لبخند رو لب نشوندم و همقدم با حامد شدم.
کلید رو تو در چرخوند و بعد از ورودمون با پا در رو بست.
_ برقا خاموشه فکر کنم خوابن.
غرق تو دنیای خواب و بیداری بودم و متوجه نبودم حامد چی میگه، فقط بدنم طلبِ تختم رو میکرد تا بخوابم.
_ اینجا چرا انقدر شلوغه؟
از لای پلکهای نیمه بازم نگاهی به اتاقِ به هم ریختهم انداختم و ایشی گفتم.
_ بیا میبرمت اتاق خودم غر نزن بچه.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت دیگهای هولم داد.
_ فردا نیام ببینم زانوی غم بغل گرفتیا.
فردا نیام ببینم؟ گیج سر تکون دادم.
وارد اتاق حامد شدیم و حامد کمکم گرد روی تخت دراز بکشم.
رو برگردوند و خواست بره که سریع مچ دستش رو گرفتم.
_ کج… کجا میری؟
لبخندی به چهرهی خوابآلودم پاشید و بوسهای روی موهام کاشت.
بوسهای از جنس عشق!
_ باید برم عزیزدلم. کلی کار دارم که همشون عقب افتاده. فردا میام باشه؟ باید برم مطب یسری مدارک بردارم زود برمیگردم نگران نباش.
هومی گفتم و بالشت حامد رو بغل کردم.
جایگزین خوبی جای خودش بود.
چشمهام گرم و لحظه اخر فقط صدای در رو شنیدم…
صبح با نوری که تو چشمم میزد پلک باز کردم و زیر لب غر زدم.
_ کیه میاد این پردهها رو جمع میکنه آخه؟
همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که تازه زمان و مکانم رو درک کردم.
من تو اتاق حامد بودم!!!
اینجا چیکار میکردم؟
هرکار کردم تا به ذهتم فشار باید و یادم بیاد چطور اومدم اینجا اما یادم نیومد.
از تخت پایین پریدم و سمت اتاقم رفتم.
با دیدن مامان که مشغول چیدن لباسهام تو کمد بود سمتش پرواز کردم.
_ سلام مامان جون!
با خوشرویی منو تو آغوشش کشید
_ عه سلام عزیزکم. کی بیدار شدی دخترم؟
لبخندی زدم و پر انرژی جواب دادم:
_ چند دقیقه بیشتر نیست. خبریه؟ اینجا چرا انقدر شلوغه؟
_ داشتم گردگیری میکردم گفتم از اتاق تو شروع کنم. الان این لباسا رو هم بزارم تموم میشه اونوقت میتونم برم سراغ اتاق حامد. خدا نکشتت پروا، انقد که لباس و وسیله داری اتاقت مرتب نمیشه. نزدیک به دو ساعته سرشم.
خندیدم و پرصدا گونهش رو بوسیدم.
_ خوش گذشت؟
حامد گفت که به مامان و بابا یچیز دیگه گفته پس با حال زاری پج زدم:
_ نه مامان جان چه خوش گذشتنی؟ مجبور بودم مثل ادرک دنبال حامد هی اینور اونور برم. ضمنن خسته نباشی. بده اینا رو دیگه خودم مرتب میکنم تو برو سراغ اتاق حامد.
بالاخره مامان راضی شد باقی اتاقمو خودم جمع کنم و اون سمت اتاق حامد رفت.
دلم گواه بد میداد و ناخواسته ذهنم سمت آینده میرفت.
دلم میجوشید و کاری از دستم بر نمیاومد.
_ پروا یه لحظه میای مادر؟!
صداش رو از اتاق حامد شنیدم برای همین قدمهای سستم رو اون سمتی برداشتم.
_ اومدم مامان.
_ قشنگم بیا این رو تختی رو برداریم بشورمش خیلی وقته نشستم کثیف شده دیگه.
سر تکون دادم و بلافاصله بعد از کشیدن رو تختی چشمم به یه تیکه پارچه مشکی افتاد.
مامان متعجب برش داشت و گفت: وا حامد که تاحالا شلخته نبوده پس چرا لباسشو اینجا…
جملهش با درکِ اینکه اون لباس برای حامد نیست نصفه موند.
اون لباس خواب توری و مشکی رنگِ من بود.
همون که یه شب تنم بود و ختم شد به یه رابطهی پر طلاتم…
آب دهنم رو پر صدا قورت دادم.
مامان گیج نگاهی بهم انداخت و باعث شد تو جام تکونی بخورم.
هیچ توجیهی براش نداشتم!
_ این دخترونهس؟
پلکهام رو آروم روی هم گذاشتم و سعی کردم صدام نلرزه.
_ آره… شاید واسهی یکتاست!
دروغ محض.
مطمئن بودم از ترس رنگم پریده.
لباس خواب باز و توری که مامان تا حالا چند بار تو تنم دیده بودش و همیشه یک جمله به زبون میآورد: “این لباس خوابِ مشکی خیلی به پوست سفیدت میاد دخترم!”
دروغم خیلی ضایع بود پس…
تک خند پر اضطرابی زدم و برای اینکه حواس مامان رو پرت کنم از در شوخی وارد شدم:
_ شایدم گل پسرت چشمتونو دور دیده دختر آورده خونه!
بعد آروم خندیدم.
_ پروا…
نذاشتم ادامه بده و دوباره زمزمه کردم:
_ مامان جان سخت نگیرید حامد سی سالشه بچه کوچیک نیست که این چیزا ازش بعید باشه.
مامان عصبی توپید:
_ پروا این مالِ توئه!!!
وای که فهمیده بود.
و منی که دقیقاً از همین روز میترسیدم.
بالاجبار و با تصمیم ناگهانی خودم رو به اون راه زدم.
_ عه کو بده ببینمش!
نقاب بیخبری به چهرهم زدم.
تازگی چه خوب دروغ میگفتم، چقدر دروغگوی قهاری شده بودم!
لباس رو از دست مامانم چند زدم و جلوی چشمهام بازش کردم.
لعنت به این لباس.
لبهام رو کج کردم و به نقش بازی کردنم ادامه دادم.
_ عه آره راست میگی.
_ این اینجا چیکار میکنه پروا؟
جا خوردم.
فکر نمیکردم انقدر براش بتونه چیز مهمی باشه ولی انگار بود!
من خیلی بچه بودم که فکر میکردم چیز مهمی نیست.
_ پروا با توام!
با استرس قدمی به عقب برداشتم که به میز برخورد کرد و برای اینکه نیفتم دستم رو بند میز کردم اما انگار زیادی بدشانس بودم که به پارچ روی میز هم خورد و با شتاب روی زمین افتاد.
در کسری از ثانیه این اتفاق رخ داد و باعث شد ترسیده هینی بکشم.
اما این شکستنِ پارچ هم باعث نشد مامان از موضعش پایین بیاد.
_ جواب منو بده.
با چشمهای اشکی سمتش برگشتم.
_ چ… چی؟
_ تازه میگه چی؟ یساعته دارم از تو سوال میپرسما! میگم این کوفتی اینجا چیکار میکنه؟
نگاهم به خوردههای شیشیه بود و صدای مامان تو مغزم اکو و میشد و تمام رابطههامون جلوی چشمم جون گرفت.
_ خجالت بکش پروا!
قلبم محکم خودش رو به سینهم کوبید و موهام تو صورتم ریخت.
پس چرا زبونم لال مونده بود و جوابی نمیداد؟
چون شاید جوابی نداشتم…
چونهم لرزید از این همه بدبختی!
تا حالا مامان انقدر باهام بد حرف نزده بود، تا حالا اینطور سرم داد نزده بود، آره من لوس بودم که الان اشکم روی گونهم راه گرفته بود.
چون حرفهاش حقیقت بود از خودم هیچ دفاعی نمیکردم؟
سمت مامان برگشتم و انگار وقتی چشمهای اشکیم رو دید کمی کوتاه اومد.
_ بشین رو تخت شیشه نره تو پات!
لباس خواب از بین دستهام سر خورد و روی شیشهها افتاد.
کاش همینجا میمردم قبل از اینکه مامان واقعیت رو بفهمه.
من ترس از طرد شدن داشتم.
سرم رو به دو طرف تکون دادم و قبل از اینکه قدمی به عقب بردارم با صدای مامان خودم رو کنترل کردم تا عقب عقب نرم.
_ پروا… آروم باش و بشین روی تخت.
ا
خودشون میدونستن من چقدر لوس و زودرنجم، بخاطر همین هم مامان الان تاکیید داشت بشینم تا بلایی سرم نیومده.
_ ما… مامان میشه بزاری توضیح بدم؟
سر تکون داد و به تخت اشاره کرد اما من به حرفِ چشمهاش گوش نکردم.
_ من… من یشب شوفاژ اتاقم خاموش شده بود نتونستم روشنش کنم، ی… یعنی هرکار کردم نشد، اومدم اتاق حامد خوابیدم چون حامد اونجا هنوز خونهی خودش میخوابید، صبحش همینجا رفتم حموم بخاطر همین این لباسم جا مونده… دلیل دیگهای نداشت!
چه دلیل احمقانهای…
شاید حتی با این دلیل مامان حتی اگه تا الان هم بهم شک نداشت از این به بعد بهم شک میکرد، اما انگار صدای لرزونم و اشکهایی که حالا رو صورتم راه گرفته بود تونسته بود خامش کنه مادرِ سادهم رو!
_خب چرا به بابات نگفتی عزیزدلم؟
باور کرد؟
_ نم… نمیخواستم بیدارتون کنم. وقتی اتاق حامد بود چرا باید بیدارتون میکردم؟
سر تکون داد و پچ زد:
_ من دنبال دلیل نیستم پروا! من دارم میگم باید حواست و بیشتر از اینا جمع کنی! حامد یه مرده و از تو بزرگتره.
کمی مکث کرد و جدیتر از قبل ادامه داد:
_ اون هنوز مجرده پروا! تو دختر عاقلی هستی پس دیگه از این کارا ازت سر نزنه، باشه؟
سر تکون دادم و قطره اشک بعدیم رو گونهم راه گرفت.
آروم روی تخت نشستم و مامان عصبی از اتاق بیرون رفت.
لعنت به این سهلانگاریها که آخر رسوام میکرد، چقدر ترسو بودم که نمیتونستم حقیقت رو بگم. چقدر ترس از دست دادنشونو داشتم!
کاش جسارتشو داشتم…
به خورده شیشهها نگاه میکردم و حرفهای مامان رو تو ذهنم بالا و پایین میکردم.
دقیقاً مثل ماهیای که برای کمک و رسیدن به آب تو حوض خالی دست و پا میزد داشتم جون میدادم و کسی نبود کمکم کنه.
هقی زدم و اشکهام رو با پشت دست پاک کردم.
_ پروا پاشو بیا صبحونه بخور.
حتی میلی به صبحونه نداشتم.
حالم داشت از خودم و زندگی نکبت بارم بهم میخورد.
از آخر و عاقبتش میترسم.چرا یه فکری نمی کنند,چاره ای,راهکاری…🤔مثل همیشه منظم و به موقع بود قاصدک جون.دستت درد نکنه.
بچها چرا برا من هرچند وقت یکبار رمان وان مینویسه به منظور نظر دادن وارد حساب کاربری شوید
چرا هی از حساب کاربریم میاد بیرون
وقتی کامل از سایت خارج شی برا ورود مجدد ازت میخاد برا همه اینحوره