رمان اوج لذت پارت ۱۵

4.6
(60)

 

لبخند محوی زدم و از سر میز بلند شدم و ظرف‌هارو جمع کردم.

_نوش جونتون.

 

یکتا از سر میز بلند شد و تو جمع و جور کردن میز بهم کمک کرد، کمک کردنت بخوره تو سرت!

 

شونش رو آروم فشردم.

_مرسی عزیزم زحمت نکش خودم تمیز می‌کنم.

 

دستمال رو توی سطل آشغال انداخت.

_این چه حرفیه بالاخره خواهر شوهرمی غریبه که نیستیم.

 

اوهو! شوهرم! هنوز نه به باره نه به داره، نامزدم نکردی میگی شوهرم؟ به اون پسرا که باهاشون لاس می‌زنی هم میگی شوهر یا فقط به داداش بدبخت من که از چیزی خبر نداره؟

 

حامد کش و قوس به خودش داد و نگاهی به ساعت انداخت.

_یکتا حاضر شو که برسونمت خونه دیر وقته.

 

یکتا برای اینکه مطمئن بشه دیروقته ساعتش رو نگاه کرد و سمت در رفت.

_آره دیره، بابا گفته بود زیاد دیر نکنم، بریم عشقم.

 

چقدر رو مخ بود! د آخه خانواده‌ی بیچارت هم از وضع ذاتت خبر ندارن.

 

نفس عمیق کشیدم و به طرف در رفتم تا راهیشون کنم.

_مراقب خودتون باشید خوشحال شدم اومدین.

 

یکتا کفش‌هاش رو پاش کرد و بازوی حامد رو گرفت.

_ممنون بابت پذیراییت، می‌بینمت عزیزم.

 

سر تکون دادم و خداحافظی کردم باهاشون، ای کاش می‌شد دیگه نبینمت!

 

با بلند شدن صدای در نفس آسوده و راحتی کشیدم و روی اولین مبل نشستم.

با اینکه کار آنچنانی هم نکرده بودم ولی حس می‌کردم کل انرژیم تحلیل رفته، انگار ده دوازده نفر ادم باهم روی سرم ریخته بودن و تا حد توانشون منو زده بودن.

 

هر چند که خودم می‌دونستم دلیل اصلی تموم اون خستگی و بی حوصلگی فقط و فقط شخص یکتا بود!

 

یعنی تموم نفرتی که داشتم فقط بابت چیزی بود که ازش دیده بودم؟ فقط نگران آینده حامدی بودم که باید پسوند برادر رو بهش میدادم؟

 

یا حسی بود که از دیدن این دو کنار هم باعث انزجارم میشد؟ خودم هم گیج و سر در گم بودم.

 

با بلند شدن صدای گوشیم افکارم رو پس زدم، با دیدن اسم مامان لبخند عمیقی زدم و جواب دادم.

_الو سلام مامان قشنگم،چطوری؟ خوش میگذره؟!

 

صدای شاد مامان باعث شد لبخندم ببشتر از قبل بشه.

_سلام دختر قشنگم..‌. ما که عالی! تو چطوری برادرت خوبه؟

به عقب تکیه دادم و گفتم:

_اره عشقم خوبیم هردومون.

 

صدای ذوق زده مامان بلند شد.

_پروا امشب با داداشت حرف زدم، قرار شد وقتی منو بابات برگشتیم بریم خاستگاری یکتا، دوهفته بعدشم عقد کنن.

 

تا می‌خوام بیخیال تنفر و فکر کردن بشم یه چیزی مثل پتک تو سرم می‌خوره!

کاش می‌شد به همشون ثابت کنم یکتا به درد نخوره.

 

 

دستم رو مشت کردم و تکیه دادم عقب.

_چقدر خوب! خوشحال شدم بالاخره حامد سر و سامون می‌گیره و تشکیل خانواده می‌ده.

 

مامان صداش لحظه به لحظه شاد تر و پر نشاط تر می‌شد.

_قربونت برم مادر خدا از زبونت بشنوه.

 

کلافه با انگشت‌هام ور رفتم.

_خوش بگذرونید حسابی، وقتی برگردین می‌ریم خرید برای مراسم‌ها.

 

_باشه دخترم مراقب خودت باش می‌بینمت عزیزم.

 

خداحافظی کردم و کلافه گوشی رو روی میز گذاشتم.

 

من که نمی‌تونستم از ازدواج منصرفش کنم و مراسم‌هارو کنسل کنم، ولی قطعاً خیلی کار ها برای پشیمون کردن یکتا از دستم برمی‌اومد!

 

دلم گرفته بود، تصور حامد تو لباس دامادی اونقدر برام جذاب و دلنشین بود که می‌تونستم ساعت‌ها بدون انجام دادن کاری فقط و فقط به قامتش تو اون لباس که مطمئنا جذابیتش رو چندین برابر می‌کرد نگاش کنم!

 

اما تصورش کنار شخصی مثل یکتا…

یعنی اونو لمس می‌کرد؟ اونو به اغوش می‌کشید؟

کارهایی که با من کرده بود، اه پروا بسه دوباره یادآوری نکن!

 

با تصورش بی اختیار بغض بدی به گلوم چنگ زد

نمی‌فهمیدم این روزا چه مرگم شده که توی ذهنم یا جنگ با یکتا بود یا جنگ با خودم!

 

کلافه از اون همه فکر و خیال از سرجام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.

 

این همه کلافگی فقط و فقط نیاز به یه دوش آب سرد داشت.

 

حوله و وسایل مورد نیازم رو برداشتم و داخل حموم شدم.

 

با ریزش اب سرد روی سطح بدنم حس سبکی بهم دست داد و همین باعث شد تا میزارن زیادی از کلافگیم کاهش پیدا کنه.

 

بدنم رو با شامپو بدن مورد علاقم شستم.

 

حالا حس بهتری داشتم، انگار بدنم از اون حالن کرخت و بد حال خارج شده بود و از کلافگی نجات پیدا کردم.

 

حوله رو دور بدنم پیچیدم و از حمام خارج شدم اما با دیدن حامد که وسط اتاق ایستاده بود و زل زده بود بهم بی اختیار جیغ بلندی کشیدم و‌حوله رو محکم تر از قبل دور خودم نگه داشتم.

 

خودش هم تعجب کرده بود و دستپاچه شده بود، آب دهنش رو به سختی قورت داد که باعث شد سیبک گلوش بالا پایین بشه، نگاهی به سر تا پام انداخت.

_نمی‌دونستم حمومی! همین الان رسیدم، فقط اومدم تنها نباشی.

 

کاملاً لال زل زده بودم بهش که ادامه داد.

_نمی‌تونم تنهات بزارم مامان اینا تورو به من سپردن باید حواسم بهت باشه.

 

در جواب حرف‌هاش فقط تونستم سر تکون بدم، نفس عمیق کشید و از اتاق بیرون رفت.

 

تا مرز سکته رفته بودم، می‌دونم حامد برخلاف میل من کاری نمی‌کرد و این چند وقت فقط درحال جبران و دلجویی بود ولی ترس و استرس عادی بود.

 

بعد چند دقیقه به خودم اومدم و سعی کردم این اتفاق ساده رو انقدر جدی نگیرم.

 

سمت کمد رفتم و لباس‌های نسبتاً پوشیدم رو تنم کردم و موهام رو خشک کردم، دست و پام رو گم کرده بودم ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم و پایین رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
1 سال قبل

لطفا یه پارت دیگه خیلی کمه

Hasti
1 سال قبل

پس کی پارت میدی باید امشب میدادی😑

Hasti
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

میشه بگی کی پارت میدی

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x