رمان اوج لذت پارت ۱۳

4.6
(77)

 

 

قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم، حس می‌کردم روح از تنم جدا شده و کل بدنم حالت کرخت و سنگین داشت اونقدری که حتی نفس کشیدن رو هم برام سخت و مشکل کرده بود.

 

دست‌های گرم و مردونه‌ش به آرومی روی گودی کمرم جا به جا شد.

 

بدون وارد کردن کمترین زوری تن بی جونم رو صاف کرد و با لحن آروم و جذابش زمزمه کرد.

 

_حواست کجاست دختر؟! نگرفته بودمت الان کل استخونات خورد شده بود!

 

عزمم رو برای نفس کشیدن جزم کردم و نفس عمیقی کشیدم، همین کافی بود تا دوباره خون تو تنم به جنب و جوش بیوفته و حجوم بیاره سمت صورتم.

 

نمی‌دونم چی توی چهرم دید… اما انگار متوجه حالم شد که اخم‌هاش و توی هم کشید و دستش و بین موهای خوش حالت و لختش کشید و عصبی گفت:

 

_پروا من کاری باهات ندارم! بهت گفتم ماجرای اون شب ناخواسته بوده و قرار نیست هیچ وقت تکرار بشه قرار نیست به هر حرکت کوچیک من اینجوری واکنش نشون بدی!

 

با تعلل دستش و زیر چونم گذاشت و وادارم کرد زل بزنم به چهره‌ی بی نقص و خوش تراشش و چشم‌هایی که تا اون لحظه متوجه نشده بودم چقد زیبا و مجذوب کنندس!

 

مثل سیاه چاله‌ای بود که با قدرت زیاد کل وجودم رو داخل خودش حل و جذب می‌کرد!

 

با پیچیدن دوباره صداش توی گوشم افکارم رو پس زدم و سعی کردم تمرکزم رو به گوش هام بدم تا موجه حرفاش بشم.

 

نگاه مهربونی بهم انداخت و ادامه داد.

– من هیچ وقت نمی‌خوام به خواهر کوچولوم آسیب بزنم! دلم نمی‌خواد ازم فرار کنی و بشیم غریبه، من هر کاری لازم باشه بابت جبران اون شب کذایی می‌کنم تا فراموشش کنی فقط بهم قول بده که همه چی مثل سابق میشه!

 

بی حرف محو چشم‌های عسلی رنگش شدم که انگشت کوچکش رو سمتم گرفت و سعی کرد خودش رو هم سن من بکنه دقیقاً مثل قبل!

 

_قول؟!

 

وقتی بچه بودم همیشه بابت هرکاری اینطوری بهش قول می‌دادم، مرور خاطرات باعث شد لبخند کمرنگی روی لب‌هام جا خوش کنه!

 

انگشت کوچیکم رو بالا آوردم و بین انگشتش قفل کردم و با لحن ارومی زیر لب “قول” زمزمه کردم.

 

لبخند عمیقی زد که چال کمرنگ روی گونه‌ی چپش نمایان شد که تا اون لحظه حتی متوجه وجودش هم نشده بودم! واسه خودم هم سوال بود.

 

دست هاش و زیر آب شست و با احتیاط کنار رفت و رو بهم گفت:

\مراقب باش داری رد میشی این سری من نیستم زمین بخوری متلاشی شدی!

 

بی حرف سر تکون دادم و مشغول ور رفتن با ظرف ها شدم.

 

چقدر همه چیزش یهو به چشمم اومده بود… لعنت بهت پروا این فکرا چیه میکنی تو؟

 

اون فقط داداشته و توام خواهر کوچولوش مگه نشنیدی چی گفت؟!

 

نفس عمیقی کشیدم و مدام این حرف‌ها رو با خودم تکرار کردم تا شاید یکم از حالتی که داشتم و کنترل کنه.

 

اخرین ظرف و توی جا ظرفی گذاشتم و با احتیاط از اشپزخونه خارج شدم.

 

روی کاناپه جلوی تلوزیون لم داده بود و بی هدف شبکه هارو بالا و پایین میکرد.

 

به بهونه خستگی و درس و دانشگاه شب بخیر سریعی گفتم و خودم و توی اتاقم پرتاب کردم.

 

اونقدر خسته بودم و تپش قلب داشتم که حس می‌کردم دونده دوی ماراتونم و صد متر و بی وقفه دوییدم!

 

روی تخت دراز کشیدم و زل زدم به سقف، تمام خاطرات روی سفیدی سقف مثل یه فیلم نقش بست از اولین باری که دیدمش تا به امروز.

 

همیشه و همه جا به عنوان حامیم بود وجود اون بعد از بابا باعث شده بود هیچ حس کمبودی نداشته باشم و از همین جهت تا اون موقع ارتباطی هم با پسرای دیگه نداشتم، چون نیازی بهشون نداشتم!

 

دلم نمی‌خواست سر عواطف دخترونه حامی بزرگم و از دست بدم، من به حامد نیاز داشتم پس راهی جز سرکوب کردن این حس نو و غریب و درست کردن اوضاع برام باقی نمونده بود!

 

 

 

 

 

با حس نوازش دست‌های مردونه و داغش روی بازوی برهنم لبم و گاز گرفتم و ثابت و بی حرکت موندم.

 

بدنم قفل کرده بود و دلم می‌خواست لمسم کنه و من از خود بیخود شم.

 

آروم دستش رو بالا آورد و روی سینه‌هام گذاشت،

 

 

همین کار کوچیکش باعث شد نفسم بیش از حد ممکن تند بشه و بدنم گر بگیره!

 

دلم می‌خواست الان فقط از لحظه لذت ببرم! چشمم رو محکمتر روی هم فشار دادم و با صدایی که از ته چاه درمیومد لب زدم.

_داری من و جادو می‌کنی!

 

تاپ مشکی رنگم رو پایین داد که باعث شد سینه‌هام کامل مشخص باشه و چون سوتین نبسته بودم نوک سینم به شدت برجسته و متورم شده بود.

 

چشم‌هام بسته بود اما صدای تک خنده‌ی خمارش رو شنیدم.

 

با حس خیسی زبونش روی نوک سینم بی اختیار ناله‌ی کوتاهی کردم و کمرم رو به تخت کوبیدم.

 

تو اوج لذت بودم ولی ترس هم داشتم، دستم رو تو موهای مشکی رنگش فرو بردم و چنگ زدمشون.

 

دستش رو از روی شکمم سوق داد به سمت پایین تنم، احساس کردم کل تنم یخ بسته.

 

تقریبا می‌خواستم جیغ بکشم ولی انگار صدام خفه شده بود و عرق سرد رو پیشونی و گودی کمرم نشسته بود.

 

انگار خوی وحشی گری اومده بود سراغش، دستش رو دو طرف تاپم گذاشت و محکم کشید که باعث شد تو تنم پاره بشه.

 

رعشه به تنم افتاد! به خودم لرزیدم و با کشیدن جیغ خفه‌ای چشم‌هام و باز کردم و روی تخت نشستم ولی هیچ خبری از حامد نبود و لباسم صحیح و سالم توی تنم بود.

 

لعنت بهش! من داشتم خواب می‌دیدیم؟ نفس نفس می‌زدم و قفسه سینم به تندی بالا پایین می‌‌شد.

 

عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و تو جام ثابت موندم تا به خودم بیام.

 

فکر کردن بهش عذاب بود! داشتم از خودم می‌ترسیدم، سرم رو بین دست‌هام گرفتم و پوست لبم رو کندم.

 

هوا نقریباً روشن شده بود و مشخص بود دم دمای صبحه، مغزم درحال انفجار بود و هرچقدر می‌خواستم انکار کنم حسم و نمی‌شد!

 

بدنم به کل داغ شده بود و ضربان قلبم شدت گرفته بود و انگار داشتم جریان خون رو توی رگ‌هام حس می‌کردم.

 

بسه پروا یه خواب بوده! خواب مزخرف و عجیب.

از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم تا اب به صورتم بزنم و از این حالت گیجی دربیام! اما با دیدن حامد که روی کاناپه خوابش برده بود جا خوردم.

 

با قدم‌های آروم سمتش رفتم و بازوش رو تکون دادم، الحق که عضلش خود سنگ بود.

_حامد؟! بلند شو داداش اینجا مگه جای خوابیدنه آخه!

 

چشم‌های بسته‌ش مژه‌های بلند و پر پشتش رو به نمایش گذاشته بود، ولی ذره‌ای تکون نخورد.

 

خوابش سنگین شده بود و مشخص بود که خیلی خسته‌س همونجا بیهوش شده بود! بازوش رو بیشتر تکون دادم.

_گردنت خشک شد! نه پتو روته نه چیزی، بلند شو اذیت می‌شی الان.

 

کلافه کش و قوس به بدنش داد و چهرش درهم شد، چشم‌هاش رو باز کرد و نگام کرد.

چشم‌های عسلی رنگش خمار خواب بود و قیافش بیش از حد جذاب شده بود.

 

لبخند خسته‌ای زد و لپم رو کشید.

_نگران نباش بچه خوبم فقط بدنم یکم کوفته شده.

 

 

نگران نگاهش کردم و لبم رو به دندون گرفتم.

_می‌خوای ماساژت بدم؟ حالت خوبه؟

 

روی کاناپه نشست و موهاش رو به عقب هدایت کرد.

_دست‌های کوچولوت قدرت ماساژ دادن هم داره مگه؟

 

اخم کمرنگی کردم و چشم غره رفتم.

_الان گفتی من زور ندارم؟

 

تک خنده‌ی جذاب و مردونه‌ای کرد.

_منظورم اینه ظریفی بچه شکننده‌ای دردت میگیره!

 

پشت سرش ایستادم و قولنج انگشتام رو شکوندم و بلافاصله روی شونه‌های قطورش قرار دادم.

 

عضلات محکم و منقبضش زیر دستام دوباره یادآور خواب کذایی‌ای که دیدم می‌شد!

لبم و به دندون گرفتم و با دقت شونه‌ها و اطراف گردنش رو ماساژ دادم‌.

 

مشخص بود خوشش اومده چون لبخند کمرنگی روی لب‌هاش جا خوش کرده بود.

 

خودش رو یکم جا به جا کرد و صداش رو صاف کرد.

_نه خوشم اومد کارت درسته.

 

بی اختیار از تعریفش ذوق کردم و مشتاق تر به کارم ادامه دادم، با لرزیدن تلفن همراهش دست از کار کشیدم، کمی خودش رو به جلو کشید و جواب داد.

 

از مکالماتش فهمیدم داره با مامان حرف میزنه روی مبل مقابلش نشستم و دستم و زیر چونم زدم و از فرصت حواس پرتیش استفاده کردم و محو چهره‌ی بی نقصش شدم.

 

قلبم هر دقیقه پر قدرت تر و بیشتر خودش رو به سینم می‌کوبید، آب دهنم رو به سختی قورت دادم و صاف سر جام نشستم و مشغول ور رفتن با انگشتام شدم.

 

نمی‌دونم مامان چی بهش گفته بود اخم‌هاش توی هم گره خورد و در نهایت با خداحافظی سر سری به مکالمش خاتمه داد.

 

بی اختیار نگرانی و سوالی که ذهنم و درگیر کرده بود با صدای بلند به زبون اوردم.

_چیشده؟ چرا اخمات رفته تو هم اتفاقی افتاده؟

 

موهاش رو عقب فرستاد و به آرومی از سرجاش بلند شد و بعد از کمی مکث گفت:

_نه چیزی نیست… گفت برم دنبال یکتا از این کارایی که قبل خواستگاری و ازدواج اینا می‌کنن.

 

نمیدونم چرا یک آن کل انرژیم تحلیل رفت و سرعت ضربان قلبم کاهش پیدا کرد.

 

یعنی واقعا داشت ازدواج می‌کرد؟ اونم با دختری که دور از چشم همه داشت بهش خیانت می‌کرد؟

یعنی من نباید بهش میگفتم یکتا به دردش نمیخوره؟

 

نه نمی تونستم چیزی بهش بگم! صد در صد اگه می‌گفتم فکر می‌کرد قصد دو بهم زنی دارم و دنبال منافع خودم و چیزای دیگه‌ای هستم!

 

آهی از سر حسرت کشیدم و به عقب تکیه دادم، این چه حسی بود که از تصور یکتا کنار حامد دلم می‌خواست بلند بلند گریه کنم؟

 

احساس می‌کردم فعالیت مغزم به کلی در حال مختل شدنه! چه مرگم بود که مغزم دست به مقایسه من با یکتا زده بود؟

 

یکتا با اون صورت خوش فرم و بدون نقص و موهای بلند و خرمایی، بینی قلمی، لب‌های گوشتی خوش فرم و چشم‌های قهوه‌ای رنگ و درشت آرزوی هر پسری بود.

 

پس قطعاً آرزوی حامد هم بود همچین زنی داشته باشه… خدایا من چم شده بود؟

 

این سردرگمی فقط برای اینه که یکتا آدم مناسبی نبود و متعهد نبود، شاید هم داشتم خودم رو گول می‌زدم اما من یکی راضی نبودم همچین کسی زن داداشم باشه.

 

با پیچیدن صدای حامد رشته افکارم از هم جدا شد و باعث شد چند بار پشت سر هم پلک بزنم و نگاهش کنم.

 

خبری از اون ظاهر آشفته دم صبح نبود،

پیرهن سفید رنگی به تن داشت که روش کت اسپرت سرمه‌ای رنگی رو پوشیده بود و بوی عطر همیشگیش که دوباره وارد مشامم شد و به کلی هوش و حواسم رو پرت کرد!

 

موهای مشکی رنگش به طرف بالا رفته بود و ابروهای کشیده و چشم های عسلی رنگش رو بیشتر به نمایش می‌گذاشت.

 

تمام وجودم فریاد میزد تا نگاهم رو ازش بگیرم اما چشم‌هام انگار گره خورده بود به مرد رو به روم که باید به عنوان برادر قبولش می‌کردم!

 

یقه کتش رو صاف کرد و سوییچ و موبایلش رو از روی میز برداشت؛ لپم رو بین انگشتاش گرفت و اروم کشید.

_شب زود بر میگردم تا اون موقع مراقب خودت باش! کاری چیزیم داشتی باهام تماس بگیر.

 

قدرت تکلم نداشتم برای همین به زدن لبخندی تصنعی و سر تکون دادن اکتفا کردم.

 

متقابل لبخندی به روم پاشید و با قدم‌های بلند از خونه خارج شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fatemeh
1 سال قبل

لطفا بیشتر پارت بزارید ممنون

bhzad
1 سال قبل

واییییییییییی این رمان عالیه خیلی ممنونم فقط اگه میشه هر شب پارت بزار لطفا😘😘 عالیه عالیه این رمانننننننن

bhzad
1 سال قبل

هر شب پارت بده خواهش 🥲

bhzad
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

باشه ممنون اما کاش هر شب میزاشتی 😘🥲

bhzad
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

گلیه نکن 😂

bhzad
1 سال قبل

میشه لطفا پارت بدی

bhzad
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

میشه زود بزاری

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x