رمان اوج لذت پارت ۱۳۹

4.2
(130)

 

 

 

قبل از اینکه از سرویس بیرون برم حامد مچ دستم رو گرفت و مشتم رو باز کرد.

_ دستمالو رد کن بیاد!

ها؟

_ منگ نباش میگم دستمالی که گردنمو تمیز کردی رو بده.

 

دستمال سفیدی که حالا رده‌های رژ روش افتاده بود و بهش دادم و از سرویس بیرون اومدم.

بلافاصله بعد از خروجم نگاهم به چشم‌های محبوبه که توش نگرانی موج می‌زد گره خورد.

 

با دیدنم بلند شد و خودش رو بهم رسوند.

_ چیشد؟ خاله چیزی فهمید؟

_ نه خداروشکر. تو چرا نگرانی؟

_ ترسیدم خاله فهمیده باشه گفتم یوقت حالش بد نشه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد، چون الان موقعیت مناسبی برای فهمیدنِ این جریان نیست.

 

حق با محبوبه بود.

_ نه جمعش کردیم.

سر تکون داد و سمت آشپزخونه رفتیم.

من و محبوبه به مامان تو چیدن میز کمک کردیم و خاله غذاها رو تو دیس می‌کشید.

 

_ حاجی بیاید با آقا نریمان!

_ چشم خانوم اومدیم.

 

بابا و شوهر خاله که اومدن حامد هم پشت سرشون اومد و هرکی جایی پشت میز نشست.

نمی‌خواستم به حامد نزدیک باشم اما ناخواسته رو به روی حامد نشسته بودم.

 

ظرف ترشی رو جلوم کشیدم و هویجی برداشتم.

_ به به چه کردی خانوم؟

_ نوش جان…

 

مشغول خوردنِ غذام بودم اما هیچی از چیزی که می‌خوردم متوجه نمی‌شدم.

ذهنم درگیر بود.

درگیر آینده!

زندگیم و سرنوشتم…

 

_ پروا مامان نوشابه رو میدی؟

یعنی حامد بالاخره یه روز می‌تونست به همه همه چیز و بگه؟

_ پروا جان!

کاش یه روز همه چیز جوری باشه که بدونِ استرس بتونم موقع غذا خوردن کنارش بشینم.

 

با سلقمه‌ای که به پهلوم خورد نگاهم رو از غذام گرفتم و به محبوبه نگاه کردم که بهم زده بود.

_ وا چرا میزنی؟

با بلند کردنِ سرم و دیدنِ نگاه منتظر بقیه گیج به محبوبه نگاه کردم.

_ خاله یساعته داره صدات میزنه.

 

خاله با خنده زمزمه کرد:

_ عاشقیا! حسابی تو فکر بودی.

لرزون لبخند زدم.

_ نه خاله جون ذهنم درگیر درس بود!

 

خودم هم پوزخندی به حرفم زدم اما با حس چیزی روی رون پام پوزخندِ تو دلم و لبخندِ لرزونِ رو لبم محو شد..

 

 

خودم هم پوزخندی به حرفم زدم اما با حس چیزی

روی رون پام پوزخن ِد تو دلم و لبخن ِد لرزو ِن رو

لبم محو شد..

 

 

این چی بود دیگه؟

متعجب قاشقم رو از عمد روی زمین انداختم تا

ببینم چیه روی پام.

خم شدم تا قاشقم رو بردارم و با دیدن پای حامد که

روی رونم بود حرصی نفس کشیدم.

اینطوریاس؟

پوزخندی زدم سرجام برگشتم.

 

 

با اخم خیره نگاهش کردم و براش خط و نشون

کشیدم اما از رو نرفت و خودش رو جلو تر کشید.

پاش داشت پیشروی میکرد و حالا وسط پام بود.

لعنتی داشت جلو مامان اینا چیکار میکرد؟

میخواست شرفمونو به باد بده؟

_ مامان جان یه لیوان نوشابه میدی به منم؟

مامان که خودش چند لحظه قبل نوشابه رو برداشته

بود برای من هم لیوانی ریخت.

با حرکات پای حامد داشتم از خود بیخود میشدم

و برای رهایی از این حس مزخرف نوشابهم رو

سر کشیدم.

_ پروا خوبی؟

محبوبه ریز زیر گوشم پچ زده بود.

_ خ… خوبم!

 

 

_ چیزی شده؟ یطوریی!

سرم رو به نشونهی نه به طرفین تکون دادم و

حامد دست بردار نبود.

دستم رو زیر میز بردم و سعی کردم پسش بزنم

اما کارش رو تکرار میکرد.

عصبی از اینکه هرلحظه دارم بدتر میشم لگدی به

ساق پاش زدم و اون چون انتظارش و نداشت

سگرمههاش تو هم رفت.

_ آخ!

محبوبه سریع سمت حامد برگشت.

انگار میدونست یه خبرایی هست!

_ چیشد؟ حامد بابا!

حامد خیلی اعتماد بنفسش بهتر از من بود.

 

 

_ چیزی نیست، چند روز پیش پام به صندلی

مطب خورده بود درد میکرد الان تیر کشید فقط،

همین!

مضطرب سرم رو پایین انداختم.

_ حواست کجاست مادر؟

_ درگیر یه پرونده بودم برای عمل، بچه نیستم

مامان. الان خوبم… نگران نباش دورت بگردم.

حالا دیگه کاری بهم نداشت.

بعد از

ِن

خورد غذا کنجکاوانه دنبال حامد میگشتم.

چون یه سوالی بدجور ذهنم رو درگیر خودش

کرده بود.

اونم این بود که به یکتا گفت یا نه!

عکسالعمل یکتا چی بود؟

 

 

اصلا موفق شده بود بهش بگه یا نه؟

_ خاله جون منو پروا ظرفارو میشوریم بیا اینور

شما!

با حرف محبوبه سریع کنارش رفتم و اجازه ندادم

مامان و خاله ظرفارو بشورن.

منو محبوبه ظرفها رو شستیم و بعد از آشپزخونه

بیرون زدم.

با چشم به دنبال حامد گشتم و وقتی ندیدمش راه

پلهها رو پیش گرفتم.

خواستم سمت اتاق حامد برم اما وقتی لای در

اتاقمو باز دیدم سمت اتاق خودم حرکت کردم.

_ حامد؟ اینجایی؟

 

#پارت_405

 

 

_ آره بیا اینجا!

در رو کامل باز کردم و وارد اتاق شدم.

_ اینجا چیکار میکنی تو؟ همه پایین نشستن

اومدی اینجا؟

_ خواستم تو هم بیای اینجا. راجب یه موضوع

مهم میخواستم باهات حرف بزنم.

با این جملهش استرس مثل خوره به جونم افتاد.

_ چیزی شده؟

قدمهام سست بود و صدام کمی میلرزید.

_ چی میخواسته بشه پروا؟ تو چرا هرچی میشه

استرس میگیری بچه؟

_ خب… خب بگو چی شده پس؟

 

 

بازوهام رو گرفت و روی تخت نشوندم.

_ اول آروم باش، نفس عمیق بکش! من نمیدونم

بدن تو چطوری انقد گنجایش استرس داره!

اصلا چیزی از حرفهاش متوجه نمیشدم و ذهنم

درگیر اون حرفش شده بود که گفت راجب یه

موضوع مهم میخواد حرف بزنه.

_ حامد بگو دیگه.

_ ِد خو تو انقدر پاتو تکون نده لاقل مشخص نباشه

استرس داری!

سریع پام رو ثابت نگه داشتم.

نفس عمیقی کشید و کنارم روی تخت نشست.

_ ببین پروا، فردا من میام دنبالت بریم آزمایشگاه،

باشه؟ نه نیار وگرنه بزور میبرمت.

چی؟

 

 

_ آزمایشگاه برای چی؟

_ میخوام مطمئن بشم پروا، هیچی نمیتونه

مطمئنم کنه جز آزمایش… به هیچی جز آزمایش

اعتماد ندارم.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم قانعش کنم.

_ حامد ما مطمئنیم! اصلا احتیاجی به آزمایش

نیست، من الان فردا با چه بهونهای فردا ساعت

هفت و هشت صبح از خونه بیام بیرون؟

_ وقتی یچیزی میگم نگو نه! بخاطر من پروا.

گوش بده به حرفم، واس خاطر خودت دارم میگما.

پوفی کشیدم.

اصلا نمیشد حامد رو قانع کرد.

بهونههام هم فایدهای نداشت.

_ باشه باشه فقط چه بهونهای برای ماماناینا

بیارم؟

 

 

_ بگو جزوه میخوای بگیری، چمیدونم بگو

میخوای بری کتابخونه، بگو یه کتاب لازم داری

باید بری خیابون انقلاب بخری. من نمیدونم پروا

یه بهونه جور کن.

سر تکون دادم و حامد ادامه داد:

_ ناشتا باشی اوکی؟ یه ربع قبل اینکه برسم بهت

پیام میدم. الانم میرم تا شک نکردن. مراقب خودت

باش.

خم شد و پیشونیم و بوسید.

بدون اینکه اجازهی زدن حرف و اعتراضی بهم

بده از اتاق بیرون زد و منه مبهوت رو همونجا

ول کرد.

 

#پارت_406

 

با اومدن محبوبه به اتاق سعی کردم به خودم بیام.

_ چیشده پروا؟ امشب حالت ناخوشه انگار.

_ فردا باید صبح برم بیرون دنبال یه کتاب بگردم

واسه دانشگاه، میخواستم ببینم چطوری بهت بگم

اینو… نمیخواستم تو خونه تنهات بزارم حوصلهت

سر بره ولی خب بخوای بیای هم خسته میشی،

انتخاب با خودته… میای باهام؟

اینطوری راحتتر میتونستم ماستمالی کنم.

اینکه بخوام اون چند روزی که مهمون داریم رو

مدام بیرون از خونه باشم یه جور بی حرمتی

بهشون محسوب میشد، نمیخواستم فکر کنه حالا

که خرم از پل گذشته و مطمئنم به کسی نمیگه،

دیگه بهش محل نمیدم.

 

 

_ پروا چه فکرا میکنیا! راحت باش دختر. تازه

ما شاید فردا بریم خونهی دایی اینا.

_ وا چرا خونه دایی اینا؟ چقدر زود؟ هنوز

میخواستم یروز با هم بریم دانشگاه، یروز بریم

بیرونا بچرخیم.

لبخندی زد و روی تخت نشست.

_ خب بالاخره باید به دایی اینا هم سر بزنیم،

زشته اومدیم و نریم خونشون. ممکنه ناراحت شن،

بعد میگن رفت خونهی خواهرش اما خونهی

داداشش نیومد.

سر تکون دادم.

حق با محبوبه بود.

_ نگران نباش اگه بریم باز میام همینجا، من زیاد

با هرکسی نمیتونم راحت باشم. الانم که با تو

راحتم.

 

 

اینطور که میگفت”اگه بریم” یعنی امکان داشت

نرن!

نمیرفتن برای من بهتر بود.

حقیقتش هنوز دو به شک بودم برای اینکه به کسی

چیزی میگه یا نه.

با اینکه گفته بود نمیگه ولی باز میترسیدم که

بخواد به خاله حرفی بزنه.

کمی با هم حرف زدیم و من هم تشکی روی زمین

پهن کردم.

نیم ساعت بعد با خستگی هردو خوابمون برد.

با صدای پارچ و لیوان بسختی لای پلکهام رو

باز کردم و تو اون تاریکی دنبال صدا گشتم.

محبوبه بود؟

 

 

تا وقتی چشمهام به تاریکی عادت کرد داشتم

دستش رو دنبال میکردم که قرصی از جلد بیرون

آورد و تو دهنش گذاشت.

تو عالم خواب و بیداری داشتم به این فکر میکردم

که چه قرصی خورد و خودم هم جواب خودم و

میدادم که لابد قرص ویتامینی چیزیه!

ولی قرص ویتامین نصف شب؟؟؟

هنوز خودم رو قانع نکرده بودم که با دید ِن قرص

دوم تمام افکارم از هم پاشید.

محبوبه مریض بود؟

لیوان آب رو سر کشید و صدای پچ زدنش رو

شنیدم:

_ آخیش…

وقتی لیوان رو روی تخت گذاشت من هم پلکهام

روی هم افتاد و دوباره خوابم برد.

 

 

 

#پارت_407

صدای نوتیف گوشیم باعث شد چشمهای خمار

خوابم رو باز کنم.

تما

ح حامد بود!

درست حدس زده بودم.

بیحوصله بلند شدم و خودم رو تو سرویس

انداختم.

سریع کارهام رو با کمترین صدای ممکن انجام

دادم تا محبوبه بیدار نشه.

 

 

بعد از انداختن شالم روی سرم، گوشیم رو تو

کولهم گذاشتم و از اتاق بیرون زدم.

مامان داشت صبحانه آماده میکرد و گویا همه

هنوز خواب بودن.

_ سلام صبح بخیر. من دارم میرم کارنداری

مامان؟

_ صبح تو هم بخیر، کجا بسلامتی؟

_ یه کتابه باید حتما پیداش کنم، از الان راه بیفتم

که تا انقلاب زیاد راهه، دیر نشه.

لپش رو بوسیدم و مامان با زور لقمهای به دستم

داد.

_ خدافظ عزیزم.

 

 

سریع از خونه بیرون زدم و ماشین حامد رو که

جلوی در دیدم نشستم.

_ سلام!

حامد سریع لقمه رو از دستم قاپید و گاز بزرگی

بهش زد.

_ وا چرا اینطوری میکنی؟ این مال من بودا.

_ شما قرار بود ناشتا باشی ولوله، حواست هست؟

پوفی کشیدم و دست به سینه به صندلی تکیه دادم.

_ اصلا تو چرا اومدی جلو در؟ نمیگی یهو مامان

ببینه؟ بعد نمیگه داداشت که قرار بود بره مطب

یهو از کجا پیداش شد؟ جلو کوچه وایمیستادی.

از کوچه خارج شد و لقمهای که نگاهم

حسرتوارانه روش میچرخید رو کامل تو دهنش

گذاشت.

 

 

_ نگران نباش حواسم بود کسی نبینه.

سرم رو به شیشه تکیه دادم و چیزی نگفتم.

نیم ساعت بعد جلوی آزمایشگاهی ماشین رو پارک

کرد.

_ مریضای خودمو همیشه میفرستم اینجا… بپر

پایین. مراقب باش اینجا سنگش میزون نیس لق

نزنه بیفتی.

پیاده شدم و شونه به شونهی حامد وارد آزمایشگاه

شدیم.

_ سلام دکتر.

چه زود حامد و شناخته بودن!

 

 

_ از خانوم یه آزمایش بگیرید، جوابشم سریعا

حاضر شه… دیشب صحبت کرده بودم با خانوم

کمالی!

دختر با لوندی دستی به چونهش گرفت و ادای فکر

کردن در آورد.

_ آهان بله بله بفرمایید، ناشتا هستن؟

_ بله، ناشتام.

آنچنان خصمانه گفته بودم که اخمهاش تو هم

پیچید.

بیحرف راهنماییم کرد و وارد اتاقی شدم.

پچ پچهای زیر لبی اون خدمهها و دخترهای سفید

پوش بدجوری اذیتم میکرد.

_ این مریضه دکتره؟

 

 

_نه ندیدی چطوری به هم نزدیک بودن وقتی وارد

میشدن کم مونده بود دختره بپره بغل دکتر.

_معلوم نیست چطوری خودش و انداخته به دکتر!

بچست ولی از سر و روش شرارت میباره.

 

#پارت_408

عصبی دندون قرچهای کردم و محل ندادم.

این که حامد کنارم بود دست و بالم رو بسته بود.

_ آقای دکتر لطفا تشریف بیارید اینطرف!

چه آقای دکتر آقای دکتری هم میکردن، کم

خودشیفته بود بدترش میکردن…

 

اون کش طناب مانند رو به بالای آرنجم بست و

محکم کرد.

_ من برم بگم خانوم افخم بیاد خون بگیره.

فقط چون حامد دکتر بود انقدر سریع و بدون نوبت

ما رو فرستادن داخل؟

زنی با چند تا شیشه که تا نیمهی بیشتر از خون پر

بود وارد شد و من با دیدن اون شیشههای کوچیک

حالم دگرگون شد.

از اولم میونهی خوبی با خون نداشتم!

دستم رو جلوی دهنم گرفتم و پلک بستم تا عق

نزنم.

لعنتی من چم شده بود؟

_ خانوم حالت خوبه؟

 

 

با این حر ِف اون زن، حامد هم سمتم برگشت و

نگران کنارم نشست.

_ خوبی پروا؟ میخوای بریم بیرون یه هوایی

بخوری؟

سرم رو به نشونهی منفی به طرفین تکون دادم.

اون زن جلو اومد و پنبهی الکلی رو روی دستم

کشید.

از خنکیش بدنم مور مور شد و سریع چشم بستم تا

نبینم.

_ نفس عمیق بکش عزیزم.

سوزش دستم باعث شد ناخواسته آخ ضعیفی از

بین لبام خارج بشه و اون زن سرنگش رو از خون

پر کنه.

 

 

_ تموم شد… آها… تموم!

دلم ضعف رفته بود.

_ بشین همینجا چند دقیقه تا یچیزی از این بغل

بگیرم بخوری، بلند نشو حالت بد نشه بدنت

ضعیفه.

به خاطر دو قطره خون قرار بود حالم بد بشه؟

با رفتن حامد دست سردم رو به صندلی گرفتم و

بلند شدم.

سرم گیج رفت و جلوی چشمهام سیاه شد.

مثل اینکه حق با حامد بود!

هرچند ناشتا بودنم هم در این قضیه بیتاثیر نبود.

 

 

قبل از اینکه از اتاق خارج بشم صدای یکی از

دخترایی که نمیدیدمش رو شنیدم:

_ دیدی دکتر چجوری نگرانش شد؟معلوم نیست با

چه جادو جنبلی وارد زندگی دکتر شده، لابد با

ِن

گفت اینکه حاملهم و بچه از توئه خودشو انداخته

به دکتر دیگه وگرنه آقای دکتر رو چه به این بچه!

_ خدا بده شانس.

با خونسردی از اتاق بیرون اومدم و با لبخندی که

قطعا حرصشون رو در میآورد رو به چشمهای

پر تمسخرشون جوا ِب حرفهاشونو دادم:

_ خانوما، جسارتا مگه شما شبا تو خونهی ما

نظارهگرید ببینید من با دکتر بودم یا با کسی دیگه؟

فکر نمیکنم احمق باشید که اجازهی همچین

فکرهایی رو به خودتون بدید، احیانا فکر نمیکنید

 

 

اگه یه درصد این حرفها به گوش آقای کیانی

برسه چی میشه؟

یکی دونفرشون رنگ از روشون پرید اما یکیشون

با پوزخند پشت چشمی نازک کرد.

_ اینجا چه خبره؟

با صدای حامد همه سعی کردن متفرق شن.

_ هیچی عزیزم، یه بحث کاملا بی ارزش راجب

مسائل دخترونه بود به تو ربطی نداشت، دخترا به

راهنمایی نیاز داشتن!

ابرویی بالا انداخت و بازوم رو گرفت.

_ ولوله مگه من به تو نگفتم بلند نشو؟ باز سرتق

بازی در آوردی؟

_ گفتم بیام اینجا بشینم.

 

 

 

#پارت_409

روی صندلیهای فلزی حفرهدار نشوندم و نی رو

تو پاکت آبمیوه زد.

_ اینو بگیر.

دستم رو از روی پنبهای که بعد از سرنگ رو

دستم گذاشته بود برداشتم و حامد دستش رو

گذاشت.

_ اینو چرا برات چسب نزده؟

شونه بالا انداختم و حامد با اخم پنبه رو داخل

سطلی که کمی اونطرفتر بود پرت کرد.

_ عه چرا برداشتیش خون میاد الان.

 

 

_ خون نمیاد، اندازه سوزن سوراخ شدهها، انتظار

داری تا فردا صبح خون بیاد؟

کنارم نشست و کیکی هم که گرفته بود رو باز کرد

و به دستم داد.

_ کاش شیرکاکائو میگرفتی! میدونی که بیشتر

دوست دارم.

_ همینو بخور تا بعد…

پوفی کشیدم و هردو رو تا ته خوردم.

_ بریم؟

_ بشین دو دقیقه، ببینم کی جوابش حاضر میشه

بعد بریم.

از کنارم بلند شد و سمت اون خانومی که خون ازم

گرفته بود رفت.

 

 

تکون خوردن لبهاشون رو میدیدم اما حرفی که

میزدن رو نمیشنیدم.

چند دقیقه بعد دستم رو گرفت و بلند شدم.

_ چیشد؟ کی میگن؟

_ گفت تا یکی دوساعت دیگه زنگ میزنن،

لامروتا انقدر آدما رو الاف میکنن که، خوبه

پارتی داشتیم وگرنه معلوم نبود تا کی باید منتظر

میموندیم.

داخل ماشین نشستیم و زمزمه کردم:

_ نه بابا فکر نکنم. نهایتا یه روزه دیگه! زیادش

دو سه روزه… بیشتره؟

_ واقعا تو میخواستی چند روز صبر کنی جواب

این بیاد؟

به پشتی صندلی تکیه دادم و حرفی نزدم.

 

 

یک ساعتی تو ترافیک بودیم و قرار بر این شد

منو حامد بیرون ناهار بخوریم و بعد منو برسونه

خونه.

تو پمپ بنزین نگه داشته بود و مشغول بنزین زدن

بود.

ضبط رو روشن کردم و با آهنگ همخونی

میکردم که تقهای به شیشه خورد و شونههام بالا

پرید.

_ کارتم و از داشبورد میدی پروا؟ اونجا جا

گذاشتم.

سوالهام رو تو ذهنم ردیف کردم و کارتش رو

بهش دادم.

بعد از حساب کردن سوار شد و قبل از اینکه

کمربندش رو ببنده پرسیدم:

 

 

_ دیشب… با یکتا حرف زدی یعنی… منظورم

اینه گفتی بهش؟

کمربندش رو بست و در کمال خونسردی جواب

داد:

_ من شده حرفی بزنم و روش نمونم؟ گفتم

درستش میکنم… یعنی درستش میکنم.

با حرص مشتی به بازوش زدم.

_ حامد چرا میپیچونی، جوابمو بده!

_ باشه شما حرص نخور. دیشب اومد و شام

خوردیم.

به اینجا که رسید مکث کرد و انگار میدونست

چقدر داره حرصم میده که بیشتر اذیت میکرد.

 

#پارت_410

 

@melisadmin1

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

مثل همیشه سر وقت و پر و پیمون.😍دستت درد نکنه قاصدک جونم.

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x