صدای ترسیده یکتا بود.
خیلی سریع خودشو بهم رسوند و دستم گرفت و صورتم نوازش کرد
_پروا خوبی؟ حـامـد حـامـد بدو بیا
خواستم جلوشو بگیرم و مانع بشم اما دیر شده بود حامد وارد اتاق شد.
با دیدن من توی اون حال سریع به طرفم اومد و نگران لب زد
_چی شده؟ پروا عزیزم خوبی؟ پروا؟
با کمک جفتشون بلند شدم و روی تخت نشستم.
یکتا کمی آب به خوردم تا یکم به خودم اومدم
یکتا با لحن مهربونی پرسید
_پروا خوبی؟
نگاهم به چشمای حامد دوختم.
میدیدم که نگرانم شده اما مقصد این حال من خودش بود.
_خوبم خوبم ، از صبح چیزی نخوردم فکر کنم ضعف کردم.
حامد با عصبانیت گفت
_چرا چیزی نخوردی؟ تو که خودت میدونی بدنت انقدر ضعیفه؟
جون نداشتم جواب درست حسابی بهش بدم پس بیخیال شدم فقط زمزمه کردم
_خیلی تهوع دارم!
یکتا خنده مسخره ای کرد لب زد
_پروا نکنه حامله ای؟
با تموم شدن جملش سرم سریع به طرفش چرخوندم با چشمای درشت شده نگاهش کردم.
نکنه فهمیده بود؟
هول کرده بودم و سعی کردم عادی باشم.
_مزخرف نگو یکتا
این جمله رو جفتمون همزمان با لحن تندی به یکتا گفتیم.
بیچاره بخاطر اخم های جفتمون گرخید
_خیلی خب بابا شوخی کردم!
حامد دستی توی موهاش کشید با همون لحن گفت
_شوخیم نکن ، به پروا کمک کن بریم شام بخوریم حالش بهتر بشه!
یکتا باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد
_گند اخلاق ، انقدر که رو خواهرش غیرت داره رو من نداره!
پوزخندی روی لبم نشست.
عصبانیت حامد از روی غیرت نبود از ترس لو رفتن بود…
حامد دستش رو دور کمر یکتا حلقه کرد و من نفسم تنگ شد…
نامرد!
زیر گوشش چیزی پچ پچ کرد و جلوتر از اتاق بیرون رفتن.
با حرص سرم رو تکون دادم.
تا تقی به توقی میخورد حامد نامزدش رو به رخ من میکشید و طوری وانمود میکرد انگار هیچ اتفاقی بین ما نبوده.
منم میتونستم اینطوری وانمود کنم، اما خاطراتم چی پس؟
خاطرههایی که هرثانیه برام جون میگیرن و زنده میشن جلوی چشمهام.
لبخندی نمایشی رو لبم نشوندم و بعد از چند نفس عمیق از اتاق بیرون رفتم
پشت میز و کنار مامان نشستم.
یکتا دوباره مثل دفعههای قبل سمجانه کنار حامد نشسته بود و دستش که روی پای حامد بود کفریم میکرد.
_ چقد بکشم برات دخترم؟
نگاهم رو به ظرف دست بابا دادم.
_ گشنم نیست، یخورده سالاد بریز فقط بابا.
سر تکون داد.
_ غذا بخور پروا! بدنت ضعیفه بچه…
پوزخندی تو دلم زدم.
ضعیف؟
مهم بود؟
محکم و قاطع پچ زدم: گشنم نیست!
اخمهاش رو تو هم کشید و دستش روی میز مشت شد.
_ راست میگه مادر، زیر چشات گود رفته بدنت لاغرتر و نحیفتر شده.
هر روز بدتر از دیروز…
بخاطر اینکه مامان و بابا نخوان توجیحم کنن چند تا کتلت تو بشقابم گذاشتم و بیحوصله کاهویی تو دهنم گذاشتم.
یکتا به ظرف سس اشاره زد و گفت: سس؟
نوچی کردم و سر پایین انداختم.
نمیدونم چقدر مشغول بازی کردن با غذام بودم اما وقتی به خودم اومدم که حامد عقب کشید و تشکری کرد.
یکتا هم از بازوی حامد آویزون شد و لبخند مسخرهای زد.
_ منم دیگه میل ندارم زن عمو، دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
حامد که بلند شد یکتا باز کارش رو تکرار کرد.
با این کارها میخواست چی رو نشوت بده؟
حرصی بشقابم رو عقب هول دادم.
رفتارم دست خودم نبود.
پلهها رو با حرص و پا کوبان بالا رفتم.
_ خیلی دلم برات تنگ شده بود عزیزم…
صداشون آزارم میداد و بدون اینکه بخوام از کنار اتاق حامد که رد میشدم نگاهم از لای در به یکتایی افتاد که با تاب و شلوارکی تو اتاق ایستاده بود.
نفسم رو عمیق بیرون فرستادم.
محرم بودن به من ربطی نداشت، داشت؟
اون الان زنش محسوب میشد.
با یادآوریش بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت.
چند وقت دیگه هم باید تو مراسم عروسیشون شرکت میکردم، اما من طاقت نمیآوردم مطمئن بودم.
بدونِ اینکه سر و صدایی ایجاد کنم کمی، فقط کمی در اتاق رو باز کردم تا دید بیشتری داشته باشم.
انگار خود آزاری داشتم که میخواستم ببینم در چه وضعیتین.
با دیدن صورتهاشون تو چند سانتی و دستهای حامد که پشت گردن یکتا قفل شده بود و یکتایی که دستهاش صورت حامد رو قاب گرفته بود قلبم دیگه نزد.
کپ کرده به صحنهی رو به روم نگاه میکردم.
اون یه روزیم منو میبوسید!
دیدم که برای یک ثانیه نگاهش بهم خورد.
شاید اصلاً فقط نگاهش بود و متوجه حضورم نشده بود.
چون یکتا رو پس که نزد هیچ تازه بیشتر هم سرش رو جلو برد.
قلبم چرا ناکوک میزد؟
چرا حس میکردم نفسم بالا نمیاد؟
طاقت دیدنش رو نداشتم برای همین با دستی که روی سینهم مشت شده بود و با قدمهایی نامیزون عقب عقب رفتم.
لعنت به منِ احمق که هنوزم بیقرار اون نامرد بودم!
من یه روز جای یکتا بودم نه؟
چطور راحت میتونست دل حامد رو بدست بیاره؟
پس اون زنگهای مشکوک و اون قرار پارک و رد کبودی و لبخندهاش وقتی سرش تو گوشی بود چی بود؟ همه سوتفاهوم بود؟
عقب گرد کردم و وارد اتاقم شدم.
ناراحت نه ولی غمزده بودم.
مثل حسِ دختری که مادرش آلزایمر گرفته و اونو بخاطر نمیاره.
دستم رو دورانی روی سینهم چرخوندم و روی تخت نشستم.
چطور تا الان زنده بودم؟
_ من… من دوست داشتم!
انگار داشتم با حامد حرف میزدم و اینها دست خودم نبود.
_ مگه من چیکار کرده بودم؟
به یه جا زل زده بودم و اشکهام میبارید.
موهام رو چنگ زدم و هقی زدم.
چرا؟ چرا؟ مگه گناه من چی بود؟
این تاوان کدوم کارم بود؟
با تمام توان موهام رو میکشیدم و صدامرو تو نطفه خفه میکردم تا جیغ نزنم و همه رو خبردار نکنم.
کجا بود که ببیته موهایی که روزی نوازششون میکرد حالا دارن کشیده میشن؟
تو اتاق بود؟
آره تو اتاق با زنش…
درحال معاشقه…
تو همون بغلی که من بین بازوهاش آروم میگرفتم.
خدایا خودت امشب بهم یه صبری بده تا بتونم تحمل کنم.
خاطراتم جلو چشمهام مثل فیلم رد میشد و باعث میشد بلندتر زار بزنم.
_ پروا! چیکار داری میکنی دختر؟
نمیشنیدم، صداشو نمیشنیدم…
_ پروا با توام! نگاه کن به من؟
دستش روی دستم نشسته بود و سعی داشت موهام رو از دستم جدا کنه اما انقدر عصبی بودم که فشار دستهام از کنترلم خارج شده بود و مشتم باز نمیشد.
_ پروا آروم باش. به من نگاه کن! چیزی خوردی؟ با توام… صدامو میشنوی؟
انقدر داغون دیده میشدم که فکر میکرد چیزی خوردم؟
دستشو زیر چونهم گذاشته بود و سعی داشت فک قفل شدهم رو سمت خودش برگردونه.
_ چیه ها؟ باهام حرف بزن…
این چند روز انقدر تحت فشار بودم که دلم میخواست دق و دلیم رو خالی کنم.
الان هم فرصتی پیدا شده بود که کمی، فقط کمی آروم بشم.
حتی نفهمیده بودم چطوری اومده تو اتاق که متوجه نشدم.
_ آروم بگیر و هرچی میخوای بگو خب؟ موهاتو ول کن، آفرین… ول کن!
دستهای لرزونم از رو موهام شل شد و چشمهای دو دو زنم رو به نگاه نگرانش دوختم.
چه حالی بودم که اینطوری داشت نگاهم میکرد؟
_ خب، حالا بگو!
منتظر همین جمله بودم تا منفجر بشم. منتظر همین بودم تا حرفهام رو سیلیوارانه بهش بزنم.
نفس نفس میزدم و اشکهام میریخت.
بلند شدم و به تبعیت ازم صاف ایستاد.
_ چ… چرا؟ من… من…
نمیتونستم حتی حرف بزنم.
مشت گره کردم رو روی سینهش فرود آوردم و هق هقم رو آزاد کردم.
میخواست برای آروم کردنم یکاری کنه اما انگار نمیدونست چیکار.
_ هیش باشه… باشه.
_ همهی ا… اینا تقصیر توئه، چ… چطو… چطور دلت میاد؟ ت… تو با من رابطه داشتی!
نفس عمیقی کشید و با من هم اشاره کرد نفس عمیق بکشم.
_ نفس بکش، آروم!
قلبم داشت یکی در میون میزد.
کم مونده بود از شدت فشار و غم و حرص سکته کنم.
الان همه چی رو فراموش کرده بودم، حتی اون عکس، حتی تستی که با خودم گفته بودم بعد از شام برای اطمینان بیشتر انجامش میدم، حتی اسمم رو فراموش کرده بودم، همه چیز جز اون صحنهای که دیدم… اون رو فراموش نکرده بودم.
ا
مشتهای بیجون و پی در پیم رو سینهی ستپرش مینشست و اون چیزی نمیگفت.
انگار میدونست چقدر دلم پره.
_ ت… تو خیلی بدی! د… دروغگو، الک… الکی میگفتی دوست دارم آره؟
از پارچ کنار تخت کمی برام آب ریخت و جلوی دهنم گرفت.
بزور وادارم کرد جرعهای ازش بخورم، هرچند که از کنار لبم هم شره کرد و ریخت.
_ گریه نکن، فکر نمیکردم انقدر روت تاثیر داشته باشه پروا.
فکر نمیکرد؟
بازوهام تو دستهاش اسیر بود و من سعی داشتم با شتاب ازش فرار کنم.
_ ول… ولم کن.
_ پروا تو واقعاً منو اینطوری شناختی که وقتی کسیو دوست دارم با یکی دیگه بخوابم و بهش خیانت کنم؟
ایندفعه صدای پوزخندم واضح بود.
خیانت کنه؟ یعنی چی؟ همین حالاشم منو نادیده گرفته بود.
کمی مکث کردم تا حالم جا بیاد و بدونِ تته پته جوابش و بدم.
دستم رو زیر پلکهام کشیدم تا خیسیشون گرفته بشه و دیدم که تار شده بود صاف بشه.
_ نمیفهممت حامد! یع… یعنی چی این جملهت؟ اینطوری شناختم؟ نه اینطوری نشناختم چیزایی که با چشمهام میبینم. میگی خیانت کنم؟ تو رفتی اونو صیغه کردی… اون الان محرمته، دیدم که به هم نزدیک شدین!
با انگشته اشارهم به سینهش کوبیدم و ادامه دادم:
_ من با جفت چشمهام دیدم و با جفت گوشهام شنیدم ، بعد تو داری به من نگاه میکنی و میگی کسی ک… که دوسش دارم؟ میگی خیانت نمیکنم؟ از دوست داشتن دم میزنی!!!
روی تخت نشوندم با شصتش اشکهام رو پاک کرد.
از خیانت حرف میزد درصورتی که از خیانت بدتر کرده بود با من…
دوباره لیوان رو به لبم نزدیک کرد و من سمجانه پسش زدم.
_ برو اونور، تو دیگه بهشتم بهم بدی نمیخوام.
_ لج نکن پروا الان عصبیی داری چرت و پرت بهم میبافی تحویل من میدی!
عصبی دستی به سرم کشیدم و تا مغز و استخونم تیر کشید.
بقدری محکم موهام رو کشیده بودم که سرم درد میکرد و پوست سرم میسوخت.
اخی بیجون گفتم و حامد جلوی پام روی زانو نشست.
_ ببین با خودت چیکار کردی!
ناخواسته زبونم نیش دار شده بود.
_ حداقل بهتر از کاریه که تو باهام کردی…
دستی به گوشهی لبش کشید.
_ دِ لامصب هنو نَکَردَمِش داری اینطوری میگی که! چیکار کردم مگه من الان؟ اون قبلشم نامزدم بود ولی تو انقدر حساس نبودی پروا!
_ شاید چون اون موقع جلو چشام چیز نمیکردید… چیز…
نیشخندی زد.
_ سکس ؟؟؟ یکتا به هفت جدش خندیده اگه بتونه منو تحریک کنه خب؟ دختره احمق خواستم بهت بفهمونم تو طاقت دوریِ منو نداری پس حق نداری منه لعنتیو پس بزنی!
راست میگفت…
با دست پس میزدم با پا پیش میکشیدم.
وقتی جوابی ازم نگرفت با اخمهای تو هم ادامه داد.
_ دیگه حق نداری به اموال من آسیب برسونی دفعه بعدی بدجور تنبیه میشی!
سر بلند کردم و متعجب نگاهش کردم که دستش رو نوازش وار روی سرم کشید و منظورش رو فهمیدم.
اما سریع اخم کردم و پسش زدم.
اون حق نداشت منو ناز و نوازش کنه وقتی تا دو دقیقه پیش داشت جلوی چشمهام به یکی دیگه به قصد بوسیدن نزدیک میشد!
خیلی احمق بودم اگه الان کوتاه میومدم ، اون خیلی زود ازم دست کشید.
_ دست بهم نزن.
_ باز چموش شدی؟
چموش؟
اگه شب بیداریها و گریههامم میدید همینو میگفت؟
نمیدید یک هفته یا شایدم بیشتره که بخاطرش از همه چی افتادم؟
_ نه، چموش نشدم فقط الان بنظرم برو به ادامهی سکـ…
حتی نمیتونستم کلمشو به زبون بیارم وقتی فکر میکردم حامد و یکتا میخوان اونکارو بکنن!
پس حرفمو عوض کردم ادامه دادم
_کارت برس، اون زنته باید اونو از الان ناز و نوازش کنی و خامش کنی برای رابطه نه منو!
حامد نیشخندی زد که بدجوری سوختم
_ من نبوسیدمش تو داشتی اینطوری خودتو میکشتی چه برسه بخوام باهاش برم رو تخت و لنگاشو هوا کنم!
چقدر بی حیا شده بود!
از اینکه داشت واقعیت رو به روم میاورد اخمهام بدجوری تو هم رفت و حرصی شدم.
ناخواسته نیشگونی از بازوی محکمش گرفتم و توپیدم:
_ تو فقط اونکارو کن بعدش ببین…
سریع حرفم رو خوردم.
لعنتی چی داشتم میگفتم من؟
باز که داشتم خودمو لو میدادم!
پروا اون فقط میخواد با حرفاش توروز حرص بده مقاومت کن.
سریع به جلد سرد و بیروح قبلیم برگشتم.
آره حقیقتاً تو دلم داشتم از حرص میمردم اما حالا مجبور بودم خودمو بیتفاوت نشون بدم.
_ البته باید عادت کنم، تو هم بهتره به من اهمیتی ندی ، دقیقا مثل همین چند روز که برات مهم نبودم.
دستی که داشت سمت گونهم میاومد رو هوا خشک شد.
حق داشتم نه؟
به بدترین حالت ممکن باهام رفتار کرده بود.
با زنگ خوردنِ گوشیم سمتش برگشتم.
این وقت شب کی بود؟
سریع گوشی رو از روی پاتختی برداشتم و نگاهم به اسم نوید افتاد.
اتفاقی افتاده بود؟
بیمکث آیکون سبز رو فشردم و رد نگاه حامد که به گوشی بود رو دنبال کردم.
_ الو؟
_ سلام خوبی؟ چند بار زنگ زدم جواب ندادی!
زنگ زده بود؟
متوجه نشده بودم، شاید هم اتاق نبودم و نشنیدم.
_ ممنون شما خوبی؟
حامد با اخم نظارهگرم بود و من رو برگردوندم.
_ تشکر، میگم پروا این رمز گاوصندوق حامد و نمیدونی؟ یسری مدارک باید از توش بردارم هرچی به گوشیش زنگ میزنم دردسترس نیست.
_ نه در جریانش نیستم.
کمی مکث کرد و با ولوم صدای کمتری پرسید: حالت خوبه؟
صدام گرفته بود نه؟
_ خوبم.
_ ولی صدات داره میلرزه، مطمئنی؟ میخوای با من حرف بزنی؟
چقدر دلم میخواست یکی گوش شنوا باشه برام، کی بهتر از نوید که از خیلی چیزها هم خبر داشت اما الان در حضور حامد همچین چیزی امکان نداشت.
_ نه… بعداً شاید!
حامد که متوجه رمزی حرف زدنم شده بود دستش رو مشت کرد و نفس حرصی و عمیقی کشید.
میفهمیدم که سعی داشت خودشو کنترل کنه، اما خودش بود که این بازی رو شروع کرده بود.
_ باشه فهمیدم حامد اونجاس، پس پیام بده بهم.
لبخندی زدم و این حامد رو کفریتر کرد.
_ باشه خدافظ.
قطع کردم و حامد غرید:
_ کی بود؟
شونهای بالا انداختم و با بیتفاوتترین حالت ممکن پشت بهش دراز کشیدم.
حالا که دلم خالی شده بود حس میکردم میتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم.
خودش باعثش شده بود.
پتو رو از روم کشید و سعی کرد ملایمت به خرج بده.
_ اون پسرهی دیلاق بود؟
لبخندی رو لبم نشوندم و سر تکون دادم.
دستی تو چمنی موهاش کشید و اتاق رو قدم رو رفت.
_ تو میدونی من روش حساسم و هنوز باهاش در ارتباطی؟
_ تو هم میدونستی من رو رابطهت با یکتا حساسم و بهش نزدیکتر شدی!
بلبل زبون شده بودم!
بس بود گریه و زاری…
حداقل جلوی خودش بس بود.
دستش رو تو جیبش فرو برد و پچ زد:
_ تو به من گفته بودی ما خواهر و برادری بیش نیستیم، میفهمی پروا؟ میدونی این حرف چقدر برام سنگین تموم شد.
بغضم گرفته بود از حقیقتی که تو صورتم میکوبید.
_ برو بیرون.
_ من میدیدم که شبا چقدر حالت بده پروا، میشنیدم صدای گریههاتو از اتاقم. از سنگ نیستم که بشنومو دم نزنم.
از سنگ بود که تا الان طاقت آورده بود.
_ برو بیرون.
_ اون تست و دادی؟
چقدر بیربط به جملاتم حرف میزد!
_ نه حامد نه، نه دارم اذیت میشم…
_ منتظر جوابشم.
مگه جوابش براش مهم بود؟ اگه مهم بود که خودسرانه اقدام نمیکرد برای صیغه!
_ نیاز نیست اون تست انجام بشه وقتی خودم از نتیجهش مطمئنم، من حامله نیستم حامد، که اگه بودم الان اینجا و تو این حال نبودم.
پوفی کشید و بعد از چشم غرهای که بهش رفتم از اتاق بیرون رفت.
بعد از رفتنش فکر مشمایی مشکی که توی کمد گذاشته بودم تو سرم جلون میداد.
مطمئن بودم اما یه تست مگه چقدر زمان میبرد؟ نهایتاً پنج شیش دقیقه!
_ حالا یبار انجام بدم چیزی نمیشه که.
آب دهنم و پرصدا قورت دادم و سعی در قانع کردن خودم داشتم.
من که از جواب مطمئن بودم پس این استرس کوفیتی که گریبانگیرم شده بود چی بود؟
بسته رو از داخل جعبه در آوردم و طریقهی مصرفش رو چند بار خوندم.
نباید اشتباه میکردم چون رو نتیجه تاثیر داشت.
پنج دقیقه بعد در حالی که داشتم ناخنهام رو میجوییدم و از استرس تو اتاق قدم رو میرفتم زیر لب به خودم فحش میدادم.
_ در به در بشی پروا.
به ساعت نگاه کردم و وقتی دیدم همون تایمی شده که رو توضحاتِ پاکت نوشته بود سمت سرویس دوییدم.
دست خودم نبود، استرس امونم رو بریده بود.
چشمهام و بستم و زیر لب تند تند ذکر گفتم و از خدا خواستم بدبختتر از اینی نشم که الان هستم.
با بسماللهی چشمهام رو باز کردم و مردمکهای لرزونم سریع دنبال خط قرمز میگشتن.
_ خدایا… خدایا!
نمیدونستم حتی چی میگم و چیکار دارم میکنم.
پاهام از شدت استرس داشت میلرزید.
دوباره نوشتهی رو پاکت رو مرور کردم.
_ پس یه خط قرمز منفیه، دوتا مثبت!
نگاهم رو به تک خط قرمز رو به روم دادم و با دیدنش نفس عمیقی کشیدم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم.
_ خدایا شکرت…
تو این شرایط فقط همینو کم داشتم که این مثبت میشد، اونوقت حسابم با کرامالکاتبین بود.
ولی یه سوال بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود.
پس عقب افتادن عادت ماهانهم و اون حالت تهوعها و حساسیت به بو ها برای چی بود؟
نگاهم رو به تخت دادم و از تو رو بالشتی عکس رو بیرون آوردم.
چند دقیقه به صورت آشنای زن که هر روز برام آشناتر میشد زل زدم و انقدر نگاه کردم تا اینکه نفهمیدم کی با اون همه فکر و خیال خوابم برد.
_ پروا نمیری دانشگاه؟
لای یکی از چشمهام رو باز کردم و به بابا که بالاسرم ایستاده بود نگاه کردم.
_ جانم بابا؟
_ دانشگاه نمیری عزیزم؟
لبخندی زدم و سر تکون دادم.
وقتی از خواب بیدار میشدم بدعنق میشدم و این لبخندها برام عجیب بود.
شاید برای این بود که یکی از دغدغههام کم شده بود.
_ پس بلند شو حامد داره میره یکتا رو برسونه تو رو هم ببره دانشگاه، یکتا گفت باید بره خونشون شب دوباره میاد.
پوفی کشیدم.
بهتر بود نمیرفتم اما حالا که بابا میگفت حامد میرسونتت و من اگه مخالفت میکردم ممکن بود شک کنه.
چشمی زمزمه کردم و بعد از بلند شدن وارد سرویس شدم.
اگه دیر میجنبیدم به کلاسم هم نمیرسیدم.
بافت سادهای روی موهام زدم و بعد از آرایش کمی برای بیروحی صورتم، بعد از پوشیدن مانتو و شلوارم و انداختن شالم روی سرم، با برداشتن کولهم از اتاق بیرون زدم.
_ خدافظ مامان!
_ پروا، بیا اینجا اینو ببر تو راه بخون، بیا گشنه نری ضعف کنی.
_ گشنهم نیست مامان.
_ پروا بیا اینجا بابا، راست میگه مامانت. ضعف میکنیا.
پوفی کشیدم و لقمهی بزرگی که مامان برام گرفته بود ازش گفتم.
بوسهای رو گونهی هردوشون کاشتم و با گفتنِ خدافظ از خونه بیرون زدم.
سعی کردم روزم رو پر انرژی شروع کنم به جملهی بابا که راجب یکتا بود توجهی نکنم تا پر نشم از انرژی منفی…
اما این تصمیمم فقط برای چند دقیقه بود چون با دیدن یکتا که جلو نشسته بود و با خنده داشت چیزی رو برای حامد تعریف میکرد لبخند رو لبم پر کشید و جاش رو به اخمهای درهمم داد.
در عقب رو باز کردم و با سردترین حالت ممکن گفتم: سلام صبح بخیر.
حامد از آیینه نگاهی بهم انداخت و سر تکون داد.
_ صبح تو هم بخیر، بشین بریم که دیر شده.
یکتا هم از همه جا بیخبر با اشتیاقی که نمیدونم از کجا پیداش شده بود دستهاش رو تو هم قفل کرد.
_ سلام عزیزم. میری دانشگاه آره؟
نمیدونست؟
_ آره… تو میری خونتون آره؟
نیشخندی بعد از حرفم زدم و یکتا سرتکون داد.
_ ولی شب قراره با حامد بریم دور دور، تو نمیای؟ دعوتیا از طرف من!
_ خوش بگذره، کار زیاد دارم وقت نمیشه…
دیدم که حامد ابروهاش بالا پرید و این یعنی تعجب کردا بود.
_ یکتا قرار بود امروز با مامان و بابا بریم بیرون عزیزم، یادت رفته شیرینیای که قول دادی و؟
انگار یادش اومد که سریع پنچر شد.
_ باشه پس، فردا دوتایی بریم بیرون باشه؟
حامد سری تکون داد و من دست به سینه به صندلی تکیه دادم.
درحقیقت تا ماتحت داشتم میسوختم اما هرچی بیشتر به رو میآوردم حامد بیشتر سعی در حرص دادنم میکرد.
_ اول یکتا رو میرسونم خونه بعد تورو میبرم دانشگاه، دیرت که نمیشه؟
دیر میشد…
از کلاس اولم جا میموندم اما به دروغ پچ زدم:
_ نه نه راحت باش، هنوز یک ساعتی وقت هست دیر نمیشه.
یکتا ضبط رو روشن کرد و تا رسیدن به مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد.
البته بین منو اون دوتا، وگرنه که حامد و یکتا تا خودِ خونهی عموشون مشغولِ پچ پچ بودن.
با حفظ لبخندم برای یکتا دست تکون دادم و بعد از ورودش به خونه نفسم رو آزاد کردم.
بلافاصله حامد از آیینه نگاهی بهم انداخت و پرسید:
_ تست چی شد؟ گفتم منتظرم دیگه نیومدی ببینم چی بوده جواب!
_ خوابم برد، جوابشم منفی بود… حالا اگه خیال راحت شد راحتتر به عشق و حالت برس.
یه “چته پروا”ی خاصی تو چشمهاش بود.
حق داشت.
من خودم هم مشخص نبود با خودم چند چندم.
_ کی بیام دنبالت؟
بغض به گلوم چنگ انداخت… چرا انقدر لوس و نازک نارنجی شده بودم؟
_ خودم برمیگردم.
_ با مامان و بابا صحبت کردم قراره ناهار بریم بیرون، برای اینکه دیر نشه من میام دنبالت پروا!
زورگوی از خود راضی!
جوابی بهش ندادم و وقتی از ماشین بیرون اومدم محکم در رو به هم کوبیدم.
فکر کرده کیه که اینطوری زور میگه؟
وارد محوطهی دانشگاه شدم و مثل همیشه ترانه در دیدرس نگاهم قرار گرفت.
کسی که اگه حامد سر نمیرسید زندگیم رو به نابودی میبرد.
با قدمهای بلند سمتم اومد و نگاهم به زیر چشمهای گود افتادهش افتاد.
_ خوبی پروا؟
خواستم بیتفاوت از کنارش رد شم که سریع بازوم رو گرفت.
_ بزار حرف بزنیم.
پوزخندی عمیق رو لبهام نشست.
_ حرف؟ من با کسی که با اسم رفیق بازیم داد حرفی ندارم.
اشک تو چشمهاش رو دیدم.
اون ترانهی لجبازه زبون دراز چرا انقدر مظلوم شده بود؟
_ میخوام باهات حرف بزنم پروا، حالم خوب نیست.
_ منم حالم خوب نبود، ولی تو نبودی.
دستم رو سمتی کشید و بیشتر از این نتونستم مقاومت کنم.
قلبم داشت برای چشمهای مظلومش ریش میشد.
عجیب شده بود، خیلی عجیب.
آروم و مظلوم!
_ بگو الان کلاس شروع میشه من جا میمونم.
_ میخواستم معذرت خواهی کنم بابت اتفاقاتی که خیلی وقت پیش افتاد.
_ باشه بخشیدمت حالا برو.
دوباره خواستم برم اما اجازه نداد.
_ پروا وایستا توروخدا! چرا اینطوری میکنی خب. من… اشتباه کردم!
_ خوبه که حداقل قبول داری. بزار بعد کلاس حرف میزنیم.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و وارد کلاس شدم.
چقدر درسهام عقب افتاده بود.
سعی کردم ذهنم رو از هرچیزی دور کنم و تقربیاً موفق بودم.
تمام و کمال به صحبتهای استاد گوش دادم و نوت برداری کردم.
_ خانوم کیانی بیاید درس جلسهی قبل رو کنفرانس بدید، فقط ده دقیقه بیشتر طول نکشه.
کنفرانس ده دقیقهای؟
پوفی کشیدم.
میدونست جلسهی قبل نبودم داشت نشون میداد مثلاً بلد نیستم.
اما من تو خونه خونده بودم و کاملاً به مباحث درس مسلط بودم.
بلند شدم و وسط کلاس رفتم.
با اعتماد به نفس و خوب مشغول توضیح دادن شدم و تو عرض هفت هشت دقیقه تمومش کردم.
_ بفرمایید. تایم کلاس تمومه، خسته نباشید.
ترانه زودتر از من بیرون رفته بود و خداروشکر که حرفم رو فرانوش کرده بود.
جلوی در دانشگاه با خستگی منتظر حامد ایستاده بودم و چند دقیقهای رد میشد اما هنوز ازش خبری نبود.
گوشیم رو از کیفم درآوردم تا اسنپی بگیرم و به خونه برگردم.
تا ابد که نباید منتظرش میایستادم…
مشغول تایید مقصد بودم که با صدای بوق ماشینش شونههام بالا پرید.
_ بپر بالا.
زیرچشمی اطراف رو نگاه کردم و نگاهم به ترانهای گره خورد که با غم داشت نگاهم میکرد.
چی تو چشمهاش بود که نمیفهمیدم؟
کلافه سر تکون دادم و سوار ماشین شدم.
_ سلام خسته نباشی.
سلامت باشیای زمزمه کردم.
_ مامان اینا رفتن؟
_ نه، کنسل شد افتاد برای شب.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
پس این راهی که داشت میرفت کجا بود؟
_ کجا داریم میریم؟
_ یه وقت دکتر گرفتم برات، باید معاینهت کنه…
معاینه؟
یعنی چی؟
معاینه برای چی لازم بود؟
_ معاینهی چی وقتی خودم بیخبرم؟ بدونِ هماهنگی با من از پیش خودت تصمیم میگیری حامد! مثل اینکه یادت رفته منم آدمم و حق انتخاب .تو ظاهراً منو با ربات اشتباه گرفتی؟!
خواست حرفی بزنه که خیلی زود گفتم
_حامد منو ببر خونه!
سکوت کرد و به راهش ادامه داد.
نمیدونم چقدر گذشته بود که کمی آروم شدم و فهمیدم که داره به سمت خونه میره.
_پروا
دست خودم نبود ، وقتی اینجوری اسمم صدا میزد نرم میشدم
_جانم
دستشو جلو آورد و دستای سردمو تو دستاش قفل کرد.
خواستم بیرون بکشم اما اجازه نداد
_باشه میدونم منو نمیخوای ، میدونم ترسیدی درک میکنم پیش خودت فکر میکنی ما نمیتونیم آینده ای داشته باشیم…من نمیخوام الان تورو مجبور به چیزی بکنم چون خسته شدم از کارای بچگانه خودم.
گیج شدم ، منظورش از کارای بچگانه رابطش با من بود؟ یا شایدم من بد متوجه شدم؟
_منظورت چیه؟ رابطت با من بچگانه بود؟
لبخندی زد و سرشو به نشونه نه تکون داد
_رابطم با تو یکی از احمقانه ترین اما جذاب ترین کارای زندگیمه!
با حرفش قند تو دلم آب شد ، تشبیهش درست بود رابطه ما واقعا احمقانه بود.
لبخندی زدم که از چشمش دور نموند.
_منظور من تنبیه تو با یکتا بود. من میخواستم تو تنبیه بشی اما اشتباه کردم ، وقتی دیشب اونجوری دیدمت فهمیدم چقدر اشتباه میکنم!
این وسط یکتا هم پاسوز ما میشد دلم نمیخواد دلشو بشکنم اون تو این قضیه معصومه.
پوزخندی زدم و با حرص گفتم
_تنها کسی که هیچوقت معصوم نیست اون سلیطه خانومه! حامد یکتا دختر خوبی نیست. نمیدونم چرا شماها اصلا اینو نمیبینید.
حامد خنده ای کرد
_حسودی نکن انقدر.
اخمی کردم دستم از اسارت انگشتاش بیرون کشیدم
_من حسودی نمیکنم ، یکتا واقعا دختر خوبی نیست حالا حرف منو قبول نمیکنی وقتی…زنت شد میفهمی!
انقدر با حرص اینارو بیان کرده بودم که نفس کم آوردم دهنم خشک شد.
_پروا برای من مهم نیست ، من امشب همچیو تو رستوران تموم میکنم!
با تموم شدن جملش با چشمای درشت شده به طرفش برگشتم
_چی؟ میخوای چیکار بکنی؟
همونجور رانندگی میکرد نگاه کوتاهی بهم انداخت جواب داد
_امشب به عمو اینا هم گفتم بیان رستوران تا بگم که میخوام تمومش کنم! قصد داشتم اول به خود یکتا بگم اما به حرفام گوش نمیده.
نباید نشون میدادم که خوشحال شدم اما دست خودم نبود.
لبخند بزرگی روی لبام نشسته بود و امکان نداشت پاک بشه.
_مطمئنی؟
حامد پرسشگرانه نگاهم کرد
_از چی؟
_اینکه میخوای اینکارو بکنی؟ پشیمون نمیشی؟
حامد عاقل اندر سفیه نگاهم کرد
_پروا حالت خوبه؟ چرا باید پشیمون بشم ، من همین الانم پشیمونم که انقدر کشش دادم.
دیگه حرفی نزدم رومو برگردوندم و به بیرون خیره شدم.
اگر میتونستم میزدم میرقصدم اما حیف نمیشید.
دیگه تا خوده خونه حرفی بینمون ردو بدل نشد…
وقتی رسیدم قبل اینکه پیاده بشم حامد گفت
_پروا فردا صبح برو آزمایشگاه و آزمایش بده ، بزار خیال جفتمون راحت بشه.
باز اخمام توی هم رفت
_دیشب تست دادم دیگه جوابش منفی بود چرا بیخیال نمیشی؟
سعی کرد آروم باشه و منطقی باشه تا بتونه منو قانع بکنه
_اون تست ممکنه اشتباه کنه ، خواهش میکنم برو اصلا بخاطر من نه بخاطر خودت پروا فکر کن اگر واقعا حامله باشی؟
حتی فکر بهش باعث میشد تنم بلرزه ، جواب مامان بابا رو چی میخواستم بدم؟
_باشه
لبخندی به روم پاشید و با مهربونی گفت
_آفرین دختر خوب حالا برو خونه استراحت کن ، برای شب حاضرشو میام دنبالتون.
فقط سری تکون دادم از ماشین پیاده شدم وارد خونه شدم…
همونجور که کفشامو در میاوردم با شادی گفتم
_مامان من اومدم.
وقتی جوابی نشیدم وارد شدم توی سالن خبری نبود
به طرف اتاقشون رفتم که صدای مامان شنیدم
_خیلی ممنونم پسر شما هم واقعا آقاست.
پارت خیلی خوب و پرو پیمونی بود😍.کاش زودتر این یکتاهه بره😡. وقتی با کس دیگه ایه,بره با اون.دیگه لازم نیست یکی دیگه رو سر کار بزاره به هر دوشون خیانت کنه😐.دست گُلت دردنکنه قاصدک جونم بابت پارت گزاری کم نظیرت.😘
حیفم اومد کامنت ندم دمت گرم قاصدکی یه پارت طولانی و خوشحال کننده کاشکی همیشه طولانی پارت بدی🥺❤️
خسته نباشی عزیزم ❤️😘
😘💙💙
ولی من حس میکنم پروا حاملس
دست و جیغ و هوووووووورااااااا برا قاصدکیییییی
👏 👏 👏 👏 👏 👏 👏 👏 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
منم میگم پروا حامله اس
ولی اگه حامد و پروا خواهر برادر باشن چی؟؟
احتمالا پروا دختر واقعیه باباشه
ولی البته میشه حامد هم مال ازدواج اول زنه باشه ولی فعلا هیجان دار شده
فوق العاده قشنگ و بلند بود
دمت خیلی خیلی گرم قاصدکی❤